
همان گونه كه عناصر مشترك رئاليسم را در روندي واحد تشخيص دهد.
در اين جهت به جاست كه به اين نكته اشاره كنيم كه انديشمندان مترقي غرب، تمايلي به پذيرش اينكه رئاليسم تنها بيان واحد هنري است ندارند ـ و مانند روشنفكران محافظهكار گواهي فوت آن را صادر نميكنند ـ بلكه بر اين تلاشاند كه امانتداري سخت، براي رئاليسم ادبي باشند و كمتر وابسته به نظريهاي واحد و منجمدشده باشند ـ چنان كه يكي از آنها را ميبينيم كه بر اين نكته تأكيد ميكند كه ادبيات رئاليسم ـ قصه و نمايشنامهـ به تولد و تكامل آن در مرحله اجتماعي خاصي باز ميگردد كه آن جامعه داراي فضايي بسته با ارزشهاي جامعه نيست، بلكه بورژوازي هم داراي انديشمندان روشنانديش بزرگ است.
هر چقدر كه عمل متكامل ميشود جامعه نيز در راه كمال گام برميدارد و هنر نيز از اين مسئله مستثني نيست. و به رغم بينيازي مضمون انديشه و گسترده شدن افق هنري نميتوان گفت كه «استاندال» و «تولستوي» از «هومر» به كمال، نزديكتر بودهاند، همان گونه كه با بررسي آثار يك هنرمند، نميتوانيم ادعا كنيم كه ارزشهاي رئاليسم افزون گشته است، در نمايشنامههاي «ايبسن» مثل «خانه عروسك» از نظر اصالت رئاليسم نميتوان گفت بر «پير ژنت (Peer Gynt) كه پر از شاعرانگي و تخيل است برتر است يا در مرحله تاريخي محدود عصر ما، نميتوان گفت نمايشنامههاي رئاليسم حرفهاي كاملتر از اساطير «برشت» نمايشنامهاي كه از نظر بعضي ملتزمين به رئاليسم تقليدي به حساب نميآيد.
بدينترتيب رئاليسم را ميتوان سادهترين شيوة تعبير هنري دانست، و تنهاترين شيوه نيست،و تأكيد ميكند كه امكان ندارد ما از درون خود رئاليسم اختلاف نظرها و تباين گرايشها را بيرون بكشيم، آنچه كه ما را به اين نتيجه ميرساند اين است كه رئاليسم در حقيقت امر، صرفاً يك شيوه نوآوري است كه پس از گذشت زمان تبديل به يك مكتب با مرزبنديها و اركان مشخص شده است و اين تنها گرايش انتقادي است كه اين شيوه با آن معين ميگردد.
بنابراين امكان اينكه تصور رئاليسم غربي را همان طور كه «آندره مالرو» در تعليقي بر «بالزاك» نوشته است51: قصههايش با آنچه كه در جامعه ميگذرد امين نبوده است: «تصاوير فتوگرافيك ـ و نوار ضبط صوت را نيز ميتوانيم به آن اضافه كنيم ـ همان است كه اكنون به فعالتر كردن اين درگيري ميپردازد، قصهنويس امروز به تعبيري درگيري نقاش تعبيري است كه اختراع فتوگرافيك او را از جدلها و گفتوگوهاي حرفهاي، معاف كرده است.
بر اساس اينكه فن قصهنويسي در حال تكامل رويكردي به رئاليسم دارد و بازتاب زندگي امروز و تفسيرها و اسلوبها و ديدگاههاي مختلف است، اين حركت نميتواند به عقب باز گردد مگر اينكه به «بنبست» برسد، كه اين در تاريخ بشري تا كنون اتفاق نيفتاده است.
