
رئالیسم انتقادی، هنگامی که نشان داده میشود که با تحقق نیافتن آنچه واقعاً ممکن بوده، حیات یک دوره از معنا محروم شده است.
• به مثابه تضادی میان آرمان و واقعیت71
لذا ملاحظه میکنیم که رویکردهای متفاوتی نسبت به چگونگی بازتاب واقعیت وجود دارد، و در ادامه، در مورد رویکرد مورد نظر لوکاچ که رئالیسم انتقادی میباشد، شرح داده میشود. پیر و. زیما هدف رئالیسم از منظر لوکاچ را اینگونه شرح میدهد: «برخلاف هگل که به وظایف انقلابی هنر توجهی ندارد، لوکاچ معتقد است که نقش سناخت بخش آثار، پیوندی ناگسستنی با آگاهییابی مردم دارد. هنر رئالیستی آنگونه که او در نظر دارد و میخواهد، به پیشرفت دموکراسی و سوسیالیسم یاری میرسانند»72. لوکاچ در مصاحبهای در سال 1967 مسأله اصلی رئالیسم را مقولهای میداند که «هستی حقیقی و اساسی بشر را دربر میگیرد که در فرآیندی پیوسته، درگیر است»73. در ادامه لوکاچ رئالیسم را صرفاً یک سبک نمیداند و بازتاب واقعیت را رسالت بنیانی هنر میداند: «رئالیسم خالص از آن رو مسألهای مربوط به سبک نیست که هنر در تمام دورانها – و این نکته اساسی است – مسائل فوری زمانه را به سیر تحول عام بشر برمیگرداند و بدین ترتیب آنها را به هم پیوند میدهد. البته این پیوند ممکن است بر نویسنده اثر پوشیده باشد»74. ژان ایو – تادیه در ارتباط با رمان رئالیستی از منظر لوکاچ مینویسد:
«رمان رئالیستی راهی را نشان میدهد که متناسب با دورانی است که «در آن گذار به صورت وحدت تضادآمیز بحران و نوآوری، ویرانی و نوزایی» رخ میدهد. وجه تمایز نویسنده بزرگ [نویسنده رئالیست] در آن است که شیفته پرشور واقعیت است و همین شیفتگی بر پیشداوریها و مقاصد او چیره میشود. لوکاچ در این مورد به متن فردریش انگلس75 درباره بالزاک رجوع میکند که به آن
بسیار استناد میشود. بالزاک با وجودی که سلطنت طلب و مشروعه خواه است، ساختارهای جامعه زمان خود را به خوبی تحلیل کرده است. «اشخاص داستانی رئالیستهای بزرگ همین که در تخیل نویسنده نطفه میبندند، زندگیای مستقل از آفریننده خود را به پیش میبرند: آنان مسیری را میپیمایند و سرنوشتی پیدا میکنند که دیالکتیک درونی زندگی اجتماعی و روانیشان مقرر میدارد.» تمام این نکات، مسأله «جهاننگری» نویسنده را به پیش میکشد: «اندیشههای» او، قشر سطحی جهاننگری وی را میسازد. در قشر ژرف این جهاننگری «مسائل بزرگ زمانه و رنجهای مردم» قرار دارد که در قالب اشخاص داستانی بیان میشود. وجه مشترک تمام رئالیستهای بزرگ «ریشه داشتن در مسائل بزرگ زمانه خود و نمایش بیرحمانه ذات حقیقی واقعیت است»76؛ در نتیجه نویسنده با ارائه ذات پدیدارهای واقعی جامعه، با وجود جهانبینی هر چند سطحی در ابتدا، زمانیکه وفادار به بازتاب واقعیت این ذات هستند، با خلق جهانی از انسانها (که غالباً اشخاصی تیپیک هستند، که در ادامه توضیح داده خواهد شد) و روابط و ساختار اجتماعی مبتنی بر واقعیت موجود در دوره معاصر، رنجها و عمق حقیقی واقعیت موجود در جامعه را بازتاب میدهد، که به نظر میرسد نشأت گرفته از همان آگاهی بالقوه در نویسنده است.
