
دینشناسان در کاوش همهجانبه خود برای شناخت دین، در جامعیت آن هم به شیوههای جامعهشناسی و هم به دستاوردهای مجموعه بزرگ علمی (اعم از جامعهشناسی عمومی، جامعهشناسی سیاسی، جامعهشناسی اقتصادی، جامعهشناسی شناخت، جامعهشناسی هنر، جامعهشناسی زبان و. . .) نیاز دارند.
2ـ5ـ4ـ نظريه کارل مارکس
كارل هاینریش ماركس جامعهشناس، فیلسوف و تاریخدان آلمانی (1883ـ1818م)، با آنكه بهدليل اظهارنظرهايش درباره دين مشهور است، ولي سهمش در جامعهشناسي دين ناچيز بوده است. او برخلاف دوركيم و ماكس وبر، توجه عميقي به دين نداشته است. ماركس توجه اهل نظر را به شباهتهاي فرهنگي و كاركرد بين دين، قانون، سياست و ايدئولوژي كه همه جنبههاي روبنايي جامعه بشري هستند، جلب كرده است.
کارل مارکس به خود دین، چندان توجه نداشت بلکه متوجه پدیده اجتماعی از خودبیگانگی بود که آن را نتیجه آگاهی کاذب و الگوی نظاممندی از اعتقادات، که او آن را ایدئولوژی نامید، میدانست. مارکس در بهکارگیری این چارچوب مفهومی در مورد دین ثبات رأی نداشت. از یک طرف دینداری طبقه کارگر را به حالت از خودبیگانگی این طبقه نسبت داده و دین را جنبهای از آگاهی کاذب درنظر گرفته و از طرف دیگر، دینداری بورژوازی را سرپوشی بر سرمایهدارانی که منافع طبقه خودشان را دنبال میکنند، تلقی کرده است. باوجود این مارکس و انگلس در جاهای دیگر گفتهاند که سرمایهدار نیز از، ازخود بیگانگی رنج میبرد و از قرار معلوم سرمایهدار نیز قربانی آگاهی کاذب است؛ اما این امر بهندرت در تفسیر آنان از دین فردِ سرمایهدار وارد میشود.
بهعقیده مارکس دین فرد بورژوا تقریباً همواره بر این مبنا تبیین شده است که بورژوازی، منافع طبقاتی خویش را بهصورت عقلانی دنبال میکند. انگلس نیز صریحاً گفته است که برخلاف ظاهر امر، طبقات متوسط واجد انگیزههای نهفتهای از نوع حسابگری عقلانی هستند.
وی دین را بهعنوان یک پدیدهای با پارهای تأثیرات اجتماعی ـ سیاسی که در اینجا و آنجا قابل مشاهدهاند، تقلیل میدهد. نقد عقلگرایانه دین در اینجا کاملاً قابل لمس و مشاهده میشود. اگر دین چیزی جز یک توهّم و پندار خیالی حاصل از خودبیگانگی انسان در رژیم سرمایهداری نباشد، عملاً بسیار مشکل است که به آن، بهعنوان یک پدیده اجتماعی، موجودیت بخشید (آزادگان، 1386: 10).
خلاصهی سخن ماركس اين است كه انسان دين را ميآفريند و دين هم ابزار ستمگري به طبقه زيردست جامعه و هم بيانگر اعتراض عليه ستمگري ميباشد.
2ـ5ـ5ـ نظریه یوآخیم واخ
یوآخیم واخ جامعهشناس آلمانی (1955ـ1898م)، مطالعات زیادی در حوزهی جامعهشناسی دین داشت و کرسی دانش دین را در دانشگاه شیکاگو تأسیس کرد. وی وظیفه جامعهشناسی دین را تحقیق در تأثیرات متقابل دین و جامعه میدانست که شامل تأثیر دین بر صور و خصوصیات سازمان اجتماعی و تأثیر جامعه بر روابط اجتماعی درون یک دین است. در اندیشهای که واخ از دانش دین داشت، دین شامل جنبه نظری (فکری)، عملی (رفتاری) و نهادی (اجتماعی) میباشد. واخ میکوشید که بگوید چگونه ارزشهای دینی نهادهایی را که بیانگر آنها هستند شکل میدهند.
