
قضيهاي است كه با نفس الأمر خود مخالفت كند.
در اديان مختلف انسان همواره به راستي و صدق سفارش و از دروغ و کذب نهي شده است. از اين رو حقّ به معناي صدق يعني مطابقت قول يا اعتقاد با واقع و بالعکس از جمله معاني مهمّ مورد نظر کتب آسماني از جمله قرآن است. آنجا که حقّ به معناي راستگويي و صدق به کار رفته در مقابل معناي کذب است. در قرآن همواره راستگويي ستوده شده و دروغ و کذب به عنوان صفاتي رذيله قلمداد گشته است. بطور نمونه خداوند هم خود و هم رسولش را در چهار آيه قرآن به صفت صداقت ياد کرده است؛ همچون آيات شريفة «قُلْ صَدَقَ اللَّهُ» 123 «وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُه»124 و يا به پيامبر خود دستور ميدهد از خداوند ورود و خروج «صادقانه» طلب نمايد: «وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْق»125. در مقابل در آيات متعددي کذب مورد مذمت قرار گرفته و انواعي از آن همچون بستن افتراء دروغ به خداوند و دادن نسبتها و صفات کذب به او بالاترين ظلم و بدي قلمداد شده است: «فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَبَ عَلَى اللَّهِ وَ كَذَّبَ بِالصِّدْق»126 و يا در آية ديگري ميبينيم: «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُون»127 ويا آنجا که فردي امر درست و حقّي چون خدا، آخرت و رسالت را انکار ميکند و به نداي فطرت خود پاسخ منفي ميدهد، مکذّب نام ميگيرد و خداوند او را نهيب زده و بدترين عذابها برايش وعده ميدهد. “وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ”128
از مفهوم آيه اول سوره منافقون129 نيز ميتوان استفاده کرد که هر چند واقعاً حضرت ختمي مرتبت صلي الله عليه و آله رسول خداست و آنها به زبان مّقرّ به اين مطلب هستند و ظاهر کلامشان مطابق واقع است؛ اما چون در باطن و اعتقاد به آن معتقد نيستند خداوند آنها را کاذب ناميده است. از اين رو از نظر برخي فلاسفه مسلمان130 صدقِ مقابلِ كذب، عبارت است از مطابقت كلام با واقع بر حسب اعتقاد گوينده. پس علاوه بر مطابقت ميان کلام و واقعيت در اين نظريه شرط ديگري نيز براي صدق لازم است و آن مطابقت ميان سخن با اعتقاد گوينده است. پس اگر كلام مطابق واقع باشد اما مطابق اعتقاد گوينده نباشد يا مطابق اعتقاد گوينده باشد و مطابق واقع نباشد صدق آن تمام نخواهد بود. از اين رو صدق تامّ عبارت است از توأم بودن مطابقت کلام با واقع و اعتقاد گوينده. اگر يكى از اين دو شرط متحقّق نباشد كلام داراى صدق كامل نيست. البته اکثر فلاسفه و انديشمندان مسلمان چنين قيدي را لازم ندانستهاند و همان مطابقت با واقع را در صدق کافي ميدانند.
پيشينة بحث مطابقت
هايدگر معتقد است هرچند اصل و اساس نظريهي مطابقت به افلاطون و سپس ارسطو برميگردد، اما اين واژه توسط اين دو فيلسوف استفاده نشده و براي اولين بار آكوئيناس صدق را در معناي تلائم اشيا و عقل به كار برد.131 هايدگر از توماس آكويني نقل ميکند که او اين تعريف را از ابن سينا اخذ كرده و ابن سينا نيز به نوبة خود آن را از شرح اسحاق اسرائيلي قرن دهمي بر كتاب «تعريفات» گرفته است. توماس آكوييني به جاي واژة adaequatio كه بيشتر بار مشابهت و همانندي دارد، از اصطلاحاتي چون correspodentia (مطابقت) و Convenientia (تكافوء و با هم بودن) استفاده كرده است.132
در اين مجال براي دريافت نظر توماس آکوئيناس به نظر هايدگر اعتماد ميکنيم؛ ولي آيا سخن او در مورد ابنسينا چگونه است؟ با رجوع به نوشتههاي شيخ صحت سخن منقول توماس آکويني نيز روشن ميشود. زيرا بوعلي و همچنين فارابي نظريه مطابقت را قبل از آکوئيناس ارائه داده بودهاند.133
در مورد افلاطون نيز ميتوان به آثار و نوشتههايش رجوع کرد. افلاطون در رساله «سوفسيت» ميگويد:
«بيگانه : ولي پندار نادرست، پنداري است بر خلاف آنچه هست مگر غير از اين است؟
ته ئهتئوس : آري بر خلاف آنچه هست.
بيگانه : پس پندار نادرست اين است كه آدمي نباشنده را در نظر بياورد و تصور كند.
