
دهكدهها به دليل تحت تأثير قرار دادن مركز محلهها به شكل پيشبيني شده عمل نكردهاند. در مراكز دهكدهها، داروخانهها، قصابيها، لباسشوييها و بانكها به خوبي كار ميكنند، ولي فروشگاههاي ديگري كه بتوانند اين مراكز را زنده نگاه دارند به آنها جذب نشدهاند. مردم به ميزان زيادي از امكانات خارج از دهكدهها استفاده ميكنند. بعضي از اين كاربريها برنامهريزي شدهاند، به گونهاي كه بعضي از دهكدهها امكاناتي دارند كه در دهكدههاي مجاور وجود ندارد (از قبيل محوطههاي اسكي روي يخ). مردم از فروشگاههايي كه ترجيح ميدهند استفاده ميكنند نه آنهايي كه در دسترس هستند. در استفاده از خدمات عمومي ترجيح مردم نسبت به دسترسي اولويت دارد. براي مثال، مراكز اوقات فراغت نوجوانان جمعيت حوزة خدماتي خود را جذب كردهاند. پس از مدتي اين مراكز بر اساس گروههاي قومي مردم تفكيك شدهاند.
همانگونه كه پري پيشنهاد كرده است، در كلمبيا مدرسة ابتدايي به عنوان عنصر شاخص محلهها به خوبي كار ميكند و بيشتر بچهها به مدرسههاي محلي ميروند. كنترل مواليد، جمعيت مطلوب مدارس را كاهش داده است. استقرار مدارس مياني و دبيرستانها در مراكز دهكدهها در عمل موفق نبوده است. كتابخانة مشترك بين مدارس و مراكز دهكده هدف موفقي نبوده و به كارايي آنها كمكي نكرده. اغلب مدارس خواستار كتابخانههاي مستقلاند. ارزشهاي جمعي در نظر گرفته شده در كلمبيا مورد علاقة همة ساكنين نيست. بر اساس اين مشاهدات، بروكز325 (1974) نتيجه ميگيرد كه عوامل مختلفي بر شكلگيري محلات و دهكدههاي مسكوني مؤثرند:
برنامه تشكيل مراكز دهكدهها، كه اميد ميرفت در “ايجاد اجتماع محلي” مؤثر باشد به شبكهاي پيچيده و اجباري سازماني در درون جامعه تبديل شده است.
در محلهها همكاري افراد و نهادها كمتر از حد انتظار بوده و ميل به داشتن شناسه فردي بسيار بيشتر است. اين نتيجهگيري بازتاب ارزشهاي عام جامعه آمريكايي است (همچنين نگاه كنيد به توضيح ديويد پوپنو326 در مورد لويتاون327، در پنسيلوانيا در مقابل والينگبي328 در سوئد، 1977). براي حفاظت از اموال عمومي نهادهايي رسمي وجود دارد، ولي از شبكة گستردة دوستيهاي محلي خبري نيست. ساكنين محلهها ناهمگوناند. مردم نسبت به همسايگان خود التزاماتي دارند، ولي دهكدهها و محلهها مجموعههاي بستهاي نيستند و مدركي هم وجود ندارد كه نقش نهادهاي محلي را در ارتقاي ارزشهاي جمعي تأييد كند. اين نتايج از مطالعة نوشهرهاي بريتانيا نيز به دست آمده است.
در دورة بعد از جنگ جهاني دوم، نوشهرهاي بريتانيا بر اساس اصول باغشهرها طراحي شدند، در حالي كه سياست كلي تقسيمات كالبدي شهركها تحت تأثير يافتههاي تحقيقات جامعهشناختي بود. نسل اول نوشهرهاي بريتانيا كه بلافاصله پس از جنگ طراحي شدند (از قبيل كرالي329، استيونيج330) بر اساس اصول واحد همسايگي شكل گرفتند. اعتقاد اين بود كه مردم با محلات خوانا (به تعبير لينچ) و با نامهاي رايج محلي شناخته ميشوند. ساكنين محلههاي مسكوني مردم ساكن در اطراف خود را ميشناسند، و اگر چـه از فروشگاههـاي محله، مدارس و خدمات محلـي ديگر استفاده ميكنند، در استفاده از خدمات ديگر كمتر از حد انتظار برنامهريزان متكي به امكانات محلي هستند (Wilmott 1967).
