
فكري و فرهنگي جامعه اسلامي را درگير مسايل فلسفي ميكرد.
دغدغة عموم مردم و عالمان ديني در چهرة فقيه و محدّث،بيش و پيش از هرچيز،پاسخ دادن به دعوت “وحي” بود،كه از آنان “ايمان” طلب ميكرد،نه فلسفيدن،و حال آن كه معتزلة متأخر تمام هويت ايماني را در معرفت فلسفي منحصر ميكرد و يكي از شرايط مهم رستگاري و نجات را همين “شناخت” ميشمرد.
چون فلسفه نزد معتزليان متأخربه منزلة سرچشمه تفكر و تفسير و تبيين شناخت جهان،انسان و جامعه به شمار ميرفت،لذا آموزههاي دينياي چون: چيستي ايمان و كفر و نسبت آن با علم و معرفت و ماهيت كلام الهي و مسايلي مانند،جبر و اختيار،حسن وقبح و آزادي و انتخاب انسان،كه در نظر متقدمان معتزلي،با رجوع به قرآن و روايات به روش عقلي حل و فصل ميشد،با پاسخهاي صرفاً فلسفي مواجه گرديد.اين رويكرد صرفاً فلسفي و فروبستن نگاه به كتاب و سنت،افق تفكر معتزله متأخر را به سوي مباحث انتزاعيتر و گسسته از دغدغههاي توده مردم ميبرد و باب مناقشات و منازعات عديدهاي را ميگشود.80
بدينسان،عموم مسلمانان و بسياري از محدثان و فقيهان اهل سنت،از ورود فلسفه يوناني،كه از فرهنگ بيگانه سرچشمه ميگرفت و بازتابدهنده آراء و انديشههاي نسبتاً شركآلودي بود كهمغاير با آموزههاي توحيدي اسلام مينمود و نگرش خاص به خدا و پيدايش جهان داشت خشنود نبودند.چرا كه اينان،فلسفه را محصول انديشة بشري ميديدند و آن را برخاسته از فضاي عقلانيتي كه مستقل از منبع وحياني و تفكر ديني بود،تلقي ميكردند.گرچه لايههايي از عقلانيت كه در خطابات قرآني و روايي موجود بود،مورد توجه و اهتمام مسلمانان نيز بود،اما آنان از عقل،تلقي يك ابزار داشتند و ارزش عقل تنها به ميزاني بود كه آدمي را به آستانةديانت رهنمون شود،نه آن كه به منزلة يك منبع دريافت و شناخت خدا و انسان و ديگر مسايل ديني به شمار آيد.
متكلمان معتزلي،در حوزة علم كلام كه متكفّل تبيين،توجيه و دفاع عقلاني از دين بود،به تدريج از مقصد اصلي فاصله گرفتند و به تأسيس نظام مابعدالطبيعي روي آوردند و از مباحثي كه صرفاً جنبة ديني داشت و مستقيماً جزو مسايل ايماني محسوب ميشد،قدم فراتر نهادند و به مقولاتي از قبيل: جوهر و عرض،واجب و ممكن،حركت و سكون و كون و فساد،كه در فلسفه از آنهاگفتوگو ميشود روي آوردند و در همان موقف،آموزههاي ديني را به عيار عقل سنجيدند و از چهرة ديني و مذهبي،به جرياني فكري ـ فلسفي تبديل شدند و از همينرو نيز آماج تير تكفير و تفسيق و مخالفت پارهاي از فقها و محدثان واقع شدند81،تا آن جا كه “ابويوسف” از شاگردان ابوحنيفه،معتزله را از زنادقه به شمار آورد و همچنين،مالك و شافعي دو تن از ائمة اهل سنت،شهادت آنان را نميپذيرفتند،و “محمدبنحسن شيباني”،شاگرد ديگر ابوحنيفه فتوا داد: “هر كسي به معتزله اقتدا كند،نمازش پذيرفته نيست”.82
همانگونه كه اشاره شد،معتزليان متأخر زمينه ورود اصطلاحات فلسفي را در معارف اسلامي و مباحث اعتقادي رايج ساختند و با استفاده از مباحث فلسفي،راه را براي تلفيق و تطبيق ميان فلسفه و دين (نه صرفاً عقل و دين)،همواره كردند و پيش آهنگ فيلسوفاني چون كندي و فارابي و “ابن سينا” به عنوان بزرگترين نمايندة “فلسفه مشاء” در برقراري مناسبات دين و فلسفه شدند و در حقيقت،اينان بر شانههاي معتزليان متأخّر ايستادهاند.83