ديگر اينكه رئاليسم به مفهوم غربي آن در ستيز دائم با نظريات و معتقدات گذشته است و امكان ندارد به اين بسنده كند. به نظر بسياري از منتقدان شكوفايي و تكامل آن، متوقف نميشود مگر از درون چيزهايي مانند مؤسسات فعال در جامعه و اين مؤسسات بدون پيشرفت متحول نميشوند و تجربه را تحريم نميكنند، و زندگي و انديشه بشري در محدودة قالبهاي منجمد سِتَرون امكانپذير نيست.
در اينجا مسئله مهمي به ديدگاه رئاليسم انتقادي امروز مربوط ميشود آن محتواي ايدئولوژيك است همين موضوع سؤال بعدي را مطرح ميكند: آيا نويسندة رئاليست بايد با سوسياليسم بياميزد؟ آيا هدف او براي آينده بايد طبيعت ماترياليستي و نزديكي او به جبر تاريخ سازگار باشد؟
بدون شك پاسخ اين سؤال بيانگر سنگ بناي ستيز فكري معاصر است و محدود به تضاد بين اين دو ديدگاه نميشود، بلكه به تدريج محافظهكاران با قبول بعضي نظرات مترقيان از شمار مطلق خويش عدول كردند و دور نبودن آنها از اصل التزام سوسياليستي از يك سو و رئاليستهاي سوسياليست كه با تعصب شديد به رئاليسم رسمي متمايز ميشد آشكار گرديد.
به جز تكاملي كه به وسيله بعضي فلاسفه رئاليسم در مرحله اول صورت گرفت به نظر ميرسد در آنجا نيز تضادهايي بين آيندة سوسياليسم و رئاليسم سوسياليستي از جهتي و نابودي آن در ادبيات بورژوازي از جهت ديگر، صورت گرفت.
ولي مسئله غير از اين بود، چرا كه اختلاف روشها در حقيقت امر درون ادبيات بورژوازي صورت گرفت، براي اينكه رئاليسم انتقادي بيانگر روند متعارضي با اشكال مترقي گذشتهنگر بود و نتيجه اين شد كه قضيه مطرح شده در وضعيت كنوني ضرورتي براي آميزش با نويسنده سوسياليستي نميبيند تا راهي براي خروج از تنگناهاي اجتماعي و ايدئولوژي معاصر پيدا كند، در واقع بايد به سادگيـ از نظر انساني و هنري ـ روي آورد و بايد موضع سوسياليسم را بدون قيد و شرط رد كند، چرا كه اگر اين كار را بكند ـ و اين جوهريت مسئله است ـ تمام ديدگاه خاص خود را به آينده ويران ميسازد و دادههايش را آشفته ميكند چرا كه جامعه را آن طور كه هست درك نميكند و خود را از امكان آفرينش اعمال ديناميكي در ديدگاه وسيع زندگي محروم ميسازد.
اگر ما يكي را آنجا ببينيم كه با مشكل التزام اجتماعي مواجه است و تكامل معاصر را با امانت منعكس ميكند و با شجاعت كامل سوسياليسم را انكار ميكند خواهيم فهميد كه اين مسئله تا حد بسيار پاييني نزد نويسندگان رئاليست وجود دارد ـ هر چند از آن پس موضعي پيشگيرانه خواهند داشت ـ و هر چند اين شكاف حاصله قابل جوش و خويشتندار نيست.
البته اين بدان معني نيست كه مرز حاصلشده بين اين دو جريان از بين رفته است و مسئوليت آن با تاريخ است، بلكه بايد اساس اختلاف آنها روشن شود تا مجال حق انتخاب در برابر نويسندگان ما با آگاهي و بصيرت باز شود.
به تحليل بعضي عناصر جريان مترقي و درك رئاليسم غربي باز ميگرديم كه در آن دو رويكرد را ميبينيم. اول: رئاليسم جايگاهش در هنر و ادبيات است. متكي به اعترافات موضوعي جامعه و توصيف هنري آن، بدون وابسته بودن به هيچ مكتبي، يا آگاهي از دورة زماني خاص، يكي از بزرگترين روايتگران اين رويكرد منتقد بزرگ آلماني «اويرباخ» و كتاب بينظير او «تقليد» است كه در هنگامة جنگ دوم جهاني نوشته شده است.