در نسل دوم نوشهرهاي بريتانيا (از قبيل كامبرنلد331)، كه بر اساس هستههاي خدماتي و توجه كمتر به مفاهيم محله ساماندهي كالبدي شدهاند، مردم خود را اهل ناحيههاي شهري معرفي ميكنند. در آخرين نسل نوشهرهاي بريتانيا (از قبيل ميلتون كينس332) تحرك شهري مردم مبناي طراحي بوده است. مباني طراحي نوشهرهاي اين نسل تحت تأثير نوشتههاي ملوين وِبِر333 (1963) است. وبِر برخلاف روابط موجود در جوامع سنتي، مجاورت مكاني را عامل مهمي در شكلگيري دوستيها نميدانست. بر اساس اين نظريه مردم با اجتماعات مورد علاقه خود كه اجتماعاتي شخصي هستند رابطه دارند. اعضاي اين اجتماعات ممكن است در مكانهاي مختلف شهر ساكن باشند. اين نظريه زير مجموعههاي كمتحركتر جمعيت شهر را به حساب نياورده است.
مطالعات انجام شده روي نوشهرها و محلات طراحي شده گونهها و الگوهاي محله مسكوني را روشنتر ساخته است. ترنسلي334 (1970) بين (1) محله با آشنايي اجتماعي، (2) محله همگون، و (3) محله واحد تمايز قائل شده است. محدودههاي گونه اول با الگوهاي روابط متقابل اجتماعي تعيين ميشود؛ جمعيت اين محلهها ميتواند همگون باشد ولي اين همگوني به مانند گونة دوم معياري تعريفكننده نيست. محلة همگون با ساكنيني “كه در خانههايي همانند زندگي ميكنند” شناخته ميشود. گونه سوم محلهاي است كه در آن خدمات مشتركي براي تعدادي از واحدهاي مسكوني وجود داشته باشد. لي معتقد است كه محلة مسكوني كماكان عامل مهمي در شكل دادن به زندگي شهري است. مردم ساكن در محلات شهري از محلة خود ادراك مشتركي دارند. اگر محدوده محلهها از نظر بصري لبههايي قوي باشد، اين اشتراك نظر بيشتر ميشود (Lynch 1960) .
سوزان كلــر335 (1968) چهــار تعــريف غالب محله را اينگونه توضيح داده است: (1) محله به عنوان محيطي “داراي موقعيت اكولوژيكي خاص در ميان محيطي بزرگتر” (2) محله به عنوان نماد اجتماعي، (3) محله به عنوان محيطي با نقش كاركردي ويژه و (4) محله به عنوان محيطي با “جوّ خاص”. تمام اين تعاريف طرحوارههاي ذهني اجتماعي- فضايي هستند. جزئيات كالبدي و نهادهاي رسمي اين محلات را ميتوان از بيرون طراحي كرد، ولي نهاد اجتماعي محله از درون شكل ميگيرد. محدودههاي كالبدي، مكان و ويژگي خيابانها، چگونگي ارتباط خانهها و ساختمانها با خيابان، موقعيت و گونة فضاهاي خدماتي، همگي عناصري هستند كه ميتوانند براي تأمين محيطهاي زنده و دوست داشتني پاسخگو به نيازهاي ساكنين طراحي شوند. نهادهاي اجتماعي محلي نيز در ايجاد و كيفيت شكلگيري اين محيطها مؤثرند.
