
در چارچوب اين روابط و بهواسطه جايگاهي كه در كل نظام دارند، تعريف ميشوند. در اين راستا، هيچ عنصري فينفسه واجد ارزش و معنا نيست، بلكه تنها بهواسطه تقابل با ديگر عناصر موجود در نظام زبان ارزش و معنا پيدا ميكند (همان: 159-162). مثلا نشانه زباني “شور” در تقابل با نشانههاي ديگر مانند “نور”، “كور”، “دور”، و “تور” معنادار ميشود.
بهزعم سوسور، نشانه زباني گوهري دوگاني دارد كه يك سوي آن دال يا تصوير آوايي واژه است و سوي ديگر آن مدلول يا تصوير ذهني و مفهومي آن. هيچ يك از اين دو به تنهايي نشانه نيستند بلكه رابطه ساختاري متقابل و همبسته آنها كه دلالت خوانده ميشود، نشانه را بهوجود ميآورد؛ رابطهاي كه اساسا دلبخواهي و قراردادي است و نه طبيعي، ضروري، و انگيخته. براي مثال نشانه “درخت” رابطهاي است ميان /deraxt/ يا تصوير آوايي آن و تصوير ذهني يا مفهومي كه از شنيدن آن در ذهن تداعي ميشود. اين رابطه بر اساس قراردادهاي تاريخي و فرهنگي استوار شده است و به همين دليل در زبانها و فرهنگهاي گوناگون “درخت” بهنامهاي متفاوتي خوانده ميشود. چنانكه به فرانسوي آن را “arbre”و به انگليسي “tree”مينامند (همان: 100-102). رابطه ميان نشانهها نيز رابطهاي دوگاني است و شامل روابط همنشيني و جانشيني ميشود. رابطه همنشيني مبتني است بر رابطه ميان نشانههاي حاضر در يك زنجيره زباني مانند جمله. اما رابطه جانشيني مبتني است بر رابطه يك نشانه زباني حاضر در زنجيره كلام و ديگر نشانههاي زباني غايب اما مشابه كه ميتوانند در يك بافت معين جانشين آن شوند. براي مثال در جمله “مادر كتاب ميخواند”، رابطه ميان “مادر”، “كتاب” و “ميخواند” رابطهاي همنشيني است و رابطه ميان “مادر” و واژههايي همچون “پدر”، “خواهر”، “زن” و “برادر” كه ميتوانند بهجاي آن قرار گيرند رابطهاي جانشيني است. به بيان ديگر، رابطه همنشيني رابطه مجاورت عناصر حاضر در كلام است و رابطه جانشيني رابطه مشابهت ميان عنصر حاضر و عناصر غايب كلام (همان: 170-175). به اين ترتيب، نشانهشناسي سوسوري با تأكيد بر ويژگي دلبخواهي بودن نشانهها، و ارزش و نقش تمايزدهنده نشانهها در درون نظام زبان، و نيز رابطه همنشيني و جانشيني نشانهها عملا شالوده “نشانهشناسي آينده” را پيريزي كرد.
نشانهشناسي پيرس سمت و سويي متفاوت با نشانهشناسي سوسور دارد. پيرس در چارچوب انديشههاي منطقي و فلسفي خود به نشانه ميرسد. در نتيجه، نشانهشناسي او با منطق و جهانشناسياش يكي ميشود و از اين منظر، نشانه همه چيز را در برميگيرد و همه ساحتهاي واقعيت و هستي انساني جايگاه كنش نشانهاي ميگردد. (سجودي،1382: 4)
پيرس، برخلاف سوسور نه به خود نشانه، بلكه به فرايند توليد و تفسير نشانهها يا نشانهپردازي توجه دارد و آن را در كانون نظريه نشانهشناختي خود قرار ميدهد. نشانهپردازي مستلزم سه عنصر نشانه، مصداق و تعبير است. فرايند نشانهپردازي نشانهها را با مصاديق پيوند ميدهند. در اين فرايند، نشانه “چيزي است كه به جهتي و بهعنواني، در نظر كسي، بهجاي چيزي مينشيند” (همان: 5).