اين كتاب تطبيق كاملاً گستردهاي از مفهوم رئاليسم در تاريخ ادبيات غرب از «هومر» تا امروز است و برگرفته از پژوهشهايي در سطوح مختلف اسلوبشناسي در اقليمهاي گوناگون.
متفكر فرانسوي «روژه گارودي»52 نيز به نوشتن دو كتاب ارزشمند در خلال سالهاي 60 به نام «رئاليسم بيكران» و «رئاليسم قرن بيستم» پرداخت. كتاب اخير به پژوهش در هنرهاي تجسمي ميپردازد او معتقد است كه هر كار هنري اصيل تفسيرگر شكل وجود انساني در جهان است و از همينجاست كه هيچ هنر غير واقعي يافت نميشود، همان گونه كه هيچ هنري نميتواند جدا و مستقل از جامعه باشد.
او نظر «بوولد» را شاهد ميآورد: «شعر واقعيترين شكل چيزهاست. چيزي كه حقيقت آن كامل نميشود مگر در جهاني ديگر.»19 و بدين ترتيب واقعيت هنرمند اين است كه منتقلكنندة مطلق تصوير جامعه نيست، بلكه همانندسازي اعمال است.
ارائه نسخه نقلشده از درون كاغذ شفاف نيست، بلكه مشاركت در بناي خلاق جهان است، همچنان در حال تكوين با كشف هارمونيهاي شورانگيز ـ بيان استقلال و آزادي هنرمند در ترسيم جامعه و به طور جداگانه و بدون مشاركت نيست، چرا كه او مكلف به ارائه گزارشي از معركه نيست، بلكه او يكي از مبارزاني است، داراي سهمي از ابتكار عمل تاريخي و مسئوليت است ـ همچنين مشاركت در تغيير آن .
فصل سوم:دیدگاههای لوکاچ درباره ی ادبیات و هنر
3-1-لوکاچ کیست؟
در این بخش شرحی کوتاه از دوران زندگی اجتماعی و سیاسی و علمی لوکاچ داده میشود. با توجه اینکه نظریههای لوکاچ دچار تحولات زیادی شده است لازم است بخشی از علل این تحولات را با توجه به زندگی پرفراز و نشیب اجتماعی و سیاسی وی بررسی نمود.
3-2-زندگینامه:
جورج لوکاچ (1885-1971)، فیلسوفِ مارکسیست، نظریه پرداز، منتقد ادبی و فعال انقلابی مجارستانی، استاد زیبایی شناسی و فلسفه فرهنگ در دانشگاه بوداپست (1945-1956)، در سال 1885 میلادی در خانوادهای ثروتمند و ممتاز به دنیا آمد.
3-3- اندیشهها و آثار لوکاچ
لوکاچ همواره در بحرانیترین رویدادهای سده بیستم بهطور مستقیم درگیر بود، لذا نمیتوان زندگی او را هموار و بیحادثه شمرد. لوکاچ در طی عمر خود شاهد دو جنگ جهانی، چند انقلاب بزرگ و شورشهای فراوان در سطح جهان، چند جنگ داخلی و تسویه حسابهای خونینِ درون حزبی به ویژه در دوران استالین بود. در نتیجه در مطالعه سیر تفکر و آثار لوکاچ لازم است تأثیر این رویدادها در آثار وی را مورد توجه قرار داد. سیر اندیشههای لوکاچ را میتوان به سه دوره متمایز نمود:
دوره نخست (1991-1929): وی تحت تأثیر سنت فلسفی ایدهآلیسم آلمانی بود و در کنار بزرگانی چون گئورگ زیمل (استاد لوکاچ)، ماکس وبر و ارنست بلوخ53 حضور داشته است. در این دوران آثار اولیهاش همچون جان و صورت (1911)، نظریه رمان (1916)، تاریخ و آگاهی طبقاتی (1923) تحت تأثیر کانت و گئورگ ویلهلم فریدریش هگل54 و سورن کرکه گارد55 نوشته میشود. به خاطر کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی به شدت مورد انتقاد کمینترن 56 و نظریه پردازانش قرار میگیرد، او را ایدهآلیست خطاب میکنند و لوکاچ نظریه خود را رد میکند و به پنهان کاری رو میآورد.