لوکاچ ارائه این واقعیت را به صورت مکانیکی و بازتاب دقیق و جزئی واقعیتهای موجود در سطح نمیداند، بلکه با توجه به تأثیر از فلسفه هگلی، خواستار بازتاب واقعیت در ذات پدیدارها میباشد. جنت ولف این رویکرد لوکاچ را اینگونه بیان میکند: «ادبیات خوب ادبیاتی است که تمامیت را تصویر میکند، و بنابراین، به معنای خاص لوکاچ، «واقعبینانه» (یا رئالیستی) است. هنر واقعبینانه (رئالیستی) پیوند لازم را بین نمود و واقعیت برقرار میکند و در قالب داستان، روابط و ساختارهای واقعی جامعه خود را عرضه میدارد. برخلاف ادبیات ناتورالیستی که به توصیف دقائق و جزئیات بسنده میکند و پیوسته رویین شاخصههای پنهان و تعیین کننده زندگی اجتماعی را فرو نمیشکافد، رئالیسم و «گونهنماها»77 را برمیگزیند و عرضه میکند، و از رهگذر آن نیروهای بنیادی اجتماعی و سیاسی فعال در جامعه را آشکار میسازد»78.
در اینجا جنت ولف در تشریح آرای لوکاچ دو مقولهی ناتورالیسم در برابر رئالیسم و گونهنماها را نام میبرد که در ادامه به هر کدام از این مقولات میپردازیم.
از نظر لوکاچ ناتورالیسم در هنر مردود است؛ پیر و.زیما در مورد ادبیات ناتورالیستی مینویسد: «ادبیات ناتورالیستی که نه فقط آثار نویسندهای مانند زولا، بلکه جریانهای مدرن پیشتاز را نیز در بر میگیرد، به بازآفرینی رویدادها، واقعیات، اعمال یا گزارههای منفرد بسنده میکند و آنها را در یک کل منسجم جای نمیدهد. در این مورد با بازتابی زیبایی شناختی روبرو هستیم که از نمود فراتر نمیرود و به ذات نمیرسد. به همین سبب الزامات زیبایی شناسی هگلی را برآورده نمیسازد که لوکاچ در تعریف رئالیسم (و ناتورالیسم) اندیشههای اصلی آن را از سر میگیرد»79. لوکاچ در رمان تاریخ بیهودگی و سطحی بودن را در وجود هنرمندان ناتورالیسم اینگونه بیان میکند: «نویسندگان ناتورالیست رسالتی سیزیفوس – گوته بر عهده خویش مینهند، زیرا ایشان نه فقط تمامیت به لحاظ هنری خلق شده یک جهان بازتاب یافته را با ایجاد گزیده یا برشی صرف، قطعهای از درون ناقص،از دست میدهند، بلکه حتی بزرگترین انباشت ناتورالیستی جزئیان نیز قادر نیست به نحوی بسنده عدم تناهی کیفیات و روابطی را بازتولید کند که یک ابژه واحد واقعیت به تنهایی واجد آن است»80.
لوکاچ در مصاحبهاش (1967) رئالیسم سوسیالیستی را رئالیسم مردودی برای رسیدن به هدف بالا بردن آگاهی اقشار پرولتاریای جامعه میداند؛ وی میگوید: »در جزوه کوچکی درباره هنر مدرن، اگر از رئالیسم سوسیالیستی دوران استالین انتقاد میکنم، به این دلیل است که آن را نوعی ناتورالیسم سطحی میدانم. آنچه تحت نام «رئالیسم سوسیالیستی» عرضه میشود و امروز برای بدنام کردن اصطلاح «رئالیسم سوسیالیستی» به کار میرود، به نظر من نه فقط رئالیسمی سوسیالیستی،بلکه حتی به طور کلی رئالیسم صاف و ساده هم نیست، بلکه دقیقاً ناتورالیسمی سطحی است»81.
