
هستند:
موفقیتم را مدیون یاریهای خداوند میدانم. بهراستی خدا بود که راه را به من نشان میداد و یاریام میکرد. اوست که روزی میدهد و هر لحظه هم میتواند روزی انسانها را قطع کند، اگر بخواهد.
سهراب کم کم بزرگ شد. از همان بچگی، او را با خلق و خوی پهلوانی آشنا کردم و بزرگش کردم و او هم پهلوانانه بزرگ شد. اسمش را نوشتم توی باشگاه. به ورزش باستانی خیلی علاقه داشت. تنها تشویقهای من نبود که او را به پهلوانی علاقهمند ساخته بود، بلکه علاقهای ذاتی و فطری به پهلوانی، و به خصوص به ورزش باستانی داشت. خیلی هم زود در این ورزش پیشرفت کرد. در هیجده سالگی یک پهلوان راست راستی بود. یک پهلوان به تمام معنی. قوی، جوانمرد و انسان دوست. به راستی که جوان عجیبی بود. اگر میماند، از پوریای ولی و تختی شهید، کم نمیآورد. روح بزرگ و جوانمردیاش او را محبوب مردم ساخته بود. (ص121)
عباس شخصیتی نسبتا جامع دارد و نویسنده سعی کرده او را شخصیتی پویا هم نشان بدهد و با پیش کشیدن سفری سخت، تحول این نوجوان را به خواننده اثبات کند. به نظر میرسد بزرگترین بحران و گره اصلی کتاب، مفقود شدن پدر خانواده است و دیگر بحرانها فرع و حول آن هستند. اما آن طور که باید و شاید به این مسئله پرداخته نشده است. سفر ناگهانی عباس به دلیل همین فقدان است ولی خیلی زود به پیرمرد میرسد و بعد هم چند روزی در کنار هم هستند و در طی آن هر دو، سرگذشت خود را تعریف میکنند و کتاب اینگونه پیش میرود. در انتهای داستان هم فقط خبر اسارت پدر به یقین تبدیل میشود؛ نه خاطرهای از او مطرح میشود و نه تاثیرش بر زندگی آنها و نه خصوصیات دیگری از پدر نقل میگردد تا خواننده عطاءالله را بهتر بشناسد و با او ارتباط برقرار کند. اولین بحران فرعی در ابتدای سفر عباس رخ میدهد؛ هنگامی که با پیرمردی نیمه دیوانه روبهرو میشود.
قهوه خانه خلوت بود و سوت و کور. هوایش اما گرم بود و آرامش دهنده و خواب آورد. غیر از قهوه چی که مرد میان سالی بود، پیرمردی در انتهای قهوه خانه نشسته بود و داشت با عجله چای مینوشید، در یک لیوان بزرگ. پیرمرد سر و وضع آشفته و پریشانی داشت. لباسهایش پاره پاره و مندرس و کثیف و خاک آلود بودند سبیلهای بلند و تاب دادهای داشت. سبیلهایش را طوری به بالا تاب داده بود که انگار به نظر میرسید نخی نامرئی نوک آنها را به طرف بالا کشیده است و آن طور شق و رق نگه داشته است. تنها چیز مرتب پیرمرد فقط همان سبیلهای تاب داده به سوی بالایش بود. پیرمرد گه گاه برمیگشت و طوری عباس را نگاه میکرد و سراپایش را ورانداز میکرد که عباس کمکم ترس برش داشت. پیرمرد با نگاهی مرموز او را مینگریست گاه زیر چشمی و گاه آشکارا و با سماجت تمام. چهره عجیب و ترسناکی داشت و بیش از هر چیز نگاههایش عجیب بود. (ص86)
پس از آنکه مرد قهوه چی، داستان کشته شدن خانواده پیرمرد و دیوانه شدن او پس از آن حادثه را برای عباس تعریف میکند، عباس آرام میشود و اولین بحران به راحتی برطرف میگردد.
