
دارد و تلاش ميكند تا رشد و تغييرات را در دلبستگيهاي هيجاني قوي بين افراد در دوران زندگيشان تبيين نمايد.
2-2-11 حساسيت و كيفيت دلبستگي:
«رفتار حساس» شخص موردعلاقه يعني توانايي والد در هماهنگي علايم و نشانههاي كودك (مثل گريه كردن)، تعبير و تفسير صحيح اين علامتها (مثل مجاورت و تقاضاي برخورد و تماس با مادر) و ارضاي مناسب اين نيازها به طور ايدهآل. اين «رفتار حساس» در زمانهاي بيشماري در تعاملات زندگي روزمره رخ ميدهد و بسته به اينكه رفتار مراقبت كننده تا چه اندازه در رفع نيازهاي نوزاد حساس باشد، دلبستگي ايمن رشد ميكند. از طرف ديگر، اگر اين نيازها توسط شخص مورد دلبستگي ارضا نشوند يا اگر تنها بعضي از آنها يا به طور موقتي ارضاء شوند. (براي مثال غيرقابل پيشبيني بودن رفتار والد بدين معني كه گاهي واكنش افراطي، نشان ميدهد و گاهي كودك را ناديده ميگيرد و طرد ميكند دلبستگي ناايمن بوجود ميآيد.
2-2-12 نظام دلبستگي:
به نظر بالبي، نظام دلبستگي يك سامانه اساسي هيجاني و رفتاري است كه به صورت زيستي شكل ميگيرد و براي بقاي كودك لازم است. اين نظام به محض تولد نوزاد در رابطه با اشخاص مورد دلبستگي فعال ميشود.
نوزاد با كودك خردسال هنگام بروز اضطراب ميخواهد در كنار شخص مورد دلبستگي به ويژه مادرش باشد اين احساس ممكن است هنگام جدايي از مادر، روبرو شدن با موقعيتهاي ناآشنا، يا اشخاص غريبه، درد جسمي يا هنگام ترس از تخيلات و كابوسها روي دهد. نوزاد يا كودك خردسال انتظار دارد در كنار مادرش امنيت، حمايت و سلامتي را پيدا كند. اين جستجو براي مجاورت ميتواند به شكل تماس بدني با مادر نشان داده شوندو كودك هميشه در اين تعامل عضوي فعال است در مواقع لزوم براي ارضاي نيازهاي خود مجاورت و مراقبت شخص مورد دلبستگي را طلب ميكند.
2-2-13مدلهاي فعال ساز دروني:
يكي از مفاهيم اساسي در نظريه دلبستگي بالبي «مدلهاي فعال ساز دروني» است. در طي اولين سال زندگي، جز بسياري از تجربيات تعاملي و تبادلي بين مادر و نوزاد كه شامل جدايي يا بازسازي مجاورت نيز ميشود، نوزاد مدلهاي تعاملي با مادر و اطرافيان را در خود گسترش ميدهد كه بالبي اين مدل ها را «مدلهاي فعالساز دروني» ناميد.
دلبستگي منجر به ساخت يك چارچوب و سازمان ميشود و همه اطلاعات مربوط به دلبستگي در اين چارچوب قرار ميگيرند و از صافي عبور ميكنند. (وست81 و شیدن-کلر82۱۹۹۴).
مدل هاي فعالساز دروني به مشابه قوانين ذهني و متشكل از تجربياتي است كه چارچوب تعامل و درك خود را فراهم ميسازند.
اين مدلها ميتوانند رفتار يك زوج را تعبير و تفسير و پيشبيني كنند و به همان اندازه طرحي براي راهنمايي شخص و براي رفتار خودش در روابط بدهد. هيجاناتي كه از تجربههاي دلبستگي گذشته برانگيخته ميشوند از طريق الگوهاي مدل فعالساز دروني رفتار، تاثير بسيار زيادي بر تجربيات دلبستگي كنوني ميگذارند.