در نتيجه، مشاهده ميكنيم كه نظريه نشانهشناختي پيرس مبتني بر كنش و روابط سهگاني عناصر است و نميتوان آن را به رابطه دوگاني موردنظر سوسور تقليل داد.
علاوه بر اين، فرايند نشانهپردازي، فرايندي بالقوه بيپايان است؛ زيرا تعبير يا انديشه تعبيركننده، خود، يك نشانه است و به نوبه خود ميتواند در كنار مصداق و تعبيري ديگر در رابطه سهگاني ديگري قرار گيرد و كنش نشانهاي ديگري را ترتيب دهد (همان: 38-30). مثلا اگر گمشدهاي در جنگل ستوني از دود ببيند، ممكن است زنجيرهاي از دلالتها در ذهنش شكل گيرد. در اينجا دود ميتواند نشانهاي باشد كه به سبب رابطهاي كه با مصداق آتش دارد، تعبير وجود آتش را در ذهن فرد گمشده موجب ميشود. به همين ترتيب، تصور وجود آتش، خود،نشانهاي ميشود كه تعبير آن براي او، حضور فرد يا افرادي است كه در آن محل آتش افروختهاند؛ و باز در گام سوم، تصور حضور يك يا چند فرد، خود ميتواند نشانهاي باشد كه تعبير آن پيدا شدن راه نجات است. به اين ترتيب، نشانهپردازي، بالقوه ميتواند تا بينهايت ادامه پيدا كند.
پيرس، همچنين نظام بسيار پيچيدهاي از سهگانيها تدوين ميكند، كه مبتني است بر انواع روابطي كه نشانه، مصداق، و تعبير با يكديگر برقرار ميكنند. در ميان اين سهگانيها، سهگانيِ شمايل ، نمايه، و نماد، شناختهشدهتر از بقيه است و در آثار بعدي نشانهشناختي نيز بيشترين تأثير را گذاشته است. اين سهگاني برپايه رابطه ميان نشانه و مصداق بنا شده است. در اين چارچوب، شمايل، نشانهاي است كه رابطه آن با مصداقش برپايه شباهت است، مانند يك نقاشي تكچهره يا يك نام آوا . نمايه، نشانهاي است كه رابطهاي مادي يا علّي با مصداقش دارد، مثل دود كه نشانه آتش است، تب نشانه بيماري است و مانند ضميرهاي اشاره در حوزه نشانههاي زباني. واپسين عنصر اين سهگاني نماد است كه بر اساس قرارداد يا قاعده به مصداقش مربوط ميشود و در واقع، منطبق است با نشانه سوسوري. بيشتر كلمات زبان، نمونه بارز نشانههاي نمادين هستند. نكته مهمي كه پيرس در مورد اين سهگاني تأكيد ميكند، اين است كه هيچ نشانهاي يكسره نميتواند شمايلي، نمايهاي، يا نمادين باشد و در واقع، هر نشانه تركيبي از هر سه اينهاست كه در هر مورد، يكي بر دو تاي ديگر چيرگي دارد. به طور خلاصه بايد گفت كه نظام نشانهپردازي بيپايان و سهگاني شمايل، نمايه، و نماد مهمترين رهاورد پيرس براي نشانهشناسي سده بيستم است. اينك برپايه انديشههاي اين دو تن ميتوان گفت كه ديگر نشانهشناسي بهعنوان علم نشانهها زاده شده است: “در پس منطق ( نشانهشناسي پيرس) و زبانشناسي ( نشانهشناسي سوسور) بنيان ديگري وجود دارد كه همانا نشانه در مقام نشانه است و بدون آن هيچگونه بازنمايي يا ارتباطي، به هيچ شكلي ممكن نيست… بهاين ترتيب نشانهشناسي به علمي پايه با اهميتي محوري” بدل ميشود ( سجودي،1382: 2).
