
را که خلاقيت و گسترش آرمانهاي زندگي در ابعاد «من انساني» است، راکد نموده است. کار ديگري که «خودهدفي» فرهنگ انجام داده و خطرش از مختل ساختن طبيعت اساسي فرهنگ کمتر نيست، اين است که به جاي آن که بشر به وجود آورنده دانش و تکنولوژي، اداره و توجيه کننده آن دو باشد، خود جزئي غيرمسئول از جريانات جبري آن دو پديده شده است.
4) فرهنگ پويا و هدفدار و پيشرو: اين نوع فرهنگ در محاصره آن نمودها و فعاليتهايي که تحت تأثير عوامل سيال زندگي و شرايط زودگذر محيط و اجتماع قرار ميگيرد نميافتد، زيرا عامل محرک اين فرهنگ، واقعيات مستمر طبيعت و ابعاد اصيل انساني است، و هدف آن عبارت است از آرمانهاي نسبي که آدمي را در جاذبه هدف اعلاي حيات به تکاپو در ميآورد. با کمال اطمينان ميتوان گفت که اين است آن فرهنگ انساني که هيچ تمدن انساني اصيل در گذرگاه تاريخ، بدون وجود چنين زمينه فرهنگي به وجود نميآيد (جعفري، 1388).
2 – 4 – 1 – فرهنگ دانشگاهي
فرهنگ دانشگاهي به نظام باورها، انتظارات و اعمال فرهنگي درباره اين که چگونه بايد به نحوه دانشگاهي عمل کرد گفته ميشود. از تعريف «معناشناختي و تاويلگرايانه» گيرتز21 از فرهنگ، ميتوان فرهنگ دانشگاهي را الگوي معنايي نهفته در صور نمادين، از جمله کنشها، گفتهها و تمامي مقولات معناداري دانست که افراد دانشگاهي به کمک آن با هم ارتباط برقرار ميکنند و در تجارب، دريافتها و باورهاي مشترک با يکديگر سهيم ميشوند. فرهنگ دانشگاهي به صورت زبان ويژه، فضاي نمادين، آيينهاي دانشگاهي، عرف و مقررات و به طور کلي نمادهاي خاص، عينيت و تبلور مييابد و مهمترين کاربرد آن تعيين و ايجاد نوع خاص هويت براي انسان دانشگاهي است (فاضلي، 1387).
به تعبير استعاري بچر ، فرهنگ دانشگاهي، قلمروها و مرزهاي اجتماع علمي را مانند يک قبيله مشخص ميسازد. بچر از آن جهت استعاره «قبيله» را به کار ميبرد که «در اجتماعات دانشگاهي نيز مانند يک قبيله، ميتوان الگوهاي فرهنگي، زبان، قلمرو و سرحدات، باورها و ارزش هاي متمايز از ديگري را شناسايي کرد. همانطور که افراد عضو قبيله داراي هويت قبيلگي خاص هستند، اعضاي اجتماعات علمي نيز داراي هويت قابل شناسايي ويژه اند» (بچر22، 1993)
از اين رو، مهم ترين وجه فرهنگ دانشگاهي کارکرد آن در هويت سازي است. «هويت دانشگاهي» اشاره به «فرد متمايز» ي دارد که داراي تاريخ منحصر به خود است و در درون چارچوب اخلاقي و مفهومي قرار گرفته است که او را در درون نهادها يا «اجتماعات معين و تعريف شده» اي قرار ميدهد. در درون اين موقعيت ها و اجتماعات است که فرد به جست و جوي احترام و اعتبار که براي فرد دانشگاهي اهميت دارد ميپردازد (هنکل23،2000)
همان طور که تيلور مينويسد «هويت دانشگاهي» داراي سه سطح از يکديگر متمايز است: يکي هويتي که دانشگاه و محل کار فرد به عضو دانشگاهي ميدهد. وقتي فردي ميگويد: «من استاد دانشگاه هاروارد يا دانشگاه تهران هستم» در اصل دانشگاه محل خدمتش به او اعتبار و پرستيژ ميهد. دوم مجموعه عناصر مربوط به «هويت رشته اي» و ويژگي هاي حرفه اي خاص مربوط به رشته هاي مختلف. رشته هاي مختلف فرهنگ هاي متفاوتي دارند و هويت هاي متمايزي به وجود ميآورند. بچر معتقد است هر يک از رشته هاي دانشگاهي متناسب با اهداف، روش ها، اصول و کاربردهاي شان، نظامي از ارزش ها، باورها و هنجارها يا «فرهنگ رشته اي» دارند که ميتوان آنها را به صورت ذيل تفکيک کرد:
علوم محض. از نظر علمي اين علوم داراي ويژگي هاي انباشتي، اتميک، مرتبط با مسائل کيهاني و هستي هاي جهان، منجر به کشفيات ميشوند و تبييني هستند. از نظر فرهنگي اين علوم رقابتي، از نظر سياسي به خوبي سازمان يافته، ميزان انتشارات بالا، و وظيفه محور هستند.
