
ي شديدي بر فرد مسئولي ميشود و فرد به جستجوي پايگاهي ايمني بخش ميپردازد (سیف، 1387).
طبقهبندي اختلالات اضطرابي
طبقهبندي اختلالهاي اضطرابي در روانشناسي با موانع متعدد موجه ميشود، موانعي كه از يك سو، ناشي از شكلگيري تدريجي ساختار شخصيت در دورههاي تحول و اهميت مسائل ارتباطي در اين دورهها هستند، و از سوي ديگر، از عدم توافق مؤلفان مختلف درباره گستره اختلالهاي اضطرابي، نشات ميگيرند. در حال حاضر، به دليل وجود چنين مشكلاتي و به رغم وجود طبقهبنديهاي مختلف، يك طبقهبندي مشخص كه مورد تأييد همه روانشناسان و روانپزشكان قرار گيرد يعني بتواند به قلمرو اختلالهاي اضطرابي دوره تحول پوشش دهد، از خطر ناديده گرفتن يك اختلال اضطرابي اجتناب كند، امكان بررسي عوامل خطر و چگونگي تحول اختلالها را فراهم سازد و همچنين ارزشيابي صحيح روشهاي روان درمانگري را ميسر گرداند، در دست نيست (شاملو، 1383).
طبقهبندي DSM-IV-TR
در DSM-IV-TR دوازده طبقه براي اختلالات اضطرابي ارائه شده است:
• اختلال هراس با گذر هراسي
• اختلال هراس بدون گذر هراسي
• گذر هراسي بدون سابقه اختلال هراس
• فوبي خاص
• فوبي اجتماعي
• اختلال وسواسي جبري
• اختلال استرس پس از سانحه
• اختلال استرس حاد
• اختلال اضطراب منتشر
• اختلال اضطرابي ناشي از يك اختلال طبي عمومي
• اختلال اضطرابي ناشي از مواد
• اختلال اضطراب كه به گونهاي ديگر مشخص نشده است (گنجی، 1392).
البته شش طبقه عمده كه DSM-IV-TR براي اختلالات اضطرابي ارائه كرده است.
نظريه مكاتب در مورد اضطراب
اغلب نظريههاي بدست آمده اضطراب كه در مورد انسان مطرح شده بر پايه مطالعات حيواني، از تجارب آزمايشگاهي به ويژه آنهايي كه بر پايه نورفيزيولوژيكي است، بدست آمده است (شمس، 1387).
الف) نظريه زیستشناختي
همانطور كه گفته شد نظريههاي زيست شناختي در مورد اضطراب از مطالعات پيش باليني روي مدلهاي حيواني اضطراب، مطالعه روي بيماراني كه در آنها وجود عوامل زيستشناختي حتمي بود، معلومات فزاينده در مورد علوم اعصاب پايه، و اثر داروهاي رواندرمان بخش حاصل شدهاند. يك قطب اين تفكرات اين فرض را مسلم ميشمارد كه تغييرات زيست شناختي قابل سنجش در بيماران مبتلا به اختلالات اضطرابي حاصل تعارضهاي روانشناختي است، قطب ديگر چنين فرض ميكند كه رخدادهاي زيست شناختي قبل از تعارضهاي روان شناختي پديد ميآيند: هر دو موقعيت ممكن است در افراد خاص وجود داشته باشد، و طيفي از حساسيتهاي زيستشناختي ممكن است بين افرادي كه علائم اختلالات اضطرابي دارند موجود باشند (سیف، 1387).
