
براي انسان در تجربهي حسي است، بر اين نکته تأکيد ميکند که عناصري غير از تجربه بايد در معرفتشناسي دخالت کند تا معرفت کلي و ضروري باشد.
از نظر او دادههاي حسي و تجربه به مثابه مواد خامي هستند که وقتي وارد ذهن ميشوند ذهن بايد موادي را به آنها بيفزايد تا معرفت به دست آيد. بدينترتيب شناخت در نظر او محصول تعامل حس و عناصر ديگري است که ناشي از تجربه نيستند و همان مفاهيم کلي و ضروري هستند که براي به دستآوردن معرفت لازم ميباشند.91
او اين مفاهيم را به خود ذهن نسبت ميدهد و معتقد است که ذهن آنها را پيش از خود آنها در هر معرفتي وارد ميسازد. به اين ترتيب نميتوان به اشياء، معرفت پيدا کرد، مگر اينکه مقيد به پارهاي از شرايط پيشين معرفت از جانب عامل معرفت گردند.
او همچنين معتقد است که ذهن، يک قوه منفعل (حساسيت) و سه قوه فعال (فاهمه، مخليه و عقل) دارد.
به طور کلي”هر عنصر صوري از آنجا که معلول سرشت اذهان ما و محصول تفکر محض است در موقع ادراک حسي به فعليت در ميآيد و به طور پيشيني قابل شناسايي است، اما عنصر مادي امري پسيني است”.92
از ديدگاه کانت، شناسايي عبارت است از: رابطه اسنادي ميان تصورات، از اينرو کانت از احکام آغاز ميکند. از نظر او حکم به طور کلي به تأليفي و تحليلي و سپس به پسيني و پيشيني تقسيم ميگردد.93
از اين ميان مهمترين حکم، حکم تأليفي پيشين است و هر حکمي که داراي چنين معرفتي نباشد علم نيست و اين يکي از معيارهاي علم ميباشد. يکي ديگر از معيارهاي علم از نظر او تجربي بودن است اگرچه که ذهن انسان داراي ساختارهاي اساسي مقدم بر تجربه است، اما آغاز علم و کاربرد آن در قلمرو تجربه است.
در نزد کانت؛ عالم تجربه در چهارچوبي کلي است که علم انسان از آن بر ميخيزد و هم در مرزهاي آن محدود ميشود. او براي نشاندادن اين چهارچوب و محدوديتبندي از قالب نومن (Noumeno) و فنومن (Phenomeno) استفاده ميکند و در نهايت علم انسان را پديدار (فنومن) محدود ميکند. در نتيجه هرگونه شناخت عقلي و غيرتجربي براي انسان بيمعني ميشود و همچنين شناخت به عالم پديدار محدود ميشود.
از نظر کانت عالم واقع از حيث ارتباطي که با ما دارد به دو بخش تقسيم ميشود:
1- بخش غيرقابل ادراک 2- بخش قابل ادراک
او بخش اول را “بود”، “نومن”، “شي فينفسه” و “واقع” و بخش دوم را “نمود”، “فنومن”، “شيء در نزد ما” و “ظاهر” ميخواند.
او معتقد است ذهن، ادراک حسي خود را در دو کانال زمان و مکان کاناليزه ميکند و دوباره آن را در دوازده مقوله صورتبندي ميکند. از نظر او اگر مدرکهاي ما بتوانند از اين صافيها عبور کنند آنها را “نمود” ميدانيم در غير اين صورت مربوط به عالم “بود” و “فنومن” هستند. از نظر او “نومن” از دسترس حس خارج است و به ادراک ما در نميآيد. 94
کانت از دو تعبير جزيره و اقيانوس استفاده ميکند و معتقد است جزيره، دنياي پديدهها (فنومنها)ي ما است و اقيانوس، شيءهاي فينفسه يا ذاتهاي معقول (فنومنهاي) ما به شمار مي رود.
“ذات معقول يا نومن را ميتوان و حتي بايد انديشيد؛ ليکن نميتوان شناخت. پديدارها مديون چيزياند که فراتر از کارکرد فهم ما است و آن چيز، شيء نشناختني فينفسه است. ذات معقول يا نومن غيرقابل دسترس است”.95
او ميگويد: “فهم ما تنها جزيره و شيءهاي تجربي را ميتواند بشناسد. آنجا پايههاي استوار دارد، اما فهم، جزيره را نميتواند ترک گويد”.96
از نظر کانت؛ اساساً عقيده به نومن گريزناپذير است؛ چراکه پيامدهاي منطقي پذيرش فنومن وجود نومن است، وگرنه عقيده به فنومن واهي و باطل خواهد بود.
