
ذهن خویش و تبیین حرکت تاریخ با تکیه بر گذشته و آینده باید از نقطه نظر «من مطلق» به وجود نظاره کند. در اینجا بود که او «ایدهآلیسم ذهنی» خویش را مطرح نمود و همه تجربههای بشری را به درون این حرکت جای داد. در چارچوب این رهیافت، اخلاق، جامعهشناسی، زیباشناسی و دین بخشی از تاریخ مطلق شناخته میشود. او بر دوگانگی و ثنویت حاکم بر ذهن فرد و طبیعت از طریق مستحیل ذهن و طبیعت فردی نائل آمد. فیخته به نقد دوم و سوم کانت سخت علاقمند بود و مدعی شد که آگاهی و تصویر و بازنمایی اشیاء طبیعی و مادی ریشه در فرایند عمل دارد. به نظر او آگاهی هرگز محدود به نظر و تأمل نیست. بلکه باید آن را وجهی کنش محسوب داشت. از نگاه فیخته «من» عبارت است از نقطهای که از آنجا فعالیت مطلق به صورت آگاهی فردی متبلور میشود. بدین اعتبار جهان فی نفسه فاقد معنی است. بلکه باید آن را وجودی فرض نمود که آدمی در گستره آن امکان مییابد هدفهای وجودی خویش را تحقق بخشد. و وظیفه اصلی انسان کنش است.
فیخته اولین کسی بود که به عامل اجتماعی توجه نمود و مدعی شد که رشد و تکامل خودآگاهی فردی خود مستلزم آگاهی ذهن دیگری است. در حقیقت نظریه عدالت برای مثال از برخورد ذهن فرد با افراد دیگر و لذا به رسمیت شمردن وجود آنها حاصل میآید.
«به زعم فیخته پایه و بنیاد فلسفه را باید از مبدا «انانیت ناب» یا «خود ناب» شروع کرد و این خود ناب ریشه در طرح آزادی ما دارد. اگر آزادی نبود «خود» نیز متبلور نمیشد. بدین معنا که بدواً باید به واقعیت آزادی خویش قبل از ورود به هر نوع استدلال و استنتاج فلسفی باور داشت. وقتی فیخته میگوید که نوع فلسفهای که فرد اختیار میکند به نوع شخصیت او متکی است مرادش همین اعتقاد به آزادی و یا ضرورت است. به تعبیری در نظر فیخته اصل و اساس تفکر فلسفی با طرح «من» یا اعتبار نمودن «من» امکان پذیر میشود.» (همان، ۲۰۵) مراد وی از طرح «من» آگاهی داشتن به یا تأمل داشتن در چیزی است. آگاهی داشتن به چیزی خود متضمن هویت شخصی است. فیخته میگوید:
«این هویت و این همانی فردی را نمیتوان یک امر واقع قلمداد کرد. بلکه باید آن را کنشی دانست که دارای آثار ایجادی است. در واقع وقتی که «من» نزد «خویش» حضور مییابد وجهی هویت در غیریت تحقق پیدا میکند. بدین اعتبار فیخته با تعبیر کنشی «من» میکوشد رویکرد کسانی را که «من» یا خود را جوهر تلقی میکنند نفی کند. در جریان این کنش است که ابعاد نظری و عملی این رویکرد هویدا میگردد. به زعم وی همین فرایند ما را به وحدت عمل و نظر رهنمون میگرداند.» (همان، ۲۰۵، ۲۰۶)
در واقع فهم مفهوم «من» یا «خود» در سایه معنای آزادی و مسولیت امکان پذیر میگردد. به گفته او دو بعد نظری و عملی در فهم و دریافت آزادی و مسولیت نقشی انکارناپذیر ایفا میکنند. همانگونه که گفته شد او بر وحدت نظر و عمل تاکید نموده و صریحاً میگوید کنش و دانشی دو روی یک سکه هستند. در حقیقت این وحدت است که امکان خود آگاهی را تحقق میبخشد. از این رو رسالت فلسفه کشف و دریافت امکانی این وحدت، یعنی اعتبار نمودن خود در کنش آزادانه و متضمن مسولیت میباشد.