او در کتاب «دانش دین» بهتشریح طرز عمل برای مطالعه ادیان که مستقل از الهیات و فلسفه باشد، پرداخت و کوشید ثابت کند که میتوان کل تجربه دینی بشر را به طریق توصیفی بیان کرد. تعلق خاطر اصلی واخ بُعد جهانی دین بود؛ زیرا در جستجوی فهم اعمال و اعتقادات همه فرهنگها و ادیان بود. او بر آن بود که این طرح، عملی و قابل اجراست، زیرا به طبیعت و ذهن مشترک انسانی برمیگردد. وی بر طرز عمل شدیداً عالمانه تأکید میکرد و در همان حال بر رویکردی که شیوه تأویل را در مطالعات دینی بسط دهد پافشاری داشت و معتقد بود که محقق باید از پیش در معرض امور دینی قرار گرفته و آن را حس و لمس کرده باشد. او مانند اسلاف خویش تأکید داشت که دانشمند باید در بعد دینی خودش رشد یافته باشد.
واخ در کتاب «جامعهشناسی دین»، شکلهای بیان دینی را اینگونه معرفی میکند: اولاً بیان نظری که اصول اعتقادی آن است، ثانیاً بیان عملی که با شعائر و آداب هر دین تحقق میپذیرد و ثالثاً بیان اجتماعی که در پیوند مؤمنان با یکدیگر و دین جمعی و گروهی جلوهگر میشود.
واخ، به چند نوع انسان دینی قائل است که مهمترین آنها انسانهای دینی اصیل یا بنیانگذار هستند. انسان دینی بنیانگذار در جامعهاش بیهمتاست، واسطهای است برای کشف مثبت امر مقدس. انسانهای دینی دیگر عبارتند از: پیروان، شهدا، مصلحان، دین یاران، علمای الهیات و. . . .
او صفت مشخصه انسان دینی را نه در کیفیت یا کنش درونی شخصیت، بلکه در اثر تاریخی و جامعهشناختی شخصیت او یا در کاریزمای رسمی او میدانست.
واخ هنگام بررسی رابطه دین و جامعه میکوشد که نوعی ارتباط بین آنچه خود گروه طبیعی و گروه دینی میخواند، برقرار کند و در این راه ششگونه شعائر را مورد بررسی قرار میدهد: شعائر خانوادگی، خویشاوندی، محلی، نژادی، ملی و سرانجام پیوستگی شعائری بر مبنای سن و جنسیت. واخ این گروهبندی را اصلی تازه در گروهبندیهای اجتماعی میداند.
2ـ5ـ6ـ نظریه میلتون یينگر
يكي از نئوكاركردگرايان است و نيازهاي اساسي انسان را در مسائل نمايي زندگي جستجو ميكند و دين را بهعنوان نظام باورداشتها و عملكردهايي تعريف ميكند كه پاسخگوي مسائل نمايي انساني است. وي معتقد است هر انساني به ارزشهاي مطلقي نياز دارد كه با آن زندگي کند و اين ارزشهاي مطلق بايد پاسخهايي را براي مسألهی زندگي و مرگ انسان فراهم سازند که اديان به چنين چيزهايي پاسخ ميگويند.
او استدلال ميكند از آنجا كه هر کس بالاخره روزي با مرگ روبرو خواهد شد و نيز از آنجا كه محروميتهاي بزرگ ديگر در زندگي وجود دارد، لذا انسان به دين در تماميت آن نياز دارد. وي در اين راستا معتقد است كه دين ريشه دوگانه دارد زيرا هم نيازهاي فردي و هم نيازهاي گروهي را برآورده ميسازد (ثلاثی، 1387: 207).
در واقع يینگر با طرح اين مباحث، ادعا ميكند كه دين از طريق تأكيد بر ارزشهاي كلي و دسترسيپذير يعني ارزشهايي چون رستگاري و يا توجيه رنج، ناكامي و محروميت و نظاير آن، سازمان اخلاقي جامعه را حفظ ميكند و موجب پيوند اعضاي جامعه و همبستگي اجتماعي ميشود.
2ـ5ـ7ـ نظریه هربرت اسپنسر
اسپنسر فیلسوف و جامعهشناس انگلستانی (1903ـ1820م)، معتقد است اديان الهى و آسمانى در ترويج فضايل، آرمانها، آداب مثبت و خصلتهاى نيكو، نقش مؤثرى داشتهاند. اسپنسر در اينباره مىگويد: «بيان آداب و فضايل جوامع كه پايهى تمدن آنهاست، ناشى از دين است». در اینباره علامهى طباطبايى مىفرمايد: «خصلتهاى نيكوى موجود در انسانهاى امروزى، هرچند اندك باشد، ناشى از تعليمات دينى است» (رحیمی، 1391).