دومین گره که بزرگتر و مهمتر است، پس از دزدیده شدن پولها و نیز آدرس همرزم پدرش در تهران، رخ مینمایاند. اما این بحران هم با آمدن پیرمرد برطرف میشود. پس از آن، سرگذشت پیرمرد برای عباس مهم میشود و او سعی میکند از آن سر در بیاورد. در اوایل داستان خود نویسنده از زبان مادر اذعان میکند که پس از رفتن پدر، عباس مرد شده است اما این تغییر چیزی نیست که خواننده هم متوجه آن بشود. پس از آن است که عباس بیخبر از خانه میرود تا به اصطلاح ثابت کند که واقعا مرد شده و حق دارد به شکل مستقل تصمیم بگیرد. هرچند در دو مورد، از سفر خود پشیمان میشود و به اشتباه خود و درستی حرف مادر و بقیه پی میبرد اما در کل اثر و نشانهای از تحول خاص در این شخصیت دیده نمیشود.
با خودش گفت: «حقم است که اینطور عذاب بکشم. چرا به حرف مادرم گوش نکردم؟ چرا فکر کردم که دیگر برای خودم مردی شدهام و میتوانم تنهایی به همه جا بروم؟ چرا نا فرمانی کردم؟ چرا به توصیه احمد و نصیحتهای او و جناب سروان و آقای همتی عمل نکردم؟ حالا باید حساب پس بدهم. باید سزای این نافرمانیهایم را ببینم. خدا دارد تنبیهم میکند.»
رفت و کنار دیوار نشست. جایی که شب پیش خوابیده بود. نشست و به فکر فرو رفت و در دلش گفت: «خدایا، غلط کردم. مرا ببخش. در این شهر غریب، در این دیار غربت به دادم برس. نگذار بیش از این عذاب بکشم و به خفت و خواری بیافتم. خدایا خودت میدانی که من طوری بزرگ شدهام که نمیتوانم دستم را پیش کسی دراز کنم و کمک بخواهم تو خودت میدانی که اگر از گرسنگی بمیرم هم نمیتوانم از کسی چیزی بخواهم. خدایا خودت میدانی که امیدم فقط به توست! تو وسیله سازی. وسیلهای بساز و مرا از این بدبختی که گریبانم را گرفته، رها کن!» (ص176)
محیط اطراف شخصیت هم توصیف زیادی را به خود اختصاص نداده است. بهترین توصیف در مورد «کاخ خاکستری» محل زندگی رستم است که در مبحث بعدی خواهد آمد.
رستم دومین شخصیت مطرح کتاب است که از همان صفحات آغازین با او آشنا میشویم. از آنجا که داستان از سرگردانی عباس در تهران شروع میشود، رستم نیز همزمان و پا به پای عباس، به خواننده معرفی میشود. در اولین صحنه، رستم را از چشم پسرک میبینیم.
پلکهایش را آرام گشود. چشمهایش اما نیمه باز ماندهاند. نمیتوانست چشمهایش را کاملا باز کند. پیرمردی روبرویش ایستاده بود، در مه. چهره پیرمرد اگرچه مبهم و مه آلود مینمود، میشد اما فهمید که شصت –هفتاد سالی دارد. برخلاف سنش اما قوی هیکل و تنومند بود و استخوان دار. چهار شانه بود و سر بزرگی داشت. ابروهای پرپشتش، یک دست سفید شده بودند. مردمکهای چشمهایش فیروزهای به نظر میآمدند، اما فیروزهای نبودند. پیری و گذر زمان، آن رنگ را به تدریج به مردمکهای چشمهایش بخشیده بود. نگاهش اما مهربان بود و آرامش دهنده و خماری خاصی داشت. ریشش یک دست سفید بود و تا روی سینهاش آویزان بود. مشکل میشد تار مویی سیاه در ابروها و ریش و سبیلش یافت. رختهایش کهنه و وصلهدار بودند. شلوار لی زوار در رفتهای پایش بود، با زانوهای کیسه داده و وصله دار. کت گل و گشاد و رنگ و رو رفتهای تنش بود که رنگ اصلی و اولیهی آن در اثر کهنگی قابل تشخیص نبود. (ص10)
کمی جلو تر کاخ خاکستری پیرمرد که آلونک سادهای بیش نیست پیش روی خواننده قرار میگیرد. توصیفات دقیق و مناسبی که از آن ارائه میشود به علاوه توصیف جاندار چهره پیرمرد خواننده را آماده میکند تا در ادامه نیز با توصیفات زیبایی برخورد کند.