«انسان فیختهای در پرتو ذهنیت خویش به مفهوم آزادی و مسولیت خویش پی برده و در پی تکامل بخشیدن به هویت اخلاقی خود میباشد و لذا غایت تجربه و کنش را در بهبود و ارتقاء هویت فردی خویش جستجو می کند.» (همان، ۲۰۸)
به عبارت دیگر میتوان گفت فیخته در اینجا به اصل هویت یا این همانی تکیه کرده و یادآور میشود که «من موجود» عبارت است از منی که وجود خویش را تصدیق میکند. یعنی کنش و فعالیت مطلق کرانمند گسترهای فراهم میآوردکه در آن بتوان وجود خویش را به جولان آورد. وقتی «من»، جز من را اعتبار نمود در این صورت وجهی تفکیک را در ذات خود و نیز گوهر جز من یا دیگری طرح میکند.
فیخته کنش و فعالیت را گوهر اخلاق تلقی نموده و عدم تحرک، ایستایی و ماندگاری را نفس شر و بدی میشمارد. به زعم او انسان در سایه حرکت و عمل قادر خواهد بود به آزادی و استقلال دست یابد. گفتنی است که نظریه «خود یا نفس» فیخته همه فلسفه او را شکل داد و به همین جهت یادآور شد که فرد با شناخت خود وجود خویش را درتقابل با غیر قرار داده و مسولیت را وسیله الفت میان خود و دیگری (جامعه) محسوب میدارد. به تعریف او معرفت عبارت است از وحدت استعلایی میان «من» و جز «من».
فلسفه انگلستان همواره رو به سوی وجهی تجربه گرایی داشته تا گرایشهای نظری و عرفانی. از زمان بیکن61 به بعد تفکر فلسفی بر عمل، رفتار وتجربه تکیه داشته است. در قرن هفدهم و هیجدهم این نگاه ماهیتی سامانمند به خود گرفت و صورت معرفتی آن در فلسفه جان لاک62 و جلوه علمی آن در فلسفه طبیعی نیوتون تبلور یافت. جان لاک کوشید تا ثابت کند که چیزی به نام اصول و مفاهیم فطری در ذهن وجود ندارد. به زعم وی قبول همگانی بعضی اصول معمولاً دلیل فطری بودن آنها تلقی میشود. وی معتقد بود اگر یافتههای انسان فطری بود همه کس آنها را در ذهن خود داشت و نیازی به تحصیل آنها نبود. حال آنکه همه میدانند که کسی بدون آموختن دارای معرفت نمیشود. بدیهی است که کودکان، افراد عامی و انسانهای ابتدایی فاقد معرفتند یعنی هیچگاه کودکان، و افراد نافرهیخته با اصل هویت و عدم تناقض آشنا نیستند. و ذهن آدمی لوحی است نانوشته که در برخورد با پدیدههای بیرونی صورت آنها در ذهن رسم میشود.
او بر این باور بود که تصورات، مفاهیم و صورتهای ذهنی ما معلول تجربه است. به زعم وی تجربه بر دوگونه است یکی احساس یا ادرکاتی که از طریق حواس دربرخورد با پدیدههای خارجی به دست میآید یا تامل بازتابی که عبارت است از ادرک پدیدههای درونی یا ذهنی که از فعالیت ناشی میشود. از این دو خاستگاه است که ایدههای ما نشآت میگیرد.