2ـ6ـ چهارچوب نظری تحقیق
پژوهش حاضر بهدلیل موضوع مورد مطالعهی خود، یک مطالعهی بین رشتهای است و با جامعهشناسی ادبیات و جامعهشناسی دین مرتبط است.
ﺟﺎﻣﻌﻪﺷﻨﺎﺳﻲ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ، ﺳﺎﺧﺘﺎﺭﻫﺎﻱ ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺭﻣﺎﻥ ﻳﺎ ﻫﺮ ﻧﻮﻉ ﺍﺯ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺍﺩﺑﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﻭ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﭘﻴﻮﻧﺪ ﻣﻲﺩﻫﺪ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺘﻮﻥ ﺍﺩﺑﻲ، ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻭﺍﻗﻌﻲ ﺟﺎﻣﻌﻪاند؛ ﺑﻠﻜﻪ ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﻭ ﺭﻭﺍﻳﻲ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻣﻲﺳﺎﺯﺩ ﻭ ﮔﺎﻫﻲ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻭ ﺗﻀﺎﺩﻫﺎﻱ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺑﻪﺻﻮﺭﺕ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻭ ﺳﺘﻴﺰﻩﻫﺎﻱ ﺯﺑﺎﻧﻰ ﺟﻠﻮﻩﮔﺮ ﻣﻲنماید. ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭﻫﺎﻱ ﻛﻼﻣﻲ ﻭ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎﻱ ﺟﻤﻌﻲ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭﻫﺎﻱ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺑﻪ ﻭﺍﻛﻨﺶ ﻣﻲﭘﺮﺩﺍﺯﺩ (ﮔﻠﺪﻣﻦ، ﻟﻮﺳﻴﻦ، 1377، به نقل از شیرعلیزاده، 1392).
به این ترتیب ﻣﻲﺗﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ، ﺁﺛﺎﺭ ﺍﺩﺑﻲ ﻳﺎ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺍﺩﺑﻲ، ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ خلاء ﺑﻪﻭﺟﻮﺩ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺑﻠﻜﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺗﺎﺑﻊ ﺯﻣﻴﻨﻪی ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ خاصی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ، ﺍﺛﺮ ﺍﺩﺑﻲ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻭ ﺧﺎﻟﻖ ﺍﺛﺮ ﭘﻴﻮﻧﺪ ﻣﻲﺧﻮﺭﺩ و ﺟﺎﻣﻌﻪﺷﻨﺎﺳﻲ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﺑﻪ ﺑﺮﺭﺳﻲ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﻮﻧﺪ ﻣﻲﭘﺮﺩﺍﺯﺩ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺗﺼﻮﺭ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪی ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﺑﺎ ﺟﺎﻣﻌﻪ، ﺑﺤﺚ ﺗﺎﺯﻩﺍﻱ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﺮﺍﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﻣﻌﺮﻭﻑ «ﺷﺎﻋﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﻳﺶ ﺍﺳﺖ»، ﺩﺭ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺻﺎﺩﻕ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺍﺩﺑﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺩّ ﭘﺎ ﻭ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺑﺎﺯ ﻣﻲﻳﺎﺑﻴﻢ، ﺗﻤﺎﻳﻞ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﺷﻌﺮﺍ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺯﻣﻴﻨﻪ ﺑﻲتأﺛﻴﺮ ﻧﻴﺴﺖ. ﭘﺲ ﺗﺤﻮﻝ ﺷﻌﺮ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺯﺑﺎﻥ، ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺿﺮﻭﺭﺕ ﺗﺤﻮﻝ ﺍﺩﺑﻰ ﻭ ﻧﻴﺎﺯﻫﺎﻯ ﻓﻀﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻰ ﺗﺤﻘﻖ ﻣﻰﻳﺎﺑﺪ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ، ﺷﻌﺮ ﻫﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﺑﺎ ﺯﻣﻴﻨﻪﻫﺎﻯ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻰ ﺧﻮﺩ ﭘﻴﻮﻧﺪﻯ ﻧﺎﮔﺴﺴﺘﻨﻰ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﺤﻮﻝ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺩﺑﻰ، ﻓﺮﺍﻳﻨﺪﻯ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻰ ﺍﺳﺖ. ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺎﺧﺘﻴﻦ، «ﻫﺮ ﺍﺛﺮ ﺍﺩﺑﻰ، ﺫﺍتاً ﻭ ﺑﻪﻃﻮﺭ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ، ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻰ ﺍﺳﺖ» (خسروی، 1387، به نقل از همان).