به طور كل نظريههاي فيزيولوژيك و نوروفيزيولوژيك در زمينه اضطراب بيشتر به اين موضوع پرداختهاند كه چه بخشهايي از دستگاه اعصاب مركزي در هيجانها و خصوصاً در ترس و اضطراب و وحشتزدگي در گيرند. نظريه فيزيولوژيك گري (1982 و 1987) بيشترين سهم را در توضيح اضطراب دارد. گري بر خلاف پانكسيب (1981) كه نظام جنگ و گريز را مطرح ميكند، نظام بازداري رفتار را به عنون پايه اضطراب در نظر ميگيرد. نظام بازداري رفتار، رفتاري را سركوب ميكند كه نتيجه نامطلوبي در پي خواهد داشت. وي پايه اضطراب را منطقه سپتور هيپو كامپ در نظر ميگيرد كه بين شناخت و هيجان نقش ميانجي دارد. وي همچنين روي فرانكنيهاي اين منطقه به قطعه پيشاني و ترشح منو آمينر ژيكهاي مركز رسان از ساقه مغز متمركز ميشود. نظريه گري به تحقيقاتي كه در زمينه داروهاي ضد اضطراب انجام داده است، وابسته است (قاسمزاده، 1370).
مكانيسمهاي زيربنايي اضطراب در حوزه عصب شناختي20 كمتر شناخته شده است. اين مفهوم كه اضطراب ذاتي است و محركهاي خنثي ميتوانند با آن از طريق يادگيري همراه شوند از منابع مختلف به دست آمده است. براي مثال، داروين مطرح كرده است كه انسانها مجموعهاي از رفتارهاي ذاتي دفاعي دارند. جيمز و لانگه21 تغييرات اتوماتيك را معادل اضطراب ميدانند. عملكرد تالاموس را مهم ميداند و معتقد است كه عملكرد تالاموس به طور همزمان قشر مغز و اعصاب محيطي را تحريك ميكنند. مك لين22، سيستم ليمبيك را اساس تشريحي هيجانها ميداند. آيزنك (1981) معتقد است كه افراد به طور قابل توجهي از لحاظ سطح برانگيختگي با يكديگر متفاوتند. مخصوصاً، افرادي كه سطح برانگيختگي قشر مغز آنها پايين است (برونگراها23) گرايش دارند كه در جستجوي محركهاي بيشتري باشند، در حالي كه درونگراها24 يا افرادي كه سطح برانگيختگي قشر مغز آنها بالا است به دنبال تحريكهاي كمتري هستند. جنبه دوم نظريه ايزنك شامل ساختاري است كه نوروتيزم خوانده ميشود و شامل افرادي است كه داراي يك سيستم فعال خود مختار هستند كه به شدت فعاليت مينمايد و اين افراد خوگيري كمتري پيدا ميكنند. از اين رو، اضطراب به عنوان نتيجهي اوليهاي از تعامل صفتهاي فردي برانگيختگي قشر مغزي و نيز سيستم اعصاب خود مختار است كه تحت تأثير سيستم لمبيك قرار دارد. افرادي كه داراي يك اختلال اضطرابي هستند گرايش به داشتن سطح بالايي از برانگيختگي قشر مغزي و نيز واكنشهاي شديد سيستم عصبي خودمختار دارند (به نقل از پورافكاري، 1370).
يكي از جامعترين نظريههايي كه در مورد اضطراب به وسيله جفريگري25 (1982) بيان شده است، مدل دو سيستمي عاطفي انگيزش است. در اين نظريه، دو ساختار در تنظيم بخش عظيمي از رفتارها دخالت دارند. اولين ساختار سيستم بازداري رفتاري است كه نسبت به محركهاي جديد و بيزاركننده واكنش نشان ميدهد و دومين ساختار شامل پاسخهاي مياني مغز پيشين است كه نسبت به محركهاي پاداش و غير تنبيهي گرايش نشان ميدهد و تركيب اين دو سيستم باعث تنظيم بسياري از رفتارهاي ما ميشود (به نقل از پورافكاري، 1379).