علوم انساني. از نظر علمي تکرار شونده، کل گرا، مرتبط با کيفيات خاص، و حاصل آنها فهميدن/تفسير است. از نظر فرهنگي اين علوم فردگرا، تکثرگرا، داراي ساختار انعطاف پذير، انتشارات محدود و شخص محور هستند.
علوم تکنولوژيک. از نظر علمي اين رشته ها داراي هدف علمي معين، مرتبط با مهارت اي لازم براي محيط فيزيکي و حاصل آنها توليد محصول و فن است. از نظر فرهنگي اين رشته ها کارفرمايانه، غلبه ارزش هاي حرفه اي، به جاي نشر، امتياز اختراع و نوآوري و نقش محورند.
علوم اجتماعي کاربردي: از نظر علمي اين رشته ها کارکرد گرا، فايده گرا، مرتبط با ارتقاي رفتارها، حاصل آنها تغيير در رويه ها و قراردادهاست؛ و از نظر فرهنگي ناظر به بيرون، از نظر موقعيت نامعين، روندهاي روشنفکري در آنها غلبه دارد، ميزان انتشارات آن محدود به مخاطبان آن است، و قدرت محور هستند. (بچر،1993)
سومين نوع هويت دانشگاهي، «هويت جهاني» دانشگاهيان است که بين تمام رشته ها، تخصص ها و گروه هاي دانشگاهي مشترک است. وقتي ميگوييم: «من يک فرد دانشگاهي هستم»، اشاره به چنين هويت جهاني داريم . همچنين به اعتقاد پيتر تيلور «هويت جهاني» دانشگاهي داراي دو عنصر يا مولفه ي اصلي است: نخست «استقلال دانشگاهي» و دوم، «آزادي دانشگاهي» (تایلور،1999)
نيومن درکتاب کلاسيک ايده دانشگاه ، اين دو مفهوم را از بدو شکل گيري «دانشگاه مدرن» به منرله «ارزش هاي پايه» معرفي کرد و «اجتماع جهاني علم» و جامعه مدرن نيز اين ارزش ها را تا کنون به رسميت شناخته است.
گالتونگ چهار نوع فرهنگ دانشگاهي و «سبکهاي فکري» را از هم متمايز ميکند:
1- فرهنگ ساکسونيک24: در اين فرهنگ، افراد به بحث و گفتگو بيشتر در فضايي از نظر اجتماعي نسبتاً برابر تشويق ميشوند و رهيافتي عمدتاً تجربي به پژوهش دارد.
2- فرهنگ تيوتونيک25: اين فرهنگ بر روابط «استاد – شاگردي» و رهيافت قياسي تأکيد بيشتر دارد. از اين رو، توجه دانشجويان را بيشتر به ابعاد منطقي بحث هدايت ميکند.
3- فرهنگ گاليک26: در اين فرهنگ روابط افقي برابر ميان استاد و دانشجو برقرار است اما بر رهيافت غيرقياسي تأکيد بيشتر دارد.