تشابه مدل فعالساز دروني بالبي و مفاهيم «درونسازي» و «برونسازي» مطرح شده توسط پياژه بسيار جالب است. طي رشد اوليه، مدلهاي فعال ساز سعي ميكنند خودشان را با اطلاعات جديد در مورد اشخاص موردعلاقه، محيط خود، تطابق دهند (برونسازي) وقتي چارچوب تشكيل شد، آنها به اطلاعات مرتبط با دلبستگي رهنمون ميشوند و سعي ميكنند با ساختار موجود درون سازي كنند.
2-2-14 دلبستگي ايمن به عنوان يك عامل محافظ:
دلبستگي ايمن كه در دوره نوزادي رشد ميكند يك كاربرد و خاصيت محافظت كنندگي دارد. مطالعات طولي نشان دادهاند كه دلبستگي موجب ارتقاي رفتار اجتماعي و گسترش مقاومت رواني ميگردد.
2-2-15 اهميت رفتار حساس:
طبق نظريه دلبستگي، حساسيت مراقب در كيفيت دلبستگي يك سال اول زندگي نوزاد بسيار اهميت دارد.
مفهوم حساسيت اولين بار توسط مري اينسورت (۱۹۷۵) بكار برده شد. او مفهوم حساسيت مادري را در حالي بكار برد كه در اوگاندا با مادران مصاحبه ميكرد و بعد در مطالعات خود اين واژه را گسترش داد. او مطالعه بعدي خود را در بالتيمور با ۲۶ نوزاد انجام داد. اين نوزادان در طي يك سال اول زندگي با مادرشان و ساير اعضاي خانوادهشان مشاهده شدند. اينسورت توانست معيار استانداردي براي ارزيابي رفتار جدايي در آزمايشگاه تهيه كند و آن را موقعيت ناآشنا ناميد. او دريافت كه كودكان مادراني كه رفتار مراقبت كننده حساسي در خانه دارند، در موقعيت ناآشنا الگوهاي رفتاري خاصي را نشان ميدهند او اين الگو را «ايمن» ناميد. دلبستگي ناايمن در كودكان مادراني مشاهده شد كه كمتر حساس بودند. اينسورت و همكارانش (۱۹۷۴). رفتار مراقب حساس را به صورت زير مشخص نمودند:
۱) مادر بايد بتواند علامتهي نوزادش هماهنگ شود، تأخير در هماهنگي وي ممكن است ناشي از درگيريهاي فكري دروني يا بيروني او با نيازهاي خودش باشد.
۲) او بايد به طور مناسبي علامتهاي نوزاد را تعبير كند. براي مثال او بايد معناي گريههاي نوزاد را تشخيص دهد (گرسنگي، خيس كردن، درد). ممكن است علايم نوزاد به طور غلط تعبير شوند و بنابراين نيازهاي كودك ناديده گرفته شود.
۳) مادر بايد به طور مناسبي به اين علامتها پاسخ دهد. براي مثال بايد به طور صحيح به بچه غذا بدهد و به وي يك نوع بازي پيشنهاد كند كه بدون آزار او موجب تعامل كودك با محيطش شود. اين بازيها نبايد خيلي تحريك كننده يا خيلي كم تحريك باشد.
۴) واكنش مادر بايد راهنمايي كننده باشد، اين راهنماييها بايد طوري باشند كه موجب ناكافي زيادي در كودك نشود. مدت زماني كه نوزاد ميتواند منتظر رسيدن مراقب خود باشد در هفتههاي اول زندگي بسيار كوتاه است اما به مرور طولانيتر ميشود.
اشخاص مورد دلبستگي بايد همچنين ياد بگيرند كه پاسخ مناسبي به علامت تعبير شده بدهند. آنها براي هر يك از فرزندان خود بايد پي ببرند كه نياز خاص كودك براي غذا، تماس جسمي، تحريك پذيري يا خواب به مقدار كافي ارضا شده است و همچنين علامت خاص هر يك از فرزندان را براي نيازهايشان بشناسد.