لاک در «رساله» خویش یادآور گردیده است که اصل انفراد و به طور کلی فردیت خود مودی به وجود است. اما چون وجود کالبدهای زنده را نباید تودهای صرف از ماده به شمار آورد، لذا هویت کالبدهای مزبور مستلزم دوام و سازمان آنهاست. درحالیکه هویت توده ماده عبارت است از هویت مجموعه اتمها و یا اجزا. هویت انسان عبارت است از تدوام شعور و آگاهی. که لاک در بحث هویت انسان جنبههای روانی شخصیت را با ابعاد وجودی فرد درهم آمیخته و این دو را از هم تفکیک ننموده است.
کانت میان فرد و شهروند قائل به تفکیک بود و مدعی شد که وصول به روشنگری در زندگی خصوص دشوارتر است تا در حیات عمومی زیرا که انسانها از اینکه فهم و دریافت خویش تکیه کنند در هراسند. اما در عرصه عمومی، وصول به روشنگری خود مستلزم چیرگی آزادی است. به زعم او حتی در قرن فردریک کبیر اروپائیان هنوز به روشنگری دست نیافته بودند.
کانت در سال ۱۹۸۷ اعلام نمود که نژاد بشر رفته رفته به راه تعالی گام نهاده و حتی حوادث فاجعه باری چون ترور ژاکوبینها به هیچ وجه سد راه رشد اخلاقی انسان نخواهد شد. با توجه به تفاوت رویکرد اندیشمندان فرانسوی، آلمانی و انگلیسی به مساله روشنگری معلوم میشود که طرح روشنگری به هیچ وجه منسجم و یکدست نبوده و در هر جامعه به فراخور جریانات فرهنگی، تاریخی تعاریف و برداشتهای خاصی در مورد این فلسفه به وجود آمده است.
اصالت شخص یا ایده آلیسم شخصی مکتبی بود که ابتدا در آمریکا شکل گرفت. پارکر باون63 موسس این مکتب با کمک اندیشههای کانت اصالت شخص را بنیان نهاد. به زعم او تنها راه حصول معرفت نسبت به عالم شناخت وجود خویش است. شخص موجودی است خود آگاه و بر محیط کنترل دارد و لذا میتواند از طریق معرفت نفس بر هر چیزی آگاه گردد.
اگر ما به زندگی خود به صورتی انتقادی بنگریم، معلوم میشود که ما واجد اندیشه، احساس و اراده هستیم و این سه عامل ذهنیت ما را شکل میدهد. افزون بر این هرکس تا اندازهای بر وجود خویش مسلط است و همین تسلط بر خویش است که او را از سایرین متمایز میگرداند. دومین عامل اینکه هیچ کس قادر نیست وجود خویش را به طور مطلق خود بسنده و مستقل از دیگران فرض کند. علاوه بر این نمیتوان بدون در نظر گرفتن این دو عامل زندگی خویش را معنا ببخشیم.
به طور کلی در نظر طرفداران اصالت شخص یا ایدهآلیسم شخصی حقیقت اساسی نه در تفکر انتزاعی و نه در فرایندهای ذهنی منفرد قابل جستجو است. بلکه ریشه آن را باید در شخص متفکر جستجو کرد. حقیقت را میتوان مکتوم در شخصیت آگاه دانست. شخص یا فرد عبارت است از واحد زندهای که قابل تحویل به چیز دیگری نیست. و لذا نمیتوان او را در سایه تجرید تفکیک و تقسیم نمود. این مکتب به اهمیت و کرامت فرد و ارزشهای اخلاقی و آزادیهای او تاکید نمودهاند.
