
ماهی خوابیده است.» (درویشیان، 1378: 191)
او میتواند صاحبش را از خطرات آگاه سازد.
«اسب جواب داد: “زن پادشاه میخواهد مسمومت کند. تو نباید غذای آنها را بخوری.”» (همان: 191)
اسب در این افسانه گناهکار را به سزای عملش میرساند.
«اسب گفت: “پس محکم بر پشتم بنشین؛ اول آن پیرزن حیلهگر را به سزای عملش میرسانم، بعد میگریزم.”» (همان: 191)
او از همة اسبها سریعتر است و میتواند مثل باد بدود.
«این بار قاراقلی افسار اسب را نکشید و اسب چنان تاخت که انگار پرواز میکرد… پادشاه اینبار، برتر بودن اسب دریایی را قبول کرد.» (همان: 191)
اسب در افسانة اسب گل گز از جلد هفدهم فرهنگ افسانههای مردم ایران برگرفته از باکرههای پریزاد، حیوانی پریزاد است.
«دختر لباس را برداشت، به تن کرد و بر اسب پریزاد سوار شد.» (همان: 217)
او همچون دیگر اسبهای جادویی به پرواز در میآید.
«اسب به پرواز درآمد و چون به نزدیک کاخ پسرعموی دختر رسید، از راه بازماند.» (همان: 217)
تدبیر و وفاداری تا پای جان از ویژگیهای اسب گلگز است. او به خاطر قهرمان داستان، خود را به خطر میاندازد.
«اسب گلگز خودش را به دختر و بچههای او رساند و آنان را از میان آتش که تازه افروخته بودند بیرون آورد.
اسب گلگز دختر را به همراه کاکل طلا و دندان مروارید به جای امنی برد و سپس افزود: “زخم من زیاد است و خواهم مرد.”»(همان: 217)
اسب در افسانة اسب سهپا از جلد هفدهم فرهنگ افسانههای مردم ایران برگرفته از اوسنههای پهلوانی نیز، اسبی جادویی است. این بار اسب در اختیار یک دیو است؛ اما در پایان افسانه، اسب سهپا دیو را نابود کرده و خود را از چنگال او میرهاند و از آن قهرمان داستان میشود.
«بر اسب سهپا سوار شد، اسب پرواز گرفت و به آسمان رفت، و در آنجا تکانی سخت به خود داد، و دیو از پشت او کنده شد، و به سوی زمین، رها گشت.» (همان: 227)
گاهی اسب جادویی تار موی خود را به قهرمان افسانه میدهد تا در هنگام لزوم، آن را بسوزاند و اسب را فرا بخواند.
در افسانة سلطان ابراهیم از جلد هفتم فرهنگ افسانههای مردم ایران برگرفته از افسانههای دیار همیشه بهار آمده است:
«لباست را عوض کن. هر وقت با من کار داشتی یک تار موی مرا آتش بزن.» (درویشیان، 1385: 170)
او ابراهیم را با خود به آسمانها میبرد و در اوج آسمانها به ابراهیم آموزش میدهد که دنیا از دیدی دیگر چهقدر حقیر و خرد به نظر میرسد. اسب چهل کره در اینجا سمبل یک معلم معنوی است.
«مادیان تاخت زد و به آسمان رفت. کمی که رفتند، مادیان پرسید: “دنیا را به اندازة چه چیز میبینی؟” گفت “به اندازة تخم غاز”. مادیان بالاتر رفت و گفت: “حالا به چه اندازه میبینی؟” گفت: “تخم مرغ!” مادیان باز هم بالاتر رفت. بعد گفت: “حالا چه؟”، گفت: “به اندازة نگین انگشتری”. مادیان پایین آمد و آمد تا به شهری فرود آمدند.» (همان: 170)
در افسانة سیب جادو از جلد هفتم فرهنگ افسانههای مردم ایران برگرفته از اوسنههای عاشقی نیز، نقش اسب جادویی است. او علاوه بر اینكه با راهنمایی خود شاهزاده را از خطر دیو میرهاند، فرزند خود را نیز در خدمتش قرار میدهد.
«ای محمد، این دیو ساحر است و کارش آدمخواری است… او را به داخل دیگ هل بده و جانت را برهان.
اسب سخنگو که کرهاش در کنارش بود خطاب به کره گفت: «از این پس، تو در اختیار محمد هستی، و اگر دمی از او غافل شوی، شیرم را حلالت نمیدانم!» (همان: 497)
در افسانة پسر زیبا و اسب دانا از جلد هفدهم فرهنگ افسانههاي مردم ايران برگرفته از افسانههاي مردم كاورد (مازندران) نیز اسب جادویی است. او نیز چون اسبان جادویی دیگر قهرمان را از خطر آگاه میکند و مورد خشم و غضب ضد قهرمان قرار میگیرد. به همین دلیل ضد قهرمان با حیله و تدبیر تظاهر به بیماری میکند و چنین وانمود میکند که برای سلامتی باید قسمتی از بدن اسب جادویی را بخورد. بنابراین اسب جادویی محکوم به مرگ میشود. در بیشتر افسانههایی که چنین تدبیری برای مرگ اسب اندیشیده میشود، ضد قهرمان یک زن است.