تجربهاي كه والدين با بچه اول دارند به سادگي به بچههاي بعدي قابل تعميم نيست. زيرا هر كودكي خلق و خوي متفاوتي دارد و يا به شكل متفاوتي با ناملايمات مقابله ميكند و نيازها و آرزوهايش را به روشهاي متفاوتي نشان ميدهد.
مطالعهاي در آلمان نشان داد كه اكثر والدين از اين ميترسند كه مبادا فرزندان خود را در طي اولين سال زندگي لوس كنند آنها در روياهاي وحشتناك خود «بچه لوس» يا «ديكتاتور كوچك» را تجسم ميكنند كه هر خواستهاي دارد بايد برآورده شود و از اين موضوع هراس دارند. به همين دليل اكثر والدين ضرورتاً واكنش سريع به خواستههاي كودكشان نشان نميدهند، اگر چه توانايي كلي براي رفتار پاسخ دهنده و حساس را در ارزيابيهاي باليني تعامل مادر – كودك و پدر- كودك نشان ميدهند. آنها فرد را متقاعد ميكنند كه كودك بايد هر چه زودتر ياد بگيرد كه ناكامي را تجربه كند.
نقطه نظرات والدين و كارشناسان در مورد سطوح بهينه تجربه ناكامي با هم تفاوت زيادي دارد. در خلال اولين سال زندگي نوزادان به طور فزايندهاي قادر به برآورده ساختن نيازهاي خود ميشوند. البته حساسيت والدين نيز لازم است كه به كودكان بياموزند تا براي ارضاي نيازهايشان صبر كنند، بنابراين اين كودك را گاهي محروم ميكنند تا جايي كه بتوانند نيازهاي خود را با موقعيت تنظيم كند.
بدين منظور بايد در هر سني بطور مكرر براي كودك ارضاي نياز و آنچه را براي آن لازم است تعريف نمود. به نظر اينسورت اين همان كاري است كه مادران حساس ميتوانند انجام دهند لذا ارتباط آنها با نوزادانشان با نيازهاي اولين سال زندگي آنها هماهنگي دارد.
حساسيت با لوس كردن يا محافظت و حمايت افراطي تفاوت دارد. زيرا در حساسيت، والدين در افزايش خود مختاري و رشد توانايي طفل در برقراري ارتباط حمايت ميكنند. نوزاداني كه مادران حساس دارند، درطي سال اول زندگي ميتوانند خودشان به تنهايي در محيط كاوش نمايند و بازي كنند و در عين حال هنگام نگراني يا استرس هم ميتوانند كنار مادرشان باشند. تعامل آنها با مادرشان موجب كمتر شدن اضطراب و نگراني ميگردد. آنها ميتوانند از مادرشان براي مدتي كوتاه جدا شوند و به راحتي بازي كنند و در محيط به جستجو و كاوش بپردازند.
اما نوزاداني كه مادران آنها چندان حساس نيستند، از مادر خود تقاضاي حمايت نميكنند و يا هنگام جدايي از او اضطراب، نگراني و خشم نشان نميدهند و نميتوانند در هنگام بازي و كاوش در محيط به راحتي رفتار كنند. اين نوزادان كمتر از نوزادان مادران حساس محدويتهايي را كه مادر وضع كرده ميپذيرند.