2-3-2- رومانتیسیسم
جنبش فرهنگی ـ فلسفی که ابتدا در آلمان پدید آمد. رمانتیکهای اولیه آلمان در گستره سیاست، اخلاق، زیباییشناسی و فلسفه ایدهای حائز اهمیتی را طرح نمودند. هدف آنها بیشتر جنبه اجتماعی و سیاسی داشت. همگی آنها در پی رفع هرگونه از خود بیگانگی ناشی از مدرنیته و فرهنگ حاکم بر آن برآمدند و لذا کوشیدند تا وحدت از دست رفته با خود و طبیعت و جامعه را احیا کنند. به همین جهت بودکه ارزششناسی عشق و تحقق نفس را در تقابل با اخلاق مبتنی بر مسولیت کانت مطرح نمودند. همه آنها تلاش کردند تا آرمان اجتماعی را جانشین خودکیشی و خودمحوری ناشی از بسط و گسترش فرهنگ مدرنیته نمایند. از سوی دیگر آنها جهان بینی مکانیکی دکارت را به باد انتقاد گرفته و مفهوم ارگانیک طبیعت را رهنمون اصلی خود در رویکرد به هستی قرار دادند. غایت فرهنگی مورد بحث آنها بهبود و رهایی از عارضه نوستالژی بود. شلینگ64، شیلر65 و بعدها هگل و گوته از مهترین چهرههای حلقه رمانتیک آلمان محسوب میشوند. رومانتیسم دارای اهمیت بسیار زیادی است:
«اهمیت رومانتیسم در این است که در چند قرن اخیر بزرگ ترین جنبشی بوده که زندگی و اندیشه دنیای غرب را دگرگون کرده.به گمان من جنبش رومانتیسم عامل بزرگترین تغییری است که تاکنون در آگاهی مردم غرب پدید آمده و همه تغییرات دیگر که در قرن نوزدهم و بیستم روی داده اهمیتی کمتر از آن داشته و در هر حال سخت تحت تاثیر آن بوده است»(برلین:20،1385)
رمانتیسیسم حرکتی بود در تقابل با دو جریان، یکی روشنگری و دیگری نوکلاسیسم به عنوان پویش هنری. که این دو سبک و رویکرد در در سده نوزدهم در مقابل هم قرار گرفتند. طرفداران جنبش رمانتیک ظهور و گسترش مدرنیته را پدیدهای تراژیک محسوب نمودند و آن را پی آمد قهری و بیچون و چرایی تمدن سرمایه داری قلمداد کردند. از این رو بود که همواره با افسوس به فرهنگها و تمدنهای گذشتهای چون روم و یونان کهن مینگریستند. به زعم آنها در پرتو تلاش خستگیناپذیر انسان میتوان از ورطه انحطاط ناشی از مدرنیته رها گردیده و به وحدت پیشین با خود، دیگران و طبیعت مجدداً دست یافت.
یکی از مهمترین رویکردهای رمانتیکها همان گونه که در بالا اشاره رفت انگاره انحطاط و هبوط انسان و دور افتادگی وی از اصل بود. رمانتیکها بر این باور بودند که آنچه در گذشته موجب لذت و سرمستی بود دیگر وجود ندارد.
«اگوست فن شلگل66» یادآور شد که آرمان یونان کهن سازگاری و هم آهنگی کامل سرشت بشری با طبیعت بود بدین معنا که میان هم نیروها وجهی تناسب وجود داشت. اما برعکس، در دنیای مدرن به این امر وقوف یافتهاند که ناهماهنگی درونی مدرنیته آرمان وحدت جویی یونانیهای کهن را ممتنع ساخته است. تعالیم رمانتیکها همواره جنبهای التیام بخش داشت و به همین جهت راهبردهایی را درجهت نفی از خود بیگانگی، دیگر بیگانگی و طبیعت گریزی پیش نهادند. از این رو رومانتیکها عشق و همنوع دوستی و تعاون و همکاری با هم نوعان را سرلوحه طرحهای اجتماعی خود قرار دادند. و یادآور شدند که هدف آموزش و تعلیم و تربیت باید در تخفیف روحیه رقابت جویانه و سودپرستانه انسانها متمرکز گردد. به همین اعتبار هدف ادبیات و هنر را احیای زیباییها و رازهای نشأت یافته از طبیعت قلمداد نمودند.
در فرانسه نیز روسو به