3-3-10- نتيجهگيري
هر الگوي جاري رفتار نيازمند سطح مطلوبي از خلوت است. ساختار محيط ساخته شده بايد به فضاي شخصي و نيازهاي قلمروپايي پاسخ گويد. قابليت شخصيسازي محيط تحت تأثير عناصر سازندة آن است. بين توانايي مالكيت بر يك مكان، احساس آسايش در آن و تمايل به محافظت از آن همبستگي وجود دارد.
طراحي ساختمانها و فضاي بين آنها در درك مردم نسبت به كنترل مكان مؤثر است. در ميزان و نحوة كنترل قلمرو مكاني سلسله مراتبي وجود دارد. جنبههاي مختلف اين سلسله مراتب با درجات مختلفي از شخصيسازي، مالكيت و كنترل حاصل ميشود. كيفيت محيط ساخته شده تا حدودي با ميزان خلوتي كه فراهم ميآورد تعيين ميشود.
تا سالهاي اخير از اين رفتارها به دليل ناخودآگاه بودن و عدم وضوح كافي، شناخت ضعيفي وجود داشت. معماران به طور شهودي يا اتفاقي عوامل تأمينكنندة اين رفتارها را در ساختمانها طراحي كردهاند. مطالعات ادوار هال، (1966-1956)، رابرت سامر، ايروين آلتمن(1975) و اسكار نيومن (1979-1972)، مطالبي را براي درك بهتر رابطة شكل اتاق و رفتار انسان فراهم آوردهاند. معماران، طراحان شهري و معماران محيط و منظر ميتوانند از طريق طراحي موانع واقعي و نمادين و تعريف قلمروهاي داخلي ساختمانها و فضاهاي باز بيروني براي نيازهاي خلوت انسان پاسخهاي بهتري بيابند.
در حالي كه ميل به داشتن خلوت از طريق ايجاد فضاي شخصي و كنترل قلمرو مكاني امري عمومي است، ولي شيوه پاسخ به آن در فرهنگهاي مختلف متفاوت است. بعضي فرهنگها به طور نسبي نيازهاي خلوت پيچيدهتري دارند. مطالعات راپاپورت (1977-1969) و آلتمن و چمرز (1980) چارچوب خوبي براي درك اهميت تأمين خلوت در طراحي ساختمانها و فضاهاي باز بيرونيدر فرهنگها و مكانهاي جغرافيايي مختلفاند.
3-4- محصوريت
3-4-1- مقدمه
هر عنصر يا پديده اي که در فضا قرار گيرد، آن را تفکيک ميکند و به آن هويت مکاني ميبخشد.اين عنصر يا پديد ميتوناد خاصيت کالبدي، اجتماعي يا ذهني داشته باشد.بسته به ميزان اثر گذاري نيرو؛ در هر کدام از ابعاد ذکر شده، هويت و م اهيت يک فضا با تاکيد بر آن و يژگي شکل ميگيرد. براي نمونه خاطره عملکرد اجتماعي اعدام در ميدان محمديه تهران تا هنگامي که پديده يا عنصر ديگري غلبه نيابد، تصوير ذهني غالب ساکنين يا استفاده کنندگان مستمر آن فضا مي باشد.در چنين حالتي نيروهاي ذهني بر نيروهاي اجتماعي کالبدي، در شکل دهي به هويت فضاي شهري غالب و سر آمد است.
با اين وجود بررسي ادبيات جهاني مويد ايني نکته است که اکثرا نيروهاي کالبدي فضايي قادر به سازمان دهي نيروهاي اجتماعي ذهني يک مکان است.به بيان ديگر؛ يک فضا اگر داراي حداقل ويژگي هاي فضايي کالبدي باشد ميتواند سبب جذب رفتارهاي خاص و يا ايجاد خاطره هاي ذهني ويژه شود.در هر حالت، براي درک و توليد فضاي شهري بايد سه وجه فيزيکي، اجتماعي و نمادين آن به شيوه اي منسجم و در فرايند توليد فضا در نظر گرفته شود و بديهي است که تصوير فضاي شهري در صورتي مهنادار ايست که با ديدگاهي اجتماعي مکاني توليد شده باشد.در عين حال وقتي فرم فضاي شهري ساخته شد، ميتواند بر روش روي دادن روندهاي اجتماعي تاثير گذار باشد.