ته ئه تئوس : بيگمان.»134
پس از افلاطون شاگردش ارسطو نيز همين رويكرد را پذيرفت و بدون به کار بردن واژه مطابقت صدق را در معناي مطابقت قضيه با واقع تفسير كرد. وي در كتاب «متافيزيك» (کتاب گاما، فصل هفتم) مينويسيد: «اما در واقع وجود هيچچيز “مياني” در بين دو نقيض نيز امكان ندارد، بلكه درباره يك چيز، بايد يك چيز را- هر چه باشد- يا ايجاب كرد يا سلب، اين نيز هنگاميروشن ميشود كه ما تعريف كنيم كه صدق و كذب (راستين و دروغين) چيست، زيرا گفتن اين كه “موجود” نيست يا “ناموجود” هست، دروغ (كذب) است امّا [قول به] اين كه “موجود” هست و “ناموجود” نيست راست (صدق) است.»135 خلاصه سخنِ ارسطو اين است: گزاره صادق است، اگر گزاره چنان باشد که واقع چنان است. حال اگر اين گفتة ارسطو سادهترين بيان براي نظريه مطابقت باشد، بنابراين بايد آن را چنين خواند: گزاره صادق است، اگر مطابقِ با واقع باشد. پيرو فلاسفه يونان باستان در تاريخ انديشه اسلامي نيز بسياري از فلاسفه از جمله فارابي، ابنسينا، سهروردي و ملاصدرا همين ديدگاه را گزينش كردهاند.
در نظريه مطابقت به شکلي که از کلام ارسطو برداشت ميشود چند نکته مفروض است:
– واقعيتي فراسوي ذهن آدمي يافت ميشود که مشتملِ بر چيزهايي است که به گونههايي مختلف با هم نسبتهايي دارند.
– باورهايي در ذهن آدمي يافت ميشوند که به گونهاي دربارة همين واقعيتها هستند.
– باورها به هيچ وجه باواقعيتهاي ياد شده يکي نيستند، بلکه لزوماً باورها غير از واقعيتها هستند.
– غيريت باورها از واقعيتها، مانع نميشود که باورها نسبتي با واقعيتها داشته باشند. اين نسبت همان نسبت مطابقت است که بر اساسِ آن، اگر باورها مطابقِ با واقعيتها باشند، بنابراين باورها صادقاند، وگرنه باورهايي کاذباند.
در ضمن از آنجا که مطابقت نوعي مقايسه محسوب ميشود و هر مقايسه و نسبتي بر سه جزء يا رکن استوار است ، ميتوان نتيجه گرفت در نظريه مطابقت سه رکن وجود دارد.
– الف : واقع؛ يعني آنچه اين گزاره دربارة آن است و به بيان ديگر آنچه اين گزاره را صادق يا کاذب ميسازد. واقع يعني چيزي که گزاره يا اعتقاد از آن حکايت ميکند؛ به بيان ديگر همان َمحكي واقعي قول يا انديشه. اين جزء در نزد فيلسوفاني چون ملّاصدرا واقع يا نفس الأمر نام گرفته است.
– ب : حاملِ صدق؛ يعني چيزي که صادق است. همان چيزي که متّصف به صدق ميشود. قول يا انديشه (فكر و صورت ذهني) كه حاكي واقع محسوب ميشود.
– ج : نسبت مطابقت؛ يعني نسبت ويژهاي که بايد در کار باشد تا بر اساس آن بتوان گفت گزاره صادق است. به بيان ديگر نسبت و ارتباط ميان حاكي و مَحكي كه به تطابق و مطابقت شناخته ميشود.
قضاياي مختلف و ملاك صدق آنها
بايد توجه داشت كه قضايا در منطق يكسان نيستند و به همين جهت ملاك صدق در آنها يكسان نيست. زيرا قضاياي مختلف امور متفاوتي را حکايت ميکنند و از اين رو ملاک صدق هر قسم از قضايا نيز با هم فرق دارند. بطور نمونه قضيه موجبه بر اساس وجود موضوعش به ذهنيّه، خارجيّه و حقيقيّه تقسيم شده است.136 در اين مرحله است که در محکي يک گزاره يا اعتقاد صادق موضوع نفس الأمر به جاي وجود خارجي مطرح شده است. زيرا قضاياي مختلف با امور کاملاٌ متفاوتي مطابقت يا عدم مطابقت دارند و با آنها سنجيده ميشوند. بطور نمونه انطباق و مطابقت در امور ذهني همان مطابقت قضايا با واقعيّات و نفس الأمر آنهاست. پس انطباق و عدم انطباق تنها به امور خارجي اختصاص ندارد بلكه ادراكات ذهني را هم شامل ميشود.