البته لوکاچ هیچگاه با رئالیسم سوسیالیستی دوران استالین مخالفت نکرد و اعتراضی در برابر رویکرد سران حکومت شورویِ سابق نسبت به محدودیتهای ایجاد شده برای هنرمندان، ننمود؛ زیرا اساساً باهدف رئالیسم سوسیالیستی موافق بود اما شیوه آن را قبول نداشت و در مقابل، معتقد به رئالیسم انتقادی بود. مارتین استارت در این رابطه مینویسد: «رئالیسم انتقادی لوکاچ شیوهای برای داوری کار نویسندگان غیرمارکسیست، در گذشته و حال، از منظر مارکسیسم است.
لوکاچ مخالف رئالیسم سوسیالیستی نیست اما به نحو مؤثری ابراز شکاکیت میکند»82؛ در این رابطه لوکاچ اشاره میکند که: «چنانچه هر فرآورده میان مایه رئالیسم سوسیالیستی راهمچون یک شاهکار بزرگ بداریم، حاصلی جز شرمساری نخواهیم داشت»83
.
3-6- رئالیسم در برابر ادبیات بورژوایی عصر حاضر (مدرنیسم)
مارتین استوارت در مورد تقسیمبندی ادبیات معاصر از نگاه لوکاچ به رئالیسم (انتقادی) و مدرنیسم، مینویسد: «نظر لوکاچ در معنای رئالیسم معاصر (1957) این است که ادبیات بورژوایی قرن بیستم میتواند به دو سبک عمده تقسیم شود: «مدرنیسم و آنچه او رئالیسم انتقادی مینامد. وجه مشخصه مدرنیسم، دلمشغولی آن به طبعآزمایی فرمی (یا صوری84) تعلق خاطر به تکنیک به بهای بیالتفاتی به محتوای روایی85 و ذهنگرایی مشددّی است که آدمی را اساساً منزوی و بیگانه از همنوعانش تصویر میکند. هنرمند مدرنیست، در دید کلی، وضعیت انسان را با چشمی آکنده از نومیدی مینگرد، و گویی فرصت چندانی برای دگرگونی قائل نیست. مدرنیستها عموماً از خود بیگامگی را بخشی از طبیعت انسان میانگارند، حال آنکه از نظر مارکسیستها وضعیتی است که آن را نوع خاصی از نظام اجتماعی – سیاسی (یعنی سرمایهداری بورژوازی ) ایجاد میکند. لوکاچ کار نویسندگانی همچون فرانتس کافکا، جیمز جویس و ساموئل بکت را باز نمود اخلاق مدرنیستی برمیشمارد. از سوی دیگر رئالیسم انتقادی تا حد زیادی بر مفهوم قرن نوزدهمی این واژه انطباق دارد (روایت حطی، موقعیتها و شخصیتهای باورکردنی مبتنی بر الگوهای زندگی واقعی، سبک نوشتاری ادبی و شفاف) به اضافه آنچه لوکاچ حس بیطرفی انتقادی86 مینامد. و این بیطرفی انتقادی، چنان است که آن را به درستی در داستانهای توماس مان، نویسنده آلمانی به کار میگیرد»87. استوارت در ادامه توضیح میدهد که از نظر لوکاچ در جامعه سرمایهداری نویسنده بر سر دوراهی قرار میگیرد: «در سبک نگارش بسیار جدلی لوکاچ، نویسنده بورژوا به گونهای تصویر میشود که گویی در برابر انتخاب روشنی از نظامهای ارزشی قرار دارد: «مسئلۀ انتخاب بین یک مدرنیسم پرجاذبه به لحاظ ریباشناسی ولی منحط، و یک رئالیسم انتقادی سودمند؛ انتخابی است بین فرانتس کافکا و توماس مان»88.
