
پردازش اطلاعات در مورد محرکها به کار بسته میشود. ادراکها، افکار، تصورات ذهنی و خاطرات تداعی شده نتایج نهایی یا پیامدهای شناختی هستند که پس از غیر شکل محرکها از طریق فرایندهای شناختی حاصل میشوند (بلک برن و دیوید سون، 1989؛ به نقل از توزندهجاني، 1374).
آرونتیبک روانپزشک مشهور آمریکایی و یکی از بنیانگذاران شناخت درمانی مدرن، بر اهمیت عناصر شناختی تأکید دارد. در شناخت درمانی، سه ساز وکار عمده دخیل هستند: 1) توجه گزینشی282، 2) بزرگ نمایی283 و 3) استنباط اختیاری284. از نظر او شناخت درمانی به روشهایی میپردازد که افراد با آنها قضاوت و تصمیمگیری میکنند و روشهایی که افراد با آنها، عملکرد یکدیگر را تعبیر و تفسیر میکنند. نحوهی تفکر ما تا حد زیادی تعیین کننده این است آیا ما موفق خواهیم شد و از زندگی لذت خواهیم برد، یا حتی زنده خواهیم ماند یا خیر. اگر تفکر ما سر راست و روشن باشد، به آن اهداف مجهزتر خواهیم بود. اگر تفکر ما را مفاهیم نمادین تحریف شده (نادرست و مخدوش) استدلالهای غیر منطقی، و تغییرات غلط دچار رکود کرده باشد، ما در عمل کر و کور خواهیم شد. کلاف در هم پیچیده تفکر مرتبه بالا را اکثراً هنگامی استفاده میکنیم که خود را در اشتباه مییابیم و به عملکرد خود میپردازیم (شاملو، 1383).
شناخت درمانی، شیوهای رواندرمانی مبتنی بر نظریه اختلالهای هیجانی، تحقيقات بالینی، تجربی و نیز تکنیکهای درمانی مشخصی است. این شیوه درمانی شکلی سازمانیافته از رواندرمانی است که برای کاهش علایم و کمک به بیمار برای یادگیری روشهای مؤثرتر به منظور مواجهه با مشکلاتی که سبب ناراحتی او میشوند طراحی شده است. ویژگی درمان با این شیوه، این است که همه کوششها معطوف به حل مشکل است. در شناخت درمانی تلاش بر این است که مجموعه مشکلات پیچیده روانشناختی و موقعیتی که ممکن است در ناراحتی بیمار دخالت داشته باشد، مورد توجه قرار میگیرند. اصطلاح “شناخت درمانی” به این دلیل به کار رفته است که تکنیکهای درمانی به منظور تغییر اشتباهات و سوگیریهای شناختی بیمار به کار میروند. از جمله اینکه سعی میشود نحوه ای که بیمار موقعیتها و فشارهای روانی را ارزیابی کند، دیدگاهش نسبت به خود، جهان و آینده و آن اعتقادات و نگرشهایی که ظاهراً سبب افزایش آسیب پذیری وی در برابر اختلالهای هیجانی میشوند تغییر یابند (شمس، 1387).
شناخت درمانی، بر خلاف انواع دیگر رواندرمانی، بیشتر به زمان حال میپردازد و بر مشکلگشایی فرد تأکید میکند و کوتاهمدتتر است. در واقع آنچه درمان جویان انجام میدهند، تقریباً حل مشکلات و مسائل جاری است. علاوه بر آن، درمان جویان مهارتهای خاصی را میآموزند که میتوانند آنها را در عرصههای دیگر زندگیشان مورد استفاده قرار دهند. این مهارتها، شناسایی افکار تحریف شده، اصلاح باورها، شکلهای مختلف ایجاد رابطه با دیگران و تغییر رفتارها را شامل میشوند (شمس، 1387).
به رغم تنوع زیاد روشهای شناخت درمانی مهمترین ویژگی آنها بازسازی شناختی است. بازسازی شناختی به مجموعه روشها و فنونی گفته میشود که هدف آنها کمک به مددجویان در تغییر الگوهای غلط است. دیگر ویژگی مشترک روشهای شناختی درمانی تأکید آنها به تصورات ذهنی مددجویان در رابطه با خودشان و جهان پیرامونشان است (عبدالمالکی، 1387). رفتار درمانی روشی روشن و شامل ارزیابی کردن به صورت تجربی است، زیرا تمام جنبههای آن، همچون رفتاری که باید تغییر کند، اهداف درمانی، راهکارهای ارزیابی و درمانی و مانند آن به روشنی تعریف شده و مشخص هستند. افزون بر این پیشرفت مراجع در پیش از درمان و پس از درمان به صورت کمی قابل اندازهگیری و پیگیری است. از طرف دیگر رفتار درمانی از راهکارهایی سود ميبرد که به صورت تجربی مورد آزمایش قرار گرفتهاند، یعنی اثربخشی آنها به صورت تحقیقی مورد سنجش قرار گرفته و قابل اثبات است(سیف، 1387). درمانهای شناختی ـ رفتاری، رشد و توسعه جدیدی در درمانهای روانشناختی به شمار میآید. با این همه در این مدت کم توانسته است علاقه زیادی را در متخصصان بالینی به خود معطوف سازد.