پس از سوسور و پيرس، و بهرغم پيشبيني سوسور مبني بر اين كه “قوانيني كه نشانهشناسي كشف ميكند قوانيني هستند كه ميتوان آنها را در حوزه زبانشناسي نيز بهكار بست” (درسهايي در زبان شناسي عمومي،1916: 33)، نشانهشناسي عمدتآ از دو طريق به حركت خود ادامه داد: از سويي، بسياري از اصول و قواعدي كه در چارچوب زبانشناسي شناخته شد، فقط مختص زبان نبود و در مورد هر نظام نشانهاي ديگر هم صدق ميكرد و، در نتيجه، به بخشي ازنشانهشناسي بدل شد؛ و از سوي ديگر، زبانشناسان براي آنكه قلمرو و موضوع مطالعات خود را تعيين كنند كوشيدند تا ويژگيهاي تمايزدهنده رمزگانهاي غيرزباني از رمزگانهاي زباني را مشخص سازند و با اين كار عملا نوعي سنخشناسي نشانهشناختي را پيريزي كردند. به اين ترتيب مشاهده ميكنيم كه نشانهشناسي عمدتآ از طريق زبانشناسي رشد و تحول يافته است. به همين دليل و نيز بهدليل همهگيري نگره ساختارگرايي كه آن نيز وام بسيار به سوسور و زبانشناسي جديد دارد، در بخش عمدهاي از سده بيستم، بهويژه در نيمه نخست آن، پژوهشهاي نشانهشناختي تحتتأثير بيچون و چراي سوسور بود. اما از دهه هفتاد آن سده به اينسو، رفتهرفته آراي پيرس رواج يافت بهطوري كه بخش بزرگي از نشانهشناسي معاصر متأثر از اوست.
در اين دوران، نشانهشناسان در برابر دو پرسش بنيادين قرار گرفتند: يكي اينكه نظامهاي نشانهاي از چه عناصري تشكيل شدهاند؟ و ديگر اينكه گستره و قلمرو اين رشته علمي تا كجاست؟ پاسخ بهاين دو پرسش عملا منجر به پيدايش دو ديدگاه نظري متفاوت در چارچوب نشانهشناسي شد كه از آنها با عناوين نشانهشناسي ارتباط و نشانهشناسي دلالت ياد ميشود (سجودي،1380 : 11-15).
از ديد نشانهشناسي ارتباط، موضوع نشانهشناسي، عناصر و پديدههايي است كه مشخصآ به قصد ارتباط و در چارچوب يك ارتباط توليد و دريافت شدهاند. به اين اعتبار، ارتباطات انساني و به تبع آن زبان در مركز توجه اين رهيافت نشانهشناختي مينشيند و محدوده و قلمرو آن را تشكيل ميدهد؛ هرچند كه در حاشيه آن، نشانهشناسيِ ارتباط جانوري نيز مورد توجه قرار ميگيرد.
يكي از مهمترين و تأثيرگذارترين چهرهها در چارچوب نشانهشناسي ارتباط، رومن ياكوبسن است. او نشانهشناسي را علم مطالعه ارتباط اعم از ارتباطات كلامي و غيركلامي تعريف ميكند و زبانشناسي را بخش كانوني آن ميانگارد كه صرفآ به ارتباط كلامي ميپردازد. كار اساسي ياكوبسن در اين زمينه ارائه يك الگوي ارتباطي است كه اساسآ به زبان ميپردازد، اما به هرگونه ارتباط انساني تعميمپذير است. او در يك ارتباط كلامي بهوجود شش عنصر فرستنده، گيرنده، زمينه يا بافت ، تماس ، رمزگان، و پيام قائل است. بسته به اينكه كدام يك از اين عناصر نقش برجستهتري در ارتباط ايفا كنند و ارتباط به كدام يك از آنها معطوف شود، يك نقش كلامي برجسته ميشود و، در نتيجه، زبان بهطور خاص و ارتباط انساني بهطور عام ميتواند به ترتيب، شش نقش عاطفي ، انگيزشي ، ارجاعي ، همسخنانه ، فرازباني ، يا ادبي پيدا كند. ياكوبسن براين باور است كه هيچ ارتباطي نميتواند تنها به يكي از اين نقشها منحصر باشد و معمولا در هر كنش ارتباطي هر شش نقش وجود دارند، با اين تفاوت كه يكي يا برخي از آنها اهميت و برجستگي بيشتري نسبت به بقيه دارند (رومن ياكوبسن: 15-155). بهطور مثال در ادبيات كه كنش ارتباطي اساسآ معطوف به خودِ پيام است، نقش ادبي برجستهتر ميشود و، به همين ترتيب، در تبليغات، نقش انگيزشي؛ و در زبان علمي، نقش ارجاعي اهميت بيشتري پيدا ميكنند.