بنابراین ارزش ادبیات بورژوایی برای لوکاچ باید براساس محتوای رئالیستی انتقادی آن تعیین شود، یعنی براساس آن حد از آگاهی انتقادی که ادبیاتِ بورژوایی از مکانیسمهای فراگیر عملکرد یک اجتماع به دست میدهد. لوکاچ، کم و بیش همچون سارتر، خواهان آن است که نویسنده به گونهای بنویسد که آگاهی و مسئولیت نسبت به جهان را در همگان برانگیزد»89
به گفته استوارت، لوکاچ هنرمند مدرن را تنها درگیر در حوزه فرم بدون در نظر گرفتن محتوا و از طرفی بازتاب انسان در وضعیتی منزوی میداند. در رابطه بازتاب انزوا و بیگانگی لوکاچ در مقالهای از عبارت «بازگشتِ به خویشتنِ خود» استفاده میکند و مینویسد: « این عبارت «بازگشتِ به خویشتنِ خود» که غیراصولی، بدون تعمق و خودسرانه است چیزی نیست جز اعتراض مأیوسانه علیه جهانی که حاکمیت هنری هنرمند را فقط در این فضای حرد و حقیر ذهنی مجاز میشمرد».90 لوکاچ در ادامه از وضعیت هنر مدرن و تکثر معنای آثار هنری اینگونه توضیح میدهد: «ویژگی آزادیِ مدرنِ هنری را میتوان به مثابه آزادی نامحدود ذهنی در زمینه بیان فردی دریافتههای هنری بیواسطه فرد تعریف کرد. بنابراین در اکثر موارد این بیان هنری – حتی اگر موضوع آن زندگی اجتماعی و دنیای عینی خارج نیز باشد – به شکل دریافت بیواسطه فردی به منصه ظهور میرسد. با این همه هر کسی میداند که این جلوه و نمود در هیچ جامعهای نمیتواند با ماهیت واقعیتهای اجتماعی و با نیروهای عملکننده آن جامعه همآهنگ و همراستا باشد. اکثر هنرمندان مدرن نمیتوانند با حیات اجتماعی آشنایی پیدا کنند چون آنان مایلند آزادی را به صورت انتزاعی و فردی تجربه کنند، آن هم در حالی که جهان سرمایهداری به صورت روزافزونی مرتجعتر و آزادی محدود به برداشت و بیان ذهنی فرد میشود. بیگانگی اجتماعی ناگریز هنرمند با حیات عمومی جامعه نیز در همین چارچوب باید مورد بحث قرار گیرد، چرا که از متعلقات لاینفک این مبحث است.
در همین محدوده باید همچنین از روند سیاستهای چند دهه اخیر ذکری به میان آورد که به «بازگشتِ به خویشتنِ خود» یعنی به بیگانگی از جامعه خصلت اعتراض گونه – و بعضاً احترام برانگیز – بخشیده است ، {هنرمند معاصر} از آزادی حقیقی برای پرداختن به هنر واقعی چشمپوشی کرده است. او از دنیای حقیقی انسانها، از ژرفترین و فراگیرترین بیانی که اساساً برای آفرینشهای هنری امکانپذیر است، چشم پوشیده است.
آزادی حقیقی و عینی هنری چیزی نیست جز رابطه عمیق و وفایی ناگسستنی به جوهر عینی واقعیتها، این آزادی در اکثر مواقع به مراتب بیشتر از آن است که هنرمند گمان میکند، بدان نظر دارد و یا نسبت به آن آگاه است {…} «بازگشتِ به خویشتنِ خود» که واکنش اعتراضگونه هنرمند است تنها به صورت ذهنی با گرایشات ضدهنری حاکم بر جامعه در تعارض است؛ زیرا درونگرایی هنرمند به طور عینی موجب تسریع و تعمیق و تأثیر بیشتر عملکرد عواملی میشود که گرایشات ضد هنری را اساساً در جامعه پدید آوردهاند»91. در واقع لوکاچ با توضیحی که درباره آزادی هنرمند در بیان جهانبینی خود در جامعه سرمایهداری میدهد، معتقد است هنرمند مدرن برای سرمایهدار همچون یک کالا است: «هنرمند برای سرمایهدار، به عنوان