در نتيجه آنچه که تجربه حسي از اشياء به ما ميدهد تنها پديدارهاي اشياء است. اين بدان معنا است که اشياء و اوصاف آنها در کليت وجود ايشان به ما داده نميشود. “شيء فينفسه” يعني همين کليت وجودي و کانت نيز از اين مفهوم، چيزي جز اين را قصد نکرده، هر چيز تعين کامل وجودي دارد که آن را از ديگر اشياء متمايز ميکند.97
?-?-?-?- مباني فلسفه کانت و تکثرگرايي
تأثير شگرف کانت و آراء و نظرياتش در حوزههاي مختلف انديشه فلسفي کاملاً مشهود است. از جمله نظريهي معرفتشناختي کانت و تأثير خاص آن بر نظريهي تکثرگرايي پلوراليستها در چند موضوع مهم از جمله در بحث تجربه ديني و به ويژه در تبيين تلقي خاص خود از حقيقت مطلق، متأثر از مدلول معرفتشناختي کانت بودهاند. به عنوان مثال جانهيک – سردمدار اصلي نظريه تکثرگرايي – براي تبيين ديدگاه کثرتگرايانه خويش به مدل معرفتشناختي کانتي يا به تعبير خود وي “فرضيه پلوراليستي نوع – کانتي” متوسل شده است.
اين فرضيه مبتني است بر تفکيک کانتي ميان حق مطلق فينفسه (خدا يا واقعيت نهايي) و حق مطلق از آن حيث که به لحاظ بشري به روشهاي گوناگون، دريافت و تجربه ميشود؛ زيرا از نظر پلوراليستها در ميان سنتهاي ديني بزرگ به ويژه جريانهاي عرفاني نيز ميان حقيقت مطلق و آنچه که به تجربه در ميآيد تمايز وجود دارد.
همانطور که گفته شد، يکي از پايههاي پلوراليزم بر تجربه ديني مبتني است و تجربه ديني هم مواجهه با الوهيت معنا شده است؛ يعني متديّنان هرکدام به گونهاي خاص با الوهيت مواجه ميشوند و تفسيرهاي متفاوتي از الوهيت ارائه ميدهند. مدافعان تجربه ديني بر اين نظرند که آموزههاي ديني برگرفته از تجربه و مواجهه با امر الهي است و حتي مناسک ديني هم ريشه در اين تجربهها دارد. به اين ترتيب تعارض آموزههاي اديان مانند: اعتقاد به خداي شخص واحد مسلمانان و اعتقاد به تثليت مسيحيان و… مسأله مهمي نيست و آنچه اهميت دارد مواجهه با الوهيت است.
بدينترتيب پلوراليستها با الگوبرداري از ديدگاه کانت از معرفتشناسي به توجيه باورهاي متعارض اديان ميپردازند. از آنجا که کانت شناخت انسان را به حوزه تجربه محدود ميکند و واقعيتهاي غيرتجربي در حوزه شناخت انساني در حوزه عقل نظري قرار نميگيرد انقلاب کپرنيکي در ساحت انديشه شکل ميگيرد.
جانهيک با استفاده از نظريه کانت در باب نومن و فنومن آن را در تجربه ديني الگو قرار ميدهد. به نظر هيک واقعيت مطلق همان واقعيت نومني و معقول است. گرچه اين واقعيت نومني برحسب پيشزمينهها و فرهنگ خاص هر قوم و فردي به صورتهاي مختلف جلوه ميکند.
در واقع از نظر او خدا يا واقعيت الوهي به گونهاي متفاوت براي هر گروهي ظاهر شده است. در واقع همه يک حقيقت واحد را تجربه ميکنند، ولي تفسيرهاي آنها مختلف و برخاسته از فرهنگ و عادات و رسوم و موقعيت زماني خاص آنها است.
او در اينباره مينويسد: “باورهاي بزرگ ديني جهان به روشهاي مختلف شامل تصورات و ادراکات متعددي از حقيقت مطلق يا غايي هستند، لذا واکنشهاي مختلفي نسبت به آن ابراز ميدارند. همچنين درون هرکدام از سنتهاي ديني، تبديل خودمحوري به خدامحوري در انسان تحقق دارد و اين امر در همهي آنها يکسان است. لذا اديان بزرگ ديني را بايد فضاهاي آخرتمدارانه يا راههايي دانست که مردان و زنان جهان ميتوانند از طريق آنها به رستگاري و نجات و کمال راه يابند”.98
بدينترتيب ميتوان نتيجه گرفت که گوهر دين، آموزهها و اعتقادات نيست، بلکه متحولکردن شخصيت انسانها است. “آموزهها هم براي صادقبودن لازم نيست منطبق با واقع باشند، بلکه تا زماني که بتوانند ديدگاه و الگوي انسانها را براي زيستن متحول کنند صادق هستند”. 99
گرچه از نظر کانت، معرفت از تعامل مقولات ذهني با واقعيت خارجي به دست ميآيد و اين تحولات در همه ي اذهان بشري ثابت هستند و فهم آدميان از امر واقع، مطلق و ثابت است اما از نظر پلوراليستها فهم آدميان از امر واقع ثابت و مطلق نيست، بلکه برحسب فرهنگ و پيشزمينههاي افراد فرق ميکند، بنابراين فهم انسان از واقعيت مطلق متکثر ميباشد.