در بازخواني مفاهيم و تعاريف فضاي شهري، محصوريت و ابعاد مرتبط با آن، مهمترين عامل هويت بخشي کالبدي محسوب ميشود.به اعتقاد زوکر ماهيت کالبدي فضاي شرهي به ارتباط ميان شکل بدنه ساهتمانهاي محصور کننده، همشکل و يکدست يا متنوع بودن آنها، ابعاد مطلق بدنه ها نسبت به پهنا و درازاي فضاي در ميان گرفته شده، زاويه گذرها يا خيابان هايي که به ميدان ميرسند، موقعيت و محل بناهاي تاريخي وابسته است.دي کي چينگ معتقد است که قويترتي نوع تعريف فضا، هنگامي است که چهار سطح عمودي يک محدوده از فضا را کاملا ميبندد.از نظر او چهار سطح، ميتوانند محدوده بصري و فضايي را تعريف کنند که توده را در ميان خود سازمان دهي نمايد و بناهاي اطراف متعلق به محدوده داخلي به حساب ايد و فضاي محصور شده را فعال و پر تحرک نمايد. در حقيقتخوانايي يک فضا در تصاد با زمينه اس است که بوجود ميآيد. درهمين راستا بر حسب منظر شهرساز که توده يا فضا را مثبت در نظر گيرد، فرم و فضا به عنوان رابطه شکل و زمينه اهميت مي يابد.
اين نکته که از وجوه اصلي افتراق بين شهرسازي مدرن و سنتي است، به طور مستقيم متاثر از محصوريت و يا فقدان آن در فضاهاي شهري است.در شهرسازي مدرن، توده به عنوان عامل مثبت در نظر گرفته ميشود و چون شيء مجرد در فضا قرار ميگيرد.از اين رو فضاهاي شهري بي شکلي به وجود ميايند که از بعد کالبدي هويتي مخدوش دارند.اين فضاها که اغلب مقياسي وسيع و غير انسانس دارند، فاقد هرگونه محصوريت مي باشند.در مقابل شهرسازي سنتي، فضا را عامل مثبت در نطر ميگيرد، در حقيقت توده معلول فضا در نظر گرفته مي شود. به بيان ديگر فضا اصل است و توده فرع، از اين رو فضاهاي شهري اين تفکر، سازمان يافته و تعريف شده اند..عامل اصلي در اين انديشه، شکل دهي به فضا توسط توده است.
اين ويژگي فيزيکي هم در سطح و هم در فضا عينيت مي يابد، محصوريت در دو بعد به عنوان مرز و حدود شيء عمل ميکند؛ از اين رو در حئداقب انفصال، حداکثر محصوريت حاصل ميشود.
اين ويژگي در سه بعد مرزهايي فضايي را تعريف ميکند و سبب ميشود که فضا براي شهروندان قابل ادارک باشد، به نحوي که احساس حضور در فضا القا کند. در چنين فضايي تجربه اي قوي در شهروند ايجاد ميشود که قادر به درک رابطه خود با محيط و با عناصر و اجزاء در محيط ميشود. در همين راستا بررسي تطبيقي عوامل کيفي وکمي محوريت فضايي در شهرسازي سنتي اروپا و ايران، بيانگر تاثير عوامل فرهنگي و اقليمي در ميزان محصوريت فضايي است. به عبارت ديگر، پيشينه تاريخي،فرهنگ و اقليم در تعيين محصوريت مطلوب، بسيار موثر است. از اين رو سعي ميشود با مروري بر محصوريت فضايي در ايران و اروپا، نشان داد که کيفيت و کميت اين عامل، مانند ساير عوامل و اصول معماري و شهرسازي بايد مطابق شرايط بومي منطقهاي تعيين گردد و به عنوان اصلي از پيش تعيين شده، ثابت و جهان شمول فرض نگردد.