سه دلیل عمده برای این علاقه وجود دارد: نخست آن که روشهای شناختی ـ رفتاری بر عکس سایر شکلهای رفتار درمانی، مستقیماً با افکار و احساسات که در تمامی اختلالهای روانی از اهمیتی آشکار برخوردارند، سر و کار دارد. دوم آن که رفتار درمانی ـ شناختی، شکافی را که بسیاری از درمان گران بین روشهای صرفاً رفتاری و رواندرمانی پویا احساس میکنند، پر میسازد. سوم آن که این روشهای جدید درمانی، بر عکس رواندرمانی پویا، پایههای علمی دارند و قابلیت بیشتری در ارزیابی فعالیتهای بالینی، از خود نشان میدهند (وايتسر285، 2006).
اصطلاح درمانی “شناختی ـ رفتاری”، نخستین بار در ادبیات علمی میانه دهه 1970 به کار رفت و نتایج نخستین آزمایشات کنترل شده درمانی در انتهای این دهه به چاپ رسید. در زمان نسبتاً کوتاهی پس از آن، درمان شناختی ـ رفتاری به یک رواندرمانی پیشرو در اکثر کشورهای غربی تبدیل شد. مبانی تجربی رویکردهای به مسائل روانی، به ابتدای قرن حاضر بر میگردد. از زمان کارهای” بک” درباره افسردگی، شناخت درمانی در درمان بسیاری از مشکلات بیماریهای روانی بکار رفته است و در نهایت، شناخت درمانی و رفتار درمانی با هم تلفیق شدند تا درمان شناختی- رفتاری پدیدار شد. احتمالاً در فرایند برنامه ریزی برای درمان اختلالهای افسردگی بود که رویکرد شناختی- رفتاری اکثر درمانگران را به خود جلب کرد. البته درمان شناختی- رفتاری کاربردهای بس وسیعتری دارد و بسیاری از آنها به مواردی مربوط میشود که با استفاده از سایر روشها میتوان آنها را به سادگی و به طور مؤثری درمان کرد. این موارد عبارتند از: اختلالهای اضطرابی و وسواسی، اختلالهای خورد وخوراک، برخی از مسائل جنسی از ناتوانیها در بیماری روانی مزمن و نیز مسائل زناشویی و جنسی (قاسمزاده، 1370).
نظریههای درمان شناختی ـ رفتاری
1- نظریه رواندرمانی ـ شناختی بک
آرون بک از از پایه گذاران روش شناخت درمانی است که با استفاده از روش شناختی- رفتاری توانسته است از بیمارانی را که به دلیل تفکر نابهنجار به افسردگی مبتلا شدهاند درمان کند. به نظر بک (1993)، اختلال در کنش فکری افراد سبب میشود که واکنشهای عاطفی و رفتاری از خود نشان دهند. به نظر او بیماران افسرده طرز فکر و باورهای منفی نسبت به خودشان، دنیا و آینده هستند. آنها غالباً احساس میکنند کسی در جهان حامی آنها نبوده، بیانصافی و بیعدالتی قانون زندگی است و امیدی برای بهبودی در آینده ندارند.
2- نظریه عقلانی ـ عاطفی286 الیس
شناخت درمانی جدید از اواسط دهه 1950 میلادی با پیدایش نظریه و روش درمانی استدلالی ـ عاطفی (RET) آلبرت الیس آغاز شد. به نظر او رفتارهای غیر عادی بر اساس تصویری است که انسانها از دنیای اطراف خود میسازند و فرضیههایی که درباره آن ارائه میدهند. الیس سعی دارد با تغییر در نحوه تفکر و استدلال انسان، تحولاتی در او ایجاد کند. درمانگر میتواند به منظور رسیدن به هدف بازسازی مجدد و واقع بینانهتر وقایع از سوی بیماران، بحثها و گفتگوهایی را مطرح سازد تا بیماران به غیر مستدل بودن باورها و عقایدش پی ببرند. افزون بر اینکه؛ درمانگر به بیمار کمک میکند تا به تحلیل منطقی مشکلاتش دست یابد. او سعی میکند به بیمار بیاموزد چگونه گفتگوهای درونی شخص با خود را اصلاح کند و تغییر دهد. به بیمار یاد داده میشود که زمانی که از بروز مشکلات ناراحت میشود، کمی مکث کند و از خود بپرسد در مورد آن وقایع و مشکلات حاصل از آن با خود چه نوع مکالمه و بحثی دارد و کدام جنبه از این استدلال درونی غیر واقعی و مسئله زا است (شاملو،1383).