2-2-16 ارتباط نظريه دلبستگي با نظريات ديگر
2-2-16-1نظريه روان تحليل گري:
به گفته فرويد اگر كودك شيرخواري ميتوانست فكر خود را بيان كند، بيشك اعتراف ميكرد كه مكيدن پستان مادر مهمترين چيز در زندگي است (كريس83؛ ترجمه فدايي ۱۳۸۳). از نظر روان تحليلگري رابطه بين كودك و مادر ناشي از توان برآورده كردن نيازهاي بيولوژيكي كودك از سوي مادر است. نياز كودك به غذا و كاهش درد، نمايانگر «لذت جوي حسي است» فرويد مي گفت در دوران شيرخوارگي هر چيز كه به غذا خوردن كودك مربوط باشد از مهمترين سرچشمههاي كسب رضايت براي او قلمداد ميشود. هنگامي كه از كودكان مراقبت يا غذايشان تامين ميشود، توجهشان كه از انرژي ليبيد و نشات ميگيرد، بر كسي كه ا ين لذايد را فراهم ميكند متمركز ميشود، فرويد اين فرايند را «نيرو گذاري رواني» ناميد (ماسن؛ ترجمه ياسايي ۱۳۸۰). از اين ديدگاه نيروگذاري صورت گرفته توسط نوزاد موجب ايجاد رابطه عميق و پايدار ميشود كه ميتواند در شكلگيري شخصيت وي نقش داشته باشد و زندگي آينده وي را متأثر سازد.
اين شكلگيري رابطه بين كودك و مراقب را ميتوان تحت عنوان روابط با ديگران يا به اصطلاح دقيقتر «روابط موضوعي» نيز توضيح داد. «موضوع» يكي از نيازهاي غريزي است كه به وسيله شخص ديگري ميتوان به آن نياز دست يافت. همچنين اكثر روان تحليل گران معتقدند كه شروع اين رابطه اساساً ماهيت رهايي دارد و روابط موضوعي در نخستين سالهاي زندگي فرد شكل ميگيرد (پيوستهگر و همكاران، ۱۳۸۵)
بر حسب نظريه روان تحليلگري، اولين موضوع عشق هر فرد مادرش است. نوزاد نميتواند خود را از ديگران تشخيص دهد، او هيچ تجسمي از مادرش به عنوان يك فرد ندارد. شناسايي مادر با يك فرايند تدريجي انجام ميشود. تصور ميشود نخستين تجسمهاي كودك راجع به اشيايي هستند كه به او رضايت ميدهند و در عين حال موقتاً از نظر او غايب هستند؛ از جمله پستانهاي مادر يا پستانك، شخص مادر يا قسمتهايي از بدن خود كودك. درك واقعي يك شخص هنوز براي او وجود ندارد بعد كودك ياد ميگيرد كه ميان تاثرات خود فرق بگذارد؛ احتمالاً نخستين تميز بين اشياء «مورد اعتماد و اشياء خارجي» است. اشياء خارجي را چيز خطرناكي حس ميكند؛ درحالي كه از مراجع اعتماد، غذا انتظار دارد. او قسمتهاي مورد اعتماد مادرش را دوست دارد و تدريجاً آن را به صورت يك كل تشخيص ميدهد، آن وقت وحدت دهاني با مادر براي او يك هدف نهايي ميگردد (بلوم؛ ترجمه حقنويس؛ ۱۳۶۳).
از روانكاوان بعد از فرويد ميتوان به ملاني كلاين، ساليوان واريكسون اشاره كرد كه در اين باره به نظريهپردازي پرداختهاند.
ملاني كلاين هماهنگ با نظريه اساسياش درباره طرز تشكيل «من» و رشد رواني- جنسي، معتقد است كه كودك خيلي زود با ديگران رابطه برقرار ميسازد. او ميگويد يكي از برداشتهاي اساسي ما اين فرضيه است كه نخستين تجربههاي كودك درباره تغذيه و حضور مادر، موجب ايجاد يك رابطه موضوعي بين او و مادرش ميشود. اين رابطه نخست با «موضوع جزئي» است؛ زيرا هم تمايلات دهان- ليبيدويي و هم دهاني- تخريبي؛ به خصوص متوجه پستانهاي مادرند (بلوم؛ ترجمه حقنويس، ۱۳۶۳).
نظريه اريكسون اين فرض پايهاي را حفظ كرده است كه كنشهاي متقابل اوليه بين مادر و فرزند كيفيت خاصي دارد كه براي رشد اوليه كودك لازم است؛ ولي اين نظريهپرداز بر پيامدهاي مراقبتي كه با مهر و محبت و رفتاري آرام و اطمينان بخش