اما، ديدگاه مقابل، يعني نشانهشناسي دلالت، قلمرو نشانهشناسي را به همه پديدههاي دلالتي گسترش ميدهد، و به اين ترتيب، هر چيزي را، از آنجا كه ميتواند دلالتگر و معنادار باشد، در قلمرو نشانهشناسي قرار ميدهد. در نتيجه، موضوعاتي از جمله خوراك، پوشاك، لوازم منزل، اتومبيل، و مانند آن نيز مورد مطالعه قرار ميگيرند (استریناتی ،دومینیک،1382: 28-36).
رولان بارت شاخصترين چهره نشانهشناسي دلالت است. يكي از مهمترين دستاوردهاي بارت طرح و بسط دو مفهوم اساسي دلالت تصريحي و دلالت ضمني است.
البته پيش از وي، لويي يلمزلف، زبانشناس دانماركي، آنها را مطرح كرده بود، اما كار او بهدليل تحليل انتزاعي و رياضيگونهاش ناشناخته مانده بود. بارت اين مفاهيم را با استفاده از مفاهيم سوسوريِ دال و مدلول توضيح ميدهد. در اين چارچوب، دلالت تصريحي به نوعي رابطه نشانهاي اشاره دارد كه مستقيمآ ميان يك دال و يك مدلول برقرار ميشود. بهطور مثال در يك كتاب علمي واژه “درخت” مركب است از دالِ /deraxt/ كه مشخصآ بر مدلولِ روشنِ مفهومِ “درخت” اشاره ميكند. اما در دلالت ضمني، ساخت نشانهاي پيچيدهتر ميشود و طي آن يك نشانه كه خود حاوي يك دال و يك مدلول است، همچون يك دال براي مدلولي ديگر عمل ميكند (استریناتی ،دومینیک،1382: 76-80). بهطور مثال در سنت شعر فارسي واژه “نرگس” كه خود نشانهاي است مركب از يك دال /narges/ و يك مدلول (مفهوم گل نرگس)، بهعنوان يك دال بر مدلولي ديگر (چشم معشوق) دلالت ميكند. يا در يك آگهي سيگار، حضور يك مرد اسبسوار، نشانهاي است مركب از يك دال و يك مدلول، كه بر مدلولي ديگر يعني “استفاده از اين سيگار نشانه مردانگي و تنومندي است” نيز دلالت ميكند. چنانكه ميبينيم، اين نحوه تبيين دلالت ضمني ميتواند همچون فرايند نشانهپردازي پيرس، سلسله بيپاياني از نشانهها بسازد و ابزار تحليلي دقيق و كارآمدي در حوزههاي گوناگون بهويژه ادبيات و هنر، تبليغات، فرهنگ، مناسبات قدرت، ايدئولوژي، و جامعه بهدست دهد.
البته، نشانهشناسي فقط به اين دو رويكرد اصلي محدود و منحصر نميشود، بلكه رهيافتهاي گوناگوني در اين عرصه پديدار شدهاند كه از اين ميان بايد به رهيافتي اشاره كرد كه در پي اوجگيري نگره نشانهشناختي پيرس بهوجود آمد و كوشيد برمبناي آن و با بهرهگيري از هرمنوتيك، روايت ديگري