4- فرهنگ نيپونيک27: اين فرهنگ بر روابط عمودي و سلسله مراتبي تأکيد بيشتر دارد.
گالتونگ استدلال ميکند که هر جامعه اي «فرهنگ دانشگاهي» خاص خود را ايجاد ميکند، زيرا فرهنگ دانشگاهي ازدل ساختارها و روابط اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي آن جامعه بيرون ميآيد. بنابراين، «جامعه»، الگوها و شيوه ها و استانداردهاي ملازم آموزش و پژوهش و موثر در فرآيند يادگيري و انتقال علم را مشخص ميکند. (فاضلي، 1387)
2 – 5 – ويژگيهاي فرهنگ
1- اکتسابيبودن فرهنگ: فرهنگ امري اکتسابي است، بدين معنا که نه از طريق وراثت و در قالب الگوهاي ژنتيکي، بلکه از طريق يادگيري و تعليم و تربيت فرا گرفته ميشود و با استفاده از مکانيزمهاي مختلف يادگيري، از نسلي به نسل ديگر و حتي از جامعهاي به جامعهي ديگر منتقل ميشود. گذشته از آن، اکتسابي بودن فرهنگ بدين معناست که انسان در پذيرش يا رد يک فرهنگ يا بخشي از آن آزاد است (صالحي اميري، 1386).
انسان به انتقال انديشهها از راه نشانههاي قراردادي، نوشتاري يا گفتاري اقدام ميکند و بدين ترتيب به داد و ستدي بيمانند با محيط پيرامون خويش دست ميزند و بر پايهي چنين داد و ستدي است که نسبت به ارزيابي و توسعهي فرهنگي اقدام ميکند. علاوه بر اين انسان از نيروي تعقل و تفکر ذاتي خود براي ارزيابي و بازنگري آموختهها بهره ميگيرد. انسان به دليل تعامل بيهمتاي خود با محيط به مدد نيروي انديشه و زبان در طي قرون و اعصار، باورها، عادات و به طور کلي فرهنگ خود را در تقابل با محيط مورد ارزيابي قرار ميدهد و تنها آن بخش از فرهنگ که توانايي برطرفکردن نيازهاي او را دارد برميگزيند و بقيه را به کنار مينهد. فرهنگانسان، محصول توانمنديهاي بشر و تعامل بيهمتاي او با محيط است که در سايهي آموختن، منتقلکردن، ارزيابي کردن و توسعه دادن بالنده ميشود (ابوالقاسمي، 1385).
2- اجتماعيبودن فرهنگ؛ فرهنگ يک ميراث و محصول اجتماعي است. به اين معني که فرهنگ محصول انديشه ، فعاليت وکاراجتماعي انسانهاست و از صفات عمومي پديدههاي اجتماعي برخوردار است يعني تغيير و تحول مييابد، عموميت دارد و مردم ازآن تبعيت ميکنند و نسبت به افراد مستقل است.
3- عام و خاصبودن فرهنگ؛ در واقع، فرهنگ عام ولي خاص است. فرهنگ به عنوان دستاورد معرفتي وفني انسان وجه تمايز زندگي اجتماعي انسان و حيوان در همه جوامع انساني وجود دارد و عام است اما اين اجزا و عناصر در همه اجتماعات بشري همانند نيست و هرجامعه وجوه خاص فرهنگي خود را دارد که محصول شرايط جغرافيايي، تاريخي، اقتصادي و اجتماعي خاص آن است (قلي زاده، 1387).
4- ثابت و متغيربودن فرهنگ: فرهنگ متغير ولي ثابت است، طبعي سيال، انعطافپذير و قابل انتقال دارد. چون فرهنگ امري است که مخاطب آن انسانهايياند که در يک نظام اجتماعي زندگي ميکنند، هم به لحاظ روحيات و خلقيات و افکار تغييرپذير آدمي و هم به لحاظ همجواري و تأثيرپذيري از ديگر مجموعههاي انساني ـ که آنها نيز فرهنگ خاص خود را دارند ـ در معرض تغيير و تحول است. صالحي اميري(1386). ولي اين تغيير و تحول در زمينه هاي فرهنگي بسيار کند وآزاد و بطيء هستند و در دراز مدت صورت ميگيرند و در زمان کوتاه محسوس نيستند (قلي زاده، 1387).