كوتاه سخن اين كه،رويكرد معتزليان متأخّر در جهانشناسي و معرفتشناسي،به گونهاي سامان دادن مسايل ديني و ايجاد هماهنگي در ساختار اعتقادي و نظام معرفتي مبتني بر فلسفه بوده استو اين كه معتزليان تابع چشم بستة فلسفه يونان نبوده و همواره به تفاوتهايي كه ميان بينش ديني و جهانشناسي فلسفي در مباحثي چون: نظام آفرينش،قدرت،علم مطلقه خداوند و اختيار انسان وجود داشت تا حدودي آگاهي و آشنايي داشتهاند.به همين سبب،تلاش كردند تا مفهومي از مقولات ياد شده ارائه شود كه با مقتضيات عقلي و قدرت مطلقه خداوند ناسازگار نباشد،84ولي به رغم آن براين باور بودند كه مسايل ايماني و مباحثديني،بدون تحقيق و تأمل در اين مقولات،توفيقي به همراه نخواهد داشت.85
چنين موضعي است كه معتزليان متأخّر را به “عقلگرايي حداكثري” نزديك ميسازد و آنان با غفلت از “گزارههاي خردگريز” يگانه معيار پذيرش آموزههاي ديني را “خردپذير بودن” آن قرار دادند و اين عدم توجه معتزليان متأخّر،جرأت هر نوع تأويل دور از ذهن از متون ديني را به آنان ميداد و هر كجا كه تأويل را به روي خود،بسته ديدند و راهي براي ايجاد سازش و سازگاري ميان عقل فلسفي و آموزههاي مورد نظر نمييافتند،به انكار پرداختند و از اين منظر،رسالت متكلم بودن و ديني انديشيدن را فرونهادند.و شايد سخن “اقبال لاهوري” كه ميگويد: “معتزلياندين را تا حد دستگاهي از مفاهيم منطقي تنزل دادند”86درباره متأخران از معتزله نادرست نباشد.چرا كه در ميان آنهاتفكر در مسايل مابعدالطبيعه آميخته با منطق ارسطويي غالب بود و برخلاف متقدمان،آنهاكه “تفكر اخلاقي” را مبناي زيستديني قرار داده بودند.و به قول “ابوهلال عسكري”: “قدماي معتزله از همان آغاز به عقل متكي بودند و نيروي آن را در جنب آيات قرآني تصديق ميكردند.”87
تلاش معتزله در انتشار عقايد اسلامي:کتابهاي تاريخي نشانگر تلاش بي وقفه معتزليان جهت ترويج و نشر عقايد و معارف اسلامي است خصوصا پس از مجهز شدن ايشان به سلاح فلسفه و منطق که پيش از آن دشمنان اسلام از آنهاجهت تخريب و تشکيک عقايد اسلامي استفاده مي نمودند که روايات مناظرات پيروزمندانه ايشان در تاريخ مشهور است.
خدمات معتزله جهت تقويت تفکر اسلامي:خدماتي که معتزليان به فرهنگ و تمدن اسلامي تقديم نمودهاند و تاثيراتي که در آن نهادهاند را ممکن است در چند نکته خلاصه نمود که به شرح ذيل ميباشند:
معتزليان نقش فعالي در ترجمه آثار فلسفي و منطقي يوناني و انتقال آنهابه جامعه اسلامي داشتند که اين به جهت آشنا شدن با فرهنگ يوناني و نيز استفاده گسترده ايشان از آن آثار بود.
آنهانقش بسيار برجسته اي در جمع بين دين و فلسفه نمودند آن هم در زماني که جمع بين آنهامحال به نظر ميرسيد خصوصا از منظر اهل سنت که گرايشات فلسفي را نوعي الحاد ميشماردند و آن را مخصوص اهل کفر و خروج از قواعد ديني قلمداد ميکردند.
به فضل مسلح شدن معتزله به فلسفه و کلام و علم منطق و بهره گيري از روشهاي جدل و مناظره ايشان توانستند نقش مهمي و حياتي در دفاع از عقايد اسلامي ايفا کنند که اين نقش گاهي در ابطال استدلالات معاندان تجلي مييافتو گاه در دعوت غير مسلمانان طالب حقو حقيقت که به اسلام تمايل مييافتند.
معتزله پايههاي تفکر و عقلگرايي را در فرهنگ اسلامي بنا نهادند که بيشترين اثر را در شکلگيري فرهنگ اسلامي داشته است،چرا که مکتب ايشان بر اساس احترام به عقل شکل گرفت و در استنباط و استنتاج احکام بر آن تکيه مي کرد.