دوره دوم (1930-1945): لوکاچ هیچ فعالیت سیاسیای نمیکند و تنها در زمینه نقد و تحقیق ادبی فعالیت میکند و آثاری همچون پژوهشی در رئالیسم اروپایی، گوته و عصرش، رمان تاریخ و مقالههایی درباره توماس مان مینویسد.
دوره سوم (1956-1960): در 1956 دوباره وارد عرصه سیاست میشود و وزیر فرهنگ دولت ایمرناگی میشود. اما بعد از سقوط دولت ناگی، لوکاچ از کار برکنار و به رومانی تبعید میشود و به زندان میافتد. از این پس است که لوکاچ گریبان خود را از چنبره دگماتیسم مصلحتآمیز حزبی میرهاند و کار آزادنه فکری را از سر میگیرد و آثارش همچون زیبایی شناسی (1962)، هستی شناسی وجود اجتماعی و کتاب ناتمام او در باب اخلاق به این دوره تعلق میگیرد.
3-4- برخی از آثار لوکاچ:
1. جان و صورت57 (1911)
2. نظریة رمان58 (1916)
3. تاریخ و آگاهی طبقاتی59 (1923)
4. دفاع از تاریخ و آگاهی طبقاتی60 (1923)
5. تأملی در وحدت اندیشه لنین61 (1924)
6. رمان تاریخی62 (1937)
7. هگل جوان63 (1938)
8. گوته و عصرش64 (1946)
9. مطالعاتی در رئالیسم اروپایی65 (1948)
10. رئالیستهای آلمانی در قرن نوزدهم66 (1951)
11. زوال خرد67 (1954)
12. مقالاتی درباره توماس مان68 (1955)
13. معنای رئالیسم معاصر69 (1975)
3-5- رئالیسم (انتقادی)
هدف این بخش ارائه آخرین رویکرد مورد نظر لوکاچ در نقد جامعه شناسی ادبی، یعنی رئالیسم میباشد. سه نظریه فرم، بازتاب و رئالیسم از نظر لوکاچ در ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر قرار دارند. در نظریه فرم لوکاچ معتقد بود که ساختار اثر ادبی در ارتباطی دوسویه با ساختار ذهنی جامعه است و در نظریه بازتاب در ادامه همین نظریه فرم، اشاره شد که از نظر لوکاچ و گلدمن این ارتباط دوسویه از لحاظ فرمی، به این علت است که هنرمند آگاهی جمعی متأثر از جامعه معاصر خود را در اثر بازتاب میدهند و اثر نیز این آگاهی جمعی بالقوه (به تعبیر تکامل یافتهتر لوسین گلدمن) به اقشار جامعه را بازمیتاباند. اما این بازتاب دقیقاً باید به چه سبک و سیاقی توسط هنرمند خلق شود؟ و تأثیر آن نسبت به دیگر سبکها بر مخاطب چگونه است؟
اریش کوهلر70 (1924-1981)، متفکر و منتقد آلمانی در مقاله «تزهایی درباره جامعه شناسی ادبیات» در مورد بازتاب واقعیت مینویسد: «اصولاً در هنر هر دوره، درباره «بازتاب» واقعیت، چندین نگرش وجود دارد:
• «بازتاب» به مثابه تقلید رونوشتوار، در چشمانداز رئالیسمی که کوره راه ناتورالیسم را دنبال میکند.
• به مثابه بازآفرینی امر محتمل هنجارآفرین (آیین ارسطو)؛
• به مثابه تحقق خیالی امر ممکن تا حد امر شگرف و پوچ؛
• به مثابه