جان وولف (1975) در نوشتههای جامعهشناسی خود، به صراحت دو رشتهی جامعهشناسی معرفت و جامعهشناسی هنر و ادبیات را به هم ربط میدهد و تأکید میکند که جامعهشناسی هنر و ادبیات باید بهعنوان شاخهای از جامعهشناسی معرفت درنظر گرفته شود (سهرابزاده و همکاران، 1382، به نقل از همان).
با توجه به موضوع تحقیق و ارتباط آن با جامعهشناسی دین، چهارچوب نظری تحقیق براساس نظریههای جامعهشناسانی که بهنوعی در این حوزه نظریهپردازی نمودهاند بهشرح ذیل تدوین گردید.
در جامعهشناسی دین، با رویکردی جامعهشناسانه به تحلیل دین پرداخته میشود. به واقع جامعهشناسی دین علمی است که درخصوص نقش دین در اجتماع و همچنین تأثیر آن بر حالت شخص با ایمان تمرکز میکند. به اعتقاد دورکيم دین عامل همبستگی و ثبات اجتماعی و پایداری جامعه و مظهر قدرت جامعه است و نقش مثبت دین در حل و فصل مشکلات اجتماعی، در ایجاد یگانگی و در معنویتی که در جامعه بهوجود میآید نیز سخت اهمیّت دارد. بهعلاوه دین موجب ثبات، استمرار و پایداری جامعه میشود. از نظر دورکیم، هر نوع قطع ارتباط میان فرد و جامعه (دین و ارزشهای اجتماعی) بهدلیل تحولات فرهنگی و تغییر ارزشها، بهگونهای که آنها در چارچوب اجتماعی موجود جذب و ادغام نشوند، زمینه آنومی را بهوجود میآورد که برای رشد انحرافات اجتماعی مساعد است. دورکیم همچنین بیان میکند، جامعه بدون ایجاد آرمانها تشکیل نمیشود. در یک جامعه معین، ارزشها سازمان مییابند و بهصورت یک دستگاه یا مقیاس ارزشها درمیآیند که باید نظمی منطقی در آن وجود داشته باشد حتی اگر در برخی موارد متناقض بهنظر آید. وی جامعه را خالق و آفریننده ارزشها میداند.
هاری آلپرت پژوهشگر دورکیمی چهار کارکرد عمده دین را از نظر دورکیم اینگونه بیان میکند:
1ـ انضباط بخش بودن (ایجاد تقوا)
2ـ انسجام بخش بود (توسط مراسمات دینی)
3ـ حیات بخش (با انتقال ارزشها)
4ـ خوشبختی بخش بود (با الهام به امید و آرامش).
ماکس وبر ایدئولوژی را زیربنای جامعه میداند که باعث حرکت و پیشرفت در جامعه میشود. او معتقد است که جنبشهای الهام گرفته از دین، اغلب دگرگونیهای اجتماعی چشمگیری بهوجود آوردهاند. بهنظر وبر تحت شرایط اجتماعی خاص کنشها جهتگیری ارزشی پیدا میکند درحالیکه در شرایطی دیگر ممکن است کنشها هدفهای عینی را دنبال نمایند و ابزاری باشند. وبر معتقد است دین جهتدهنده جامعه، یاور اقتصاد و تأیید کننده عقلانیت است. وبر بر اهمیت دین در کنش اجتماعی تأکید میکرد و این اهمیت به سبب نزدیکی دین به نیروهای قدرتمند انگیزشی غیرعقلی و توانایی آن به دادن صورت و الگو به این نیروها، و خلق صور و الگوهای جدید میدانست. وبر این توانایی بالقوه را در دین میبیند که بتواند بر رفتار مردم و شیوه تفکر ایشان اثر گذارد و معتقد است که «ایدهها، نیروهای مؤثر در تاریخ هستند». وبر دین را تنها علت شرایط اجتماعی و رفتاری نمیداند و در کنار دین، عاملهای دیگر اجتماعی را نیز در تبیین خود دخیل میکند.
کارل ماركس توجه اهل نظر را به شباهتهاي فرهنگي و كاركرد بين دين، قانون، سياست و ايدئولوژي كه همه جنبههاي روبنايي جامعه بشري هستند، جلب كرده است. وی به خود دین، چندان توجه نداشت بلکه متوجه پدیده اجتماعی از خودبیگانگی بود که آن را نتیجه آگاهی کاذب و الگوی