« مهتاب کارد بر گلوی اسب گذاشته بود و نامادری با لبخند کشتن اسب را تماشا میکرد.»
و معمولاً در چنین افسانههایی قهرمان به بهانة آخرین دیدار با اسب، او را نجات میدهد.
«گفت: “با این کره اسب خیلی دوست بودم. میخواهم برای آخرین بار سوارش شوم.”»
پدر قبول کرد، اما وقتی پسر بر کره اسب نشست، مثل باد تاخت زد و دور شد. رفت و رفت تا به چمنزاري رسید.» (درویشیان، 1384: 241)
اسب در افسانة کموتر چوبی از جلد یازدهم (درویشیان، 1389: 591) برگرفته از قصههای مردم (با گویش لری) با شیههکشیدن، شاهزاده را متوجه دختری زیبا میکند که بیهوش در صندوقچهای بر روی آب روان است.
3-5- آهو
در بسياري از داستانها و افسانههاي ايراني، آهو در نقش شكار است. شايد به اين خاطر كه در اسلام خوردن گوشت آهو حلال است. اين حيوان كه در مناطق گوناگوني از ايران زيست ميكند، همواره شكار خوبي براي شكارچيان بوده است.
نويسندۀ كتاب تاريخ ايران مينويسد:
«گوزنها و مارالهاي قشنگ در جنگلهاي ولايت كنار بحر خزر گردش ميكنند و در جبال زاگرس در حدود بينالنهرين ديده ميشود.» (سايكس، 1363: 39)
«در جنگلهاي بحر خزر و در هر رشتهكوه و يا كنار رودي شكارهاي خوبي هست. دشتها محل آمد و شد غزالان ميباشد.» (همان: 41)
در اوستا در مورد چهارپاياني كه خوراك انسان قرار ميگيرند آمده است:
«درود به چهارپايان، رفتار خوش همراه با پيروزي براي چهارپايان، خوراك و چراگاه و دشتهاي خوب رسته براي چهارپايان كه از براي خوراك ما افزايش بده آنان را.» (یشت: 462)
در داستاني كه در مورد پيشواي هشتم شيعيان، عليبن موسيالرضا (ع) نقل ميشود آهوي ماده، شكاري است كه به دام صيادي گرفتار شده، امام رضا ضامن اين آهو ميشود تا برود؛ فرزندانش را شير بدهد و بازگردد. از آن زمان به بعد ايشان لقب «ضامن آهو» را ميگيرد. داستان ديگري نيز نقل شده (شیخ صدوق، 1378 ق : 285 ) كه در آن داستان نيز آهو نقش شكار را دارد. ابو منصور بن عبدالرزاق كه به راهزني زائران امام هشتم میپرداخته روزي با يوز خود به شكار آهو ميرود، آهو در كنار ديواري پناه ميگيرد. با اين عمل آهو، يوز از آهو فاصله ميگيرد و منتظر ميماند تا آهو از ديوار دور شود؛ اما در نهايت آهو خود را به سوراخ ديواري از حرم ميرساند و ديگر كسي آهو را نميبيند و با اين اتفاق، صياد توبه ميكند و دست از راهزني برميدارد.
«در داستانهاي صوفيانه، آهو اغلب نماد نيروهاي خير و رهنمون به راه راست است، اوست كه با بيان هاتفوار خود سالك را از خواب غفلت بيدار ميسازد و به سوي حق رهسپار ميكند. مشهورترين حكايات از اين نوع مربوط به “ابراهيم ادهم” است كه از لشكر خود جدا مانده از پس آهويي بتاخت، خداي عزوجل به كمال الطاف و اكرام خود هر آن آهو را با وي به سخن درآورد.» (عبداللهي، 1381: 30)
«در داستانهاي ايراني حكايت مربوط به آهو، اغلب در شكارگاه و در حين شكار اتفاق ميافتد و بيشترين اين حكايات مربوط به بهرام گور است.» (همان: 31)
در داستان بهرام گور در شاهنامه، آهو شكار است و بهرام براي نشان دادن مهارتش پا و گوش آهو را به هم ميدوزد. اينكه بهرام براي نمايش مهارتش در شكار، پا و گوش آهو را به هم ميدوزد خود بيانگر رمندگي و گريزپا بودن آهو در اين داستان است.
در متون قديمي به نفرت آهو از ديگر حيوانات، ترس و احتياط و تيزبيني آهو اشاراتي شده است. شايد اين رمندگي كه ويژگي آهو در اشعار ادبي و داستانهاي فارسي است حاصل اين نگرش باشد.
«آهو از همۀ حيوانات متنفر بود و از ذكاي او يكي آن است كه چون در خانه رود چشم او بيرون بود و بيند كه كسي او را ديد يا نه. و نظر او بر بچگان باشد و اگر كسي او را ديد، در خانه نرود.» (كموني قزويني، 1390: 582)
«از همۀ جانوران هيچ بيناتر از آهو نيست.» (مراغي، 1388: 98)
«از جانوران هيچ بيناتر از آهو نيست و… در بددلي و ترس همچون گاو است.» (ابن ابيالخير، 1362: 99)
آهو در داستان آهو و موش و باخه در كليله و دمنه(منشی، 1379 : 109) دوستي وفادار و يكدل است كه ابتدا به دست دوستان خوب و وفادارش، از دام صياد رها ميشود و سپس خود خالصانه براي آزادي دوستش مساعدت و ياري ميكند.