ملاك ارزشيابي (صدق و كذب) قضايا تطابق آنها با واقع و نفس الأمر (مطلق ثبوت و واقعيت) است.137 براي تشخيص صدق و كذب قضاياي خارجي بايد مفاد آنها را با خارج (از ذهن) سنجيد. ثبوت يا نفس الأمر در اين قضايا، همان تحقّق و واقعيت خارجي است. هرگاه موضوع تحقّق خارجي داشته باشد و «محکوم به» يا محمول هم در خارج، براي موضوع تحقّق يابد، قضيه صادق و در غير اين صورت کاذب خواهد بود. براي تشخيص صدق و كذب قضاياي ذهني نيز بايد مرتبهاي از ذهن را با مرتبه ديگري از آن مقايسه كرد و به تطابق يا عدم آن داوري كرد. پس در اين نوع قضايا واقعيت ذهني موضوع و محمول نفس الأمر است که اگر قضيه با اين واقعيت مطابقت داشته باشد، صادق وگرنه کاذب خواهد بود. امّا براي ملاك صدق و كذب قضاياي حقيقيّة دو تفسير از نفس الأمر ارائه شده است: بر طبق يک تفسير نفس الأمر، تحقّق حکم براي موضوع در ظرف «وجود موضوع» (خواه تحقّق خارجي داشته باشد يا نداشته باشد) است و بر طبق تفسير ديگر نفس الأمر، «طبيعت موضوع» يعني تحقّق حکم براي طبيعت و ذات موضوع تعبير شده است.138 البته تعبير دوم از سوي علامه طباطبايي مورد قبول قرار نگرفته است.139 براي ارزشيابي قضايايي كه موضوعات و محمولات آنها از معقولات ثانويه فلسفي تشكيل يافته اگر امور عيني به گونهاي باشند كه ذهن با توجه به روابط معيني مفاهيم مزبور را از آنها انتزاع ميكند قضيه صادق وگرنه كاذب خواهد بود؛ زيرا عُروض معقولات ثانويه فلسفي در ذهن و اتّصافشان در خارج است. يعني اين گونه قضايا از يك سو جنبه ذهني و از سوي ديگر جنبه عيني دارند و در واقع از رابطه ذهن و عين حكايت ميكنند، پس براي تشخيص صدق و كذب آنها بايد روابط خاص ذهن و عين را در نظر گرفت. با اين توضيحات ميتوان فهميد که در فلسفه اسلامي ملاك صدق را در قضاياي سالبه يا قضايايي كه موضوع آنها امور عدمييا امور ممتنع هستند، نيز ميتوان به تبعيت از قضاياي موجبه بهدست آورد. پس با توضيحات ارائه شده ميتوان نتيجه گرفت نفسالأمر به معناي واقع اعمّ از خارج و ذهن و ظرف اعتبار است.
همچنين طبق نظر علامه طباطبايي نميتوان امر در اصطلاح نفسالأمر را به عالم مجرّدات معنا كرد و مطابقت با نفسالأمر را موافقت قضايا با حقايق موجود در عالم مجرّدات تفسير كرد. همچنين نميتوان نفسالأمر را معناي نفس شيء دانست و ملاک صدق را مطابقت با ذات در نظر گرفت.140
علم از منظر ابنسينا
همانگونه که گذشت، حقّ نزد ابنسينا سه معنا دارد اما آنچه او به عنوان فيلسوفي مشائي و پيرو برهان منطقي، بيشتر مورد اهتمام قرار داده حقّ به معناي صدق است. اين موضوع از بحث و بررسی شيخ پس از ذکر اين سه معنا در کتاب شفاء در پاسخ به سوفسطائيان و بطلان اشکالات معرفتی ايشان معلوم است. او در اين بخش به درستی معرفت فلسفی و رد اشکالات سوفسطائيان نسبت به معرفت فلسفی میپردازد.141 صدق نيز در موضوع علم حصولي که مبتني بر مفاهيم و تصوّرات ذهني روي ميدهد. از اين رو لازم است در حدّ امکان کُنه، ابعاد و تقسيمات علم از نظر ابنسينا و سپس ابنعربي مورد بررسي قرار گيرد.
ابنسينا در کتاب «التعليقات» به تبيين معرفت بشري با عطف توجه به متعلّق آن ميپردازد و حقيقت أشياء را از اعراض آنها تفکيک ميکند و قائل است که ادراک حقيقت أشياء در توان معرفتي انسان نميگنجد.142 معرفت انسان فقط به خواصّ، لوازم و اعراض أشياء تعلّق مييابد. مطابق بيان او ادراک ما فقط به ظواهر أشياء دسترسي دارد؛ يعني دقيقاً همان جايي که همگان در مورد آن اتّفاق نظر دارند، به عنوان مثال ما حقيقت جسم را نميشناسيم و نميدانيم که چيست؛ بلکه از جسم آنچه ظاهر ميشود و براي همگان قابل ادرک است يعني ابعاد سه گانه و خواص را ميشناسيم. اگر بخواهيم در حوزه معرفت حقيقت جسم يعني فصل حقيقي آن قدم بگذاريم و بخواهيم ماهيت آن را بشناسيم، در واقع خطر کردهايم و در فضايي مضطرب و شناور وارد شدهايم که فضاي اختلاف و تفاوت نظر است، «زيرا هر کس لازمهاي از شيء را ادراک ميکند غير از آنچه ديگري ادراک کرده است و در نتيجه به مقتضاي همان لازمه حکم ميکند».143 بدين ترتيب ابنسينا بر اساس تفکيک ميان حقيقت و اعراض شيء، به تبيين معرفت بشري ميپردازد. در اين رويکرد است که با گسست و کثرت و فاصله روبرو هستيم. هرچند ميان فلسفه حکيمي سنّتي چون بوعلي و فلسفه مدرن فيلسوفي چون کانت144 تفاوت است امّا