5- فرهنگ، وسيلهاي براي برطرفکردن نيازها: يکي ديگر از ويژگيهاي فرهنگ نقشي است که در برآورده کردن مجموعهاي از نيازهاي اوليه و ثانوي بر عهده دارد. فرهنگ دربرگيرندهي مجموعهاي از آداب، عادات و به طور کلي راه و روش زندگي است و تا زماني که در اين راستا، نيازهاي انسان را براي زيستن مؤثر برطرف نمايد، پايدار ميماند و در غير اينصورت به تدريج رو به زوال ميرود. شايد بتوان استدلال کرد که نيازها عامل محرک در فرهنگسازي هستند، زيرا همزمان با تغيير نيازها، فرهنگها نيز بايد به سوي تغيير و تحولات ويژهاي، به ويژه در جهت تکامل سوق يابند.
6- سازگاري يافتن فرهنگ: مراد از سازگاري يافتن فرهنگ، بازبودن و انطباق يافتن فرهنگ يک جامعه با فرهنگ و عناصر فرهنگي ديگر است و به اعتبار چنين فرآيندي است که الگوها و عناصر مشابه فرهنگي را در دو فرهنگ نامشابه ملاحظه ميکنيم. اين پديده را ميتوان با توجه به اصل انتشار تبيين نمود که فرآيندي عمومي است که به موجب آن الگوها و خصوصيات نظير الگوهاي بيروني رفتار، تغذيه، نحوهي لباس پوشيدن و گذراندن اوقات فراغت و… جابهجا ميشوند (ابوالقاسمي، 1385).
7- اجباري و اختياري بودن فرهنگ: فرهنگ اجباري و در عين حال اختياري است. فرهنگ تمام حيات اجتماعي ما را در برميگيرد و هرفرد انساني به صرف عضويت در جامعه ملزم به آموزش اجزاي عناصر و پديده هاي فرهنگي و اجتماعي است و در صورت بياعتنايي و عدم اجرا مورد سرزنش و شماتت جامعه قرار ميگيرد که اين صورت اجبار فرهنگ است. و چون يادگيري فرهنگ به تدريج و مرور زمان انجام ميگيرد اجراي آن براي فرد غير قابل تحمل نيست و فشار آنرا احساس نميکند و به ميل خود به آن تن ميدهد و ميپذيرد و اجرا ميکند. ليکن انسان بنا بر خصوصيات فکري، رواني ، علمي و اجتماعي که به دست ميآورد ميتواند خود را از چارچوب اجبار فرهنگ بيرون کشد و آنرا به ميل خود تغيير دهد و دگرگون سازد و اگر جز اين بود انسان در محدوده فرهنگ زمان خود باقي ميماند و اين همه اختراعات و اکتشافات و توسعه و تحول فني و زيستي و فکري بوجود نميآمد (قلي زاده،1387).
8- فرهنگ مجموعه و سيستمي است که اجزاء و عناصر دروني آن (ارزشها، هنجارها، ضوابط، باورها و هنر و…) با هم ارتباط متقابل دارد و بر هم تأثير ميگذارند (قلي زاده، 1388).
9- پذيرش اجتماعي فرهنگ: وقتي از فرهنگ سخن ميگوييم، سر و کار ما با امري است که نوعي مقبوليت اجتماعييافته و از سطح مقبوليت فردي فراتر رفته است. از اينرو هر امري، هرچند بسيار مقدس و عالي باشد، تا زماني که مورد قبول اعضاي يک گروه يا يک جامعه قرار نگرفته باشد، امر فرهنگي محسوب نميشود. براي اينکه امور رنگ و بوي فرهنگ به خود گيرند، بايد کوشيد تا مقبوليت اجتماعي پيدا کنند؛ در واقع ميزان پذيرش اجتماعي امور