گلدبرگ26 (1982) نظريه دو سيستميگري را بسط داد و مفاهيم جديدي را به آن افزود. او معتقد بود كه صفتهاي ارثي شخصيتي بسيار زياد وابسته به گذرگاههاي انتقال دهنده عصبي مونوآمينرژيك هستند و به طور اختصاصي اضطراب با فعاليت سروتونرژيك همراه ميباشد. به اعتقاد وي، افراد با اضطراب مزمن گرايش ذاتي به اجتناب و وابستگي كم به پاداش دارند و در جستجوي محركهاي جديد و تازه نيستند، از اين رو نگرش او هم سيستم بيولوژيكي و هم سيستم شناختي را در بر ميگيرد (به نقل از آمالي خامنه، 1373).
تحقيقات كندل27 (1983) نشان ميدهد كه سروتونين يك انتقال دهنده عصبي است و همین طور لوكوس سرولئوس جزء حياتي در اضطراب ميباشد. يكي از دلايلي كه زيربناي اضطراب را تأييد ميكند تأثير بعضي از داروها مثل بنزوديازپينها بر روي كاهش اضطراب است. دلايلي وجود دارد كه نشان ميدهد بنزوديازپينها راههاي گاما آمينوبرتيريك اسيد (GABA) را تحريك ميكنند و سبب فعالشدن گيرندههاي GABA در لوكوس سرولئوس شده و فعاليت اين هسته را كاهش ميدهد. از جمله اين داروها ديازپام است كه باعث افزايش آستانه تحريكي الكتريكي لوكوس سرولئوس ميگردد، بعضي از ضد افسردگيهاي سه حلقهاي نيز فعاليت لوكوس سرولئوس را كاهش ميدهند. شواهدي وجود دارد كه نشان ميدهد عوامل ارثي در اضطراب دخالت دارند. كلارک28 (1995) نشان داد كه انواع اختلالهای اضطرابي در بين وابستگان بيماران مبتلا به وحشتزدگي شايع است (به نقل از پورافكاري، 1379).
سه ناقل عصبي عمده كه بر اساس مطالعه بر روي حيوانات و پاسخ به درمان داروئي با اضطراب رابطه دارند عبارتند از: نوراپنفرين، سروتوفين و گاما آمينوتيريك اسيد (GABA). نظريه كلي در ارتباط با نقش نوراپنفريند اختلالات اضطرابي اين است كه افراد مبتلا ممكن است سيستم نورآدرنرژيك نامنظمي داشته باشند كه گاه به گاه دورههاي فعاليت پيدا ميكند. تنههاي سلولي سيستم نور آدرنرژيك عمدتا در لوكوس سرولوس در قسمت قدامي پل دماغي قرار گرفتهاند و آكسونهاي خود را به قشر مخ، سيستم ليبيك، ساقه مغز، و نخاع شوكي ميفرستند. مطالعه بر روي انسانها به اين رسيده است كه، در بيماران مبتلا به اختلال هراس، آكونيستهاي بتا آدر نرژيك مثل ايزرپروترنول ميتوانند حملات شديد و مكرر هراس را برانگيزند بر عكس، كلونيدين يك آگونيست آلفا و آدرنرژيك، علائم اضطراب را در بعضي از موقعيتهاي تجربي و درماني كاهش ميدهد (به نقل از پورافكاري، 1370).