کانت و پلوراليستها در اين عقيده مشترکاند که در خارج واقعيتي به نام نومن وجود دارد که ما فقط تا حدي آن را ميشناسيم که براي ما پديدار ميشود، ولي اين تمام حقيقت نومن نيست.100
سروش تحت تأثير کانت اذعان دارد که واقعيت مطلق در اديان مختلف با تفسيرهاي گوناگون بيان شده در اسلام به عنوان الله، در مسيحيت با عنوان خداي پدر و در دين يهود با عنوان يهوه و در بعضي نسبتهاي هندي با عنوان ويشنا. اينها همه تصاويري از واقعيت مطلق هستند در حد ساحت پديداري، اما هيچکدام کاملاً منطبق با واقعيت مطلق نيستند.101
داستان فيل و مردان کور از جمله مواردي است که هم جانهيک و هم سروش در تبيين نظريه تکثرگرايي از آن بهره بردند.
ديدنش با چشم چون ممکن نبود .
اندرآن تاريکياش کف ميربود .
آن يکي را کف به خرطوم اوفتاد .
گفت همچون ناودان است او نهاد .
آن يکي را دست بر گوشش رسيد .
آن بر او چو باد بيزن شد پديد .
چشم حس همچون کف دست است و بس .
نيست کف را بر همه او دسترس102 .
و ما همانند مردان کور نميتوانيم به واقعيت مطلق دسترسي پيدا کنيم؛ زيرا در بند مفاهيم شخصي و فرهنگي خود گرفتار شديم. در نتيجه برطبق اين ديدگاه، “تناقضآميز نيست که فرض کنيم واقعيت پديداري اسلام از امر واقع، شخص واحد است و واقعيت ديداري مسيحيت تثليت و واقعيت پديداري اديان هندي غيرشخصي است. در صورتي که واقعيت فينفسه نه واحد است و نه تثليت و نه غيرشخصي و نه شخصي”.103
?-?-?- هرمنوتيک
هرمنوتيک(Hermeneutics) رشتهاي نوظهور در قلمرو انديشه مغرب زمين است که بر بسياري از حوزههاي مختلف فرهنگ غرب تأثيرگذار بوده و در دهههاي اخير رشد زيادي يافته و در کنار علومي چون معرفتشناسي، فلسفه تحليلي و زيباييشناسي، شأن فلسفي خاصي را به دست آورده است. مسأله اصلي که هرمنوتيک با آن سروکار دارد فهم و تفسير متون است. اگرچه هرمنوتيک به طور تدريجي به همه علوم انساني از جمله روانشناسي، جامعهشناسي، معرفتشناسي، فلسفه و سياست و غيره راه پيدا کرد، اما اصل مباحث آن با فهم و تفسير متون مرتبط است. از اينرو هرمنوتيک براي رشتههايي که با متون ديني سروکار دارند اهميت بسزايي دارد.
“اصطلاح هرمنوتيک در زبان يوناني مشتق از مصدر هرمنويين است (Hermenoin) و به معناي نظريه و عمل تأويل، تفسير، تعبيرکردن، ترجمهکردن، قابل فهمبودن و شرحدادن متون کتب مقدس آمده است”.104
در اينجا فهم، بيان، ترجمه و توضيح از اهميت بسزايي برخوردارند. بنابراين، اين ساختار ساده، تلويحاً حاوي موضوعات مفهومي اصلي است که با هرمنوتيک ارتباط دارد و مي توان آن را در سه بخش خلاصه کرد:
?- طبيعت متن ?- چگونه ميتوان منظور متن را فهميد ?- چگونه فهم و تفسير به وسيلهي پيشانگارهها و اعتقادات خواننده تعيين ميشود.
مو?رخان معمولاً فريدريش شلايرماخر (Friedrich Schleiermacher) را به عنوان نخستين کسي که در راه بنيان و گسترش هرمنوتيک قدم برداشت ميشناسند و اين به سبب قواعد و اصولي عام در تفسير متون بود که شلاير ماخر ارائه داد تا مفسر را از سوء فهم برهاند و به درک و فهمي صحيح هدايت کند.
البته بعد از او هرمنوتيک ويلهلم ديلتاي (Wilhelm Dilthey) به نحوي ديگر، عام بود چرا که ديلتاي ميخواست روش عامي براي مطلق علوم انساني ارائه کند تا در سايه آن علوم انساني را برابر با علوم تجربي نشان دهد و همچنين يافتههاي علوم انساني را از نظر اعتبار، نظيردادههاي علوم تجربي قرار دهد، اما بعد از او در قرن بيستم تلاشهايي با نام هرمنوتيک فلسفي به ابتکار مارتين هايدگر (Martin Heidegger)و پس از او هانس-گئورگ گادامر (Hans-Georg Gadamer) انجام گرفت که اين تلاشها نيز مدعي عامبودن است و بر اين نکته اصرار ميورزد که “عموميت موجود در هرمنوتيک فلسفي قرن بيستم با عموميت پيش از آن متفاوت است و کليه معارف بشري را در بر ميگيرد”.105
تاريخ علم