آهو در داستان آهو و موش و عقاب در مرزباننامه (وراويني، 1392: 125) صيدي است كه در دام صيادي گرفتار آمده است. از موشي كمك ميطلبد، موش از او رو برميگرداند و خود اسير چنگال عقاب ميشود؛ اما آهو از آنجا كه حيواني بيآزار است مورد ترحم قرار ميگيرد و آزاد ميشود.
«در مورد آهو بيشتر جنس نر شاخ دارد.» (حكيمي، 1374: 33)
بنابراين ميتوان به راحتي پي برد كه علت بيآزاري و گريزپا بودن آهو در بيشتر افسانهها و داستانها در نداشتن وسيلۀ دفاعي در اين جانور است.
«آهو در فرهنگ عامه اغلب سمبل رمندگي و دوندگي است. اما در مثنوي آهو گاه تمثيل اهلالله و اهل معرفت، گاه تمثيل قهر و لطف و گاه همان حيوان رمنده و زيباست.» (خيريه، 1385: 16- 13)
در بسياري از ابيات حافظ آهو سمبل يار است. مانند
صبا به لطف بگو آن غزل رعنا را كه سر به كوه و بيابان تو دادهاي ما را؟
يارب آن آهوي مشكين به ختن بازرسان و آن سهي سرو خرامان به چمن بازرسان
مژدگاني بده اي خلوتي نافهگشاي كه ز صحراي ختن آهوي مشكين آمد
در تعبير خواب آهو آمده است:
حضرت صادق (ع) فرمايد: «ديدن آهو در خواب بر چهار وجه بود. اول: زن. دوم: كنيزك. سوم: فرزند. چهارم: سود از طرف زنان.» (موسوي، 1384: 66)
3-5-1- آهو در افسانهها
آهو در قصهها هدايتگر، سريع و رمنده است. آهو ابتدا نظر قهرمان داستان را به خود جلب ميكند، سپس از او ميرمد و با سرعت دور ميشود و قهرمان داستان را به دنبال خود به حوادث جديدي ميكشاند و بلافاصله، ناپديد ميشود. ظاهر شدن آهو در افسانهها از پيشامد ماجراهاي جديد و جهتگيري آن به سمت و سويي ديگر حكايت ميكند. آهو در افسانۀ باغ جادو از جلد هفدهم برگرفته از اوسنههاي پهلواني پيك سحر و جادوست.
«آنان هرچند رفتند به آهو نرسيدند. آهوي تندپا، از بلندي كوهي به كوهي، و از دشتي به دشت ديگر زد، و چون به جنگل رسيد، از چشم رفت… هنوز چندي نگذشته بود كه آسمان را ابري بزرگ دربر گرفت و پس از آن رعد و برقي كه بر گوشهايشان زنگ زد، برخاست، و همان آن، ديوي عظيمالجثه پيش پايشان بر زمين نشست.» (درويشيان، 1384: 381)
آهو در افسانۀ سيب جادو از جلد دوم فرهنگ افسانهها برگرفته از اوسنههاي عاشقي قهرمان را به سويي هدايت ميكند كه گربۀ جادويي را ببيند و خود به يكباره گم ميشود. به شكارگاه كه رسيدند، آهويي خوش خط و خال و چابك از كمينی درآمد و خودي نشان داد و از سويي كه شاهزاده محمد قرار داشت گريخت. شاهزاده چون بادي تند شتاب گرفت، و به كنار كوه كه رسيد، آهو گم شد، و لحظهاي نگذشت گربهاي كه بر سر چراغ داشت ديده شد. شاهزاده و اسبش از رفتن باز ايستادند و ماند كه چه كند كه صدايي گفت: «اي محمد اگر چراغ را به تير زدي، من كشته ميشوم، وگرنه تو و هرچه با توست سنگ ميشود!» (درويشيان، 1385: 497)
گاهي آهو پيك سرنوشت است.
آهو در افسانۀ دختر تاجر از جلد پنجم فرهنگ افسانهها (درويشيان، 1382: 235) برگرفته از 14 افسانۀ روستايي ايران، حلقۀ وصل تقدير دو انسان است.
«وقتي كه به شكارگاه رسيد يك مرتبه چشمش افتاد به يك آهوي خوش خط و خالي و از آهو خوشش آمد و او را دنبال كرد و گفت كسي حق ندارد دنبال من بيايد، آهو همهجا جلو و اميرزاده دنبالش آمدند آمدند تا رسيد به سر همان چشمهاي كه دختر منزل كرده بيد.»
آهو در افسانۀ سيب حضرت سليمان از جلد هفتم فرهنگ افسانهها (درويشيان، 1385: 509) برگرفته از متلهاي بروجردي، شاهزادهاي است كه به شكل يك آهو