ب) نظريه روان تحليل گري
نظريه روان تحليلگري با كارهاي فرويد شروع ميشود و از زمان او تا به حال تحول بسياري ندشته است. با اين حال نظريه وي مخصوصاً در موقعيتهاي باليني و كاربردي هنوز مفيد به نظر ميرسد. فرويد دو نظريه در مورد اضطراب مطرح كرده است. در هر دو نظريه اضطراب را يك پديده روزمره و راهي براي توضيح روان آزردگي قلمداد ميكنند. اضطراب روزانه، اضطراب واقعي است كه از موضعهاي عيني سرچشمه ميگيرد. اين نوع اضطراب همان ترس است، اضطراب روان آزرده وار ممكن است به شكل اضطراب شناور، هراس يا حملات وحشتزدگي بروز يابد. فرويد در نخستين نظريه خويش اضطراب را به عنوان ليبيدوي تغيير شكل يافته در نظر گرفت، تغيير شكل كه از طريق سركوبي حاصل ميشود. بنابراين اگر فرد با سركوبي از ارضاي برخي غرايز منع ميشود، اين سركوبي اضطراب را در پي خواهد داشت. در دومين نظريه، فرويد رابطه اضطراب سركوبي را معكوس ميكند و تجربه اضطراب را به عنوان علت سركوبي مطرح ميكند. در اين نظريه يا ناشي از يك خطر بالقوه است يا ناشي از برداشتي است كه من با در نظر گرفتن واقعيت به آن ميرسد. تهديد نامطلوبي كه من استنباط ميكند به اضطرابي منجر ميشود كه سركوبي را در پي خواهد داشت و در واقع سركوبي راهي براي كاهش اضطراب مقابله با خطر است (شاملو، 1383).
وقايعي كه فرويد آنها را در به وجود آوردن اضطراب نخستين مهم تلقي ميكند، عبارت اند از: ضربه به هنگام تولد، فقدان يا ترك احتمالي مادر، تكانهها يا تهديدهاي غير قابل مهار و اضطراب اختگي همه موارد مذكور ممكن است نظام رواني فرد را بر هم بزند و نهايتاً فرد درمانده و منفعل شود و در پي آن به طور خود كار اضطراب را تجربه كند. بنابراين در مفهوم سازي فرويد، اضطراب هم ارثي است و هم هنگام تولد آموخته ميشود. ديگر انواع اضطراب مثل ترس تنها در منبع اضطراب با اضطراب نخستين فرق دارند. در بافت روان تحليل گري اضطراب جنبه معناداري است كه ممكن است با محيط تهديد آميز دستكاري شود و براي تحول رفتارهاي روان آزرده وار ضروري است. روان تحليل گران ديگر مانند ساليوان (1953) به جاي جدايي نخستين بر محيط اجتماعي تأكيد ميكنند، اما از جهات ديگر نظريه ساليوان به نظريه فرويد شباهت دارد. ولي اضطراب را يك پديده اجتماعي بين فردي تلقي ميكند تا يك پديده درون رواني، بالبي (1973) نيز در حوزه روان تحليل گري به روابط و ارتباطات مادر و كودك تأكيد ميكند (شفیع آبادی، 1368).
يكي از نظريههاي معروف در مورد اضطراب ديدگاه روانتحليلي است كه فرويد آن را ابداع نمود. زیگموند فروید29 در سال 1905 فروید عناصر اصلی نظریه هراس را به خصوص بر اساس تغییر مورد هانس کوچولو عنوان کرد. هانس یکی از تک بررسیهای مشهور فروید، در حدود چهار سالگی به طور ناگهانی دچار هراس از اسب میشود. هراسی که ابعاد گستردهای مییابد تا جایی که از ترس آن که مبادا اسب او را گاز بگیرد ابتدا از منزل و سپس از اتاقش خارج نمیشود و بالأخره هراس وی تا حدی گسترش مییابد که میترسد مبادا اسب به اتاقش داخل شود. اما سریعاً معلوم میشود که هانس به منزله یک ترس تعمیم یافته از اسب نیست، بلکه دقیقاً میترسد اسب او را گاز بگیرد. در این هنگام، فروید تصور میکرد که هراس ناشی از سرکوفتگی کشانندههای لیبدویی بر اثر منعهای والدینی است و این سرکوفتگی به ایجاد اضطرابی منجر میگردد که بر یک شیء مورد هراس جابجا میشود و در (تک بررسی) هانس، اسب به منزله شیء مورد هراس است که جانشین پدر میگردد و محتوی اضطراب چیز دیگری جز ترس از اخته شدن توسط پدر نیست. شکلگیری جابجایی واجد دو مزیت است. نخست آنکه در ایجاد یک تعارض دوسوگرا، صرفه جویی