آلبرت الیس بر اساس دیدگاه پدیداری- انسانگرایی287 روش درمانی خود را آغاز کرد. او بر این باور است که تمام رفتارها، چه بهنجار، توسط شرایط ایجاد نمیشود. بلکه بر اساس چگونگی تفسیر و تعبیر شخص از آن شرایط به وجود میآیند. رویکرد الیس که به روش ABC معروف است، بر این اساس بنا شده که چگونه وقایع یا شرایط تحریککننده (A288) تحت تأثیر باورهای ما (B289) قرار گرفته و در نتیجه این باورها واکنشهای عاطفی و یا عواقب رفتاری (290C)ایجاد میشود. هدف اساسی روش درمانی الیس رو به رو کردن فرد با تفکرات غیر منطقی است. تفکراتی که اگر فرد اشتغال ذهنی مستمر در مورد آنها پیدا کند، منجر به نابهنجاریهای عاطفی به ویژه افسردگی و اضطراب در او میشود. الیس میکوشد به فرد ناسالم بیاموزد که چگونه با استفاده از منطق ساده و معمولی و واقعگرایانه میتواند به رفع مشکلات عاطفی اهتمام ورزد (شفیع آبادی، 1368).
الگوهاي رايج درمان اختلال هراس
1- حساسيتزدايي تدريجي (منظم)
روش حساسيتزدايي تدريجي291 (منظم) اولين بار به وسيله ولپي (1990) براي درمان هراسها ابداع شد. اين روش مبتني بر اصول شرطيسازي تقابلي292 است، طبق اين اصول پاسخهايي كه با ترس مغاير يا ناهمساز است شناسايي ميشوند و بعد از درمانجو خواسته ميشود تا در موقعيتهايي كه ترس توليد ميكنند اين پاسخهاي مغاير با ترس را از خود بروز دهد. شرطيسازي تقابلي فرآيندي است كه در آن پاسخ شرطي با پاسخهاي ديگر كه با آن ناهمساز يا مغاير است جانشين ميشود و اين سبب ميشود كه پاسخ شرطي(كه نامطلوب است و هدف تغيير رفتار واقع شده است) در حضور محرك شرطي (كه محرك مولد پاسخ نامطلوب است) داده نشود. بنابراين، هدف روشهاي مبتني بر شرطيسازي تقابلي اين است كه راه شرطي كردن رفتاري كه مغاير با رفتار نامطلوب است، رفتار نامطلوب كاهش يابد يا بازداري شود. در واقع جريان شرطيشدن تقابلي بر اين اصل استوار است كه اگر در مقابل پاسخ شرطي، پاسخ شرطي ديگري تقويت شود، خاموشي سريعتر اتفاق ميافتد، يعني اگر پاسخ تازهاي به محرك شرطي، شرطي شود، پاسخ شرطي قبلي خاموش خواهد شد (سيف، 1375).
در واقع، ولپي معتقد بود كه يكي از مؤثرترين روشها براي كاهش ترس رفتار مرضي اين است كه دوباره حيوان ترسيده را به طور مرحلهبنديشده و تدريجي در معرض محرك شرطي ترسآور قرار داد، در حالي كه در فواصل رويارويي به حيوان خوراك داده شود كه اين بازداري از ترس را در پي دارد. اين آزمايشها احساس حساسيتزدايي منظم را فراهم نمود كه به نوبه خود پايهاي براي تمام روشهاي عملي نوين (كه بر پايه رفتار مبتني است) در زمينه كاهش ترس شد. پس از آزمايشهاي بينش و آزمايش و خطا، ولپي با ايجاد دو تغيير در روش حساسيتزدايي منظم، گذر موفقيت آميزي را از آزمايشگاه با شرايط باليني انجام داد. به دلايل عملي، روياروييهاي مستقيم با محرك ترسآور جاي خود را به روياروييهاي تصور ذهني داد و آرامش (به عنوان وسيلهاي براي بازداري ترس) جاي خوراك نشست. ولپي بر اساس يافتههايش، نظريه بازداري تقابلي را فرمولبندي نمود كه بر طبق آن تمام يا بخش اعظم بهبود درماني (دست كم در اختلالهاي اضطرابي) با تكرار بازداري تقابلي دو جانبه293 ترس به وسيله اعمال يك پاسخ ناهمخوان (نظير آزمايش) قابل حصول است. در آزمايشهاي حيواني، تغذيه حيوانات گرسنه با بروز ترس ناهمخوان بود، پاسخ غذايي ترس را بازداري ميكرد. تكرار چنين بازداري دو جانبهاي به ايجاد بازداري دايمي ترس (به اصطلاح بازداري شرطيشده294) منجر خواهد شد. ولپي در درمان بيمارانش را به عنوان بازدارنده اصلي ترس جايگزين خوراندن خوراك كرد، اما دقيقاً اعلام نمود كه هر نوع بازدارنده ترس ميتواند چنين اثري داشته باشد (كاوياني، 1380).
نظريه ولپي ارزش تبيني سودمندي داشت و درمانگران باليني را توانا ميساخت تا به صورت سازنده و سامان يافتهاي درباره مسئلههاي درماني بينديشند، اما امروزه ثابت شده است كه مشكل بتوان اين نظريه را با وجود روشني گفتههاي ولپي در معرض آزمونهاي قطعي قرار داد. اين نظريه هنوز هم ما را ياري ميكند، اما