معتزليان با اعتماد به عقل جهت استنباط احکام و قرار دادن عقل به عنوان مرجعي که در همه چيز بايد به آن رجوع نمود و عدم تمرکز به نصوص قرآني و روايي،توانستند نقش مهمي در ترويج آزادي انديشه و فکر ايفا کنند که در دوره مامون و قرن چهارم به وضوح قابل مشاهده است به طوري که اهل سنت نيز از اين تاثير در امان نماندند و از روشهاي عقلي استفاده نمودند که اين توجه به عقل در اشاعره به حد اعلاي خود رسيد.88
علل ضعف و انحطاط معتزله
نظرات مختلفي درخصوص عوامل انحطاط مکتب معتزله وجود دارد که بنا بر عقيده رايج،مذهب اعتزال در پي واکنش سني مذهبانه و آميخته با تعصب متوکل عباسي و جانشينان وي از بين رفت89؛ اما با بررسي ظهور و بروز نهضتها،انقلابها و مذاهب فكرى و سياسى ميتوان به اين نکته اذعان نمود که مهمترين عامل شکست آنهامسائلي بودهاند که از درون خودشان نشات گرفته بودند و در طول زمان موجبات نابودي معتزله را فراهم آوردند که در اينجا به ذکر مواردياز آن عوامل ميپردازيم:
واقعه محنت90:معتزليان بى آنكه عاقبت كار را بسنجند به قدرت نزديك شدند و بيش از سى سال بر مركب قدرت سوار بودند،غافل از اين که حکومت از آنهابراي مقاصد سياسي خويش سوء استفاده کرده و با نام مبارزه با مخالفان تفکر اعتزالي که در مساله “خلق قرآن” تجلي يافته بود به سركوب مخالفانشان اقدام نمودند و اين عمل موجب انزجار عمومي از تفکرات معتزله گرديد ؛ سركوب مخالفان که با نام عقايد اعتزالي صورت مي گرفت،آنان را نزد عامه مردم عزيزتر نموده و احساسات مردم را با آنهاهمراه نمود و مظلوميتى را براي ايشان به ارمغان آورد که کمتر ديده شده است. اصولاً مظلوميت چه واقعى و چه كاذب،تاثير فراوانى بر مردم مىگذارد.چنان كه در مورد مخالفان معتزله اين امر واقع شد.نمود و تجلى بارز اين حقيقت،واقعه محنت91 و برخورد حکومت با احمد حنبل است كه در دوره حاكميت معتزله دائماً تحت فشار و آزار بود اما به هنگام افول قدرت معتزله وقتى او وفات يافت به قول مسعودى:”بر جنازه او چندان مردم حاضر شدند كه چنان انبوهى بر جنازه هيچكس از گذشتگان ديده نشده بود”.92
حمايت عباسيان از معتزله: اصولاً به قدرت رسيدن معتزله،معلول عوامل و عللى طبيعى نبود و به همين دليل،هميشه احتمال سقوط آنان ميرفت. معتزله از همان آغاز نزديك شدن به حكام،شكننده بودند.ظاهراً چنين به نظر ميرسد كه حمايت خلفاى عباسى در بسط قدرت و نفوذ معتزله تاثير بسياري داشته است،اما نبايد فراموش كنيم كه توده هاى مردم همواره به حكام اموى و عباسى به عنوان خلفاى جائر و جابرى مينگريسته اند كه غاصبانه بر قدرت مسلط شده اند.سلوك و رفتار معتزله با خلفا،ميان آنهاو مردم فاصله زيادى ايجاد كرده بود.معتزله،هر چه بيشتر به خلفا نزديك مىشدند از مردم بيشتر فاصله مىگرفتند.هر چند پيش از آن هم،به عنوان قشرى روشنفكر و نسبتاً مرفّه،نفوذ تودهاى چندانى نداشتند.اصولاً تودههاى مردم،با مسائل صرفاً عقلانى و ذهنى چندان رابطه خوبى ندارند و پرداختن به آنهابرايشان اهميتى ندارد.آنان بيشتر به دنبال كسانى هستند كه خط مشى عملى زندگى را به آنهانشان دهند.فقها،از اين گروه بودند و بنابراين در ميان مردم نفوذ و احترام ويژهاى داشتند. معتزله،تمام توجهشان،معطوف عوامل عقلى بود.طبعاً نميتوانستند در ميان تودههاى مردم طرفداران زيادى داشته باشند. نزديك به خلفا اين فاصله را بيشتر ميكرد.بنابراين وقتى معتزله مورد هجوم قرار گرفتند ياورى نداشتند كه به حمايتشان برخيزد.
اتهام معتزله به فقها و محدثان و مخالفت فقها و محدثان با معتزله: معتزله فقيهان را در مسائل ديني متهم ميکردند و اشخاصي مانند احمد بن حنبل را نيز در ديندارياش متهم ميشماردند پس طبيعي است که همين تهمت به خودشان بازگردد. اصولاً فقها و محدثين با علوم عقلى و از جمله كلام و فلسفه ميانه خوبى نداشتهاند چنانكه شافعى گفته است:”اگر بندهاى به همه منهيات خداوند غير از شرك دچار شود بهتر از آن است كه در علم كلام نظر كند”93. هم او گفته است كه،حكم من در باب علماء كلام آنست كه آنان را به تازيانه بزنند.آنهامستحق آن هستند كه آنهارا با شاخههاى درخت خرما بزنند و در ميان كوچهها بگردانند94.احمد بن حنبل گفته است كه اهل كلام هيچگاه روى رستگارى نخواهند ديد و همه علماى كلام زنديقاند95.بنابراين فقها و محدثين،هيچگاه با معتزله ميانه خوبى نداشتند.از همان آغاز به مخالفت با