پیرمرد تعظیمی بلند بالا به پسر کرد و گفت: «بفرمایید شازده پسر. در کاخ ما همیشه خدا باز است. هیچ وقت قفلش نمیکنم. چون در این حوالی هیچ کس جرأت نمیکند جامهای زرین و پشتیهای زربفت کاخم را به سرقت برد.»
پسر غرق در حیرت، وارد آلونک شد. درون آلونک برخلاف تصوری که پسر از بیرون داشت، نسبتا بزرگ و جادار بود. در گوشهای از اتاق، یک صندوق چوبی بود و در کنار صندوق یک سماور نفتی. در گوشه دیگر اتاق یک بسته بزرگ قرار داشت که مشخص بود که بقچه لحاف و تشک پیرمرد است. کف اتاق را زیلویی کهنه و ریش ریش شده پوشانیده بود. دیوارهای کوتاه آلونک پوشیده از عکسها و نقاشیهای جور واجور بود. به نظر میرسید که آن عکسها، عکسهای پهلوانان قدیمی باشند. عکس تختی وسط دیوار زده شده بود که با حصیر دورش را قاب گرفته بودند. زیر عکس با زغال نوشته شده بود: «جهان پهلوان شهید، تختی بزرگوار». بالای تصویر جهان پهلوان تختی، عکس قاب شدهای از امام خمینی زده شده بود. پسر شروع به تماشای تصویرهای دیگر پهلوانان کرد. از میان آن همه پهلوان که هر کدام حالتهای مختلفی داشتند فقط توانست عکس تختی را بشناسد و چهره رستم دستان را؛ که با مداد سیاه طراحی شده بود و در حال تیراندازی به سوی دیوی بود. دیوی که بدنش پر از خالهای سیاه بود. بدن دیو سفید بود. (ص21)
اما این نوع تصویرگری در دیگر صفحات کمتر تکرار میشود؛ گویی نویسنده از آوردن این توصیفات قصد خاصی نداشته و نتوانسته به وسیله آنها اهداف خود را برساند.
دیالوگهای پیرمرد در ابتدای آشناییاش با عباس حالتی سنتی و غیر طبیعی دارند. این مسئله به علاوه ظاهر عجیب پیرمرد و اینکه نجات بخش پسرک در آن شرایط بحرانی شد و نیز با توجه به تلمیحی که در اسم کتاب وجود دارد خواننده را به این سمت سوق میدهد که شاید شخصیت رستم اسطورهای باشد. اما با پیشرفت داستان، متوجه حقیقی بودن شخصیت او میشویم.
خود پیرمرد نیز برای معرفی خود به کمک خواننده آمده است. او در جواب سوال پسرک که اسم پیرمرد را میپرسد میگوید:
پیرمرد پکی به چپقش زد. دودش را در فضای آلونک پخش کرد. آهی کشید و گفت: «اسم من، هان!» و بعد، انگار که با خودش حرف میزند، گفت: «اسم من؟ راستی اسم من چیست؟ زمانی به پهلوان خرم معروف بودم، جوانیام را میگویم. آن زمانها که مثل پهلوانها قوی بودم و چون بچه خرمشهر بودم بهم میگفتند پهلوان خرم. الحق هم که برای خودم پهلوانی بودم. در اوایل جوانی مدت کوتاهی پهلوانی میکردم. زنجیر پاره میکردم و … »
پیرمرد لحظهای مکث کرد و بعد گفت: «حالا دیگر آن روزها گذشتهاند. بعدها که پهلوانی را گذاشتم کنار، کارم شد نقالی توی قهوه خانهها و مردم اسمم را گذاشتند سرخوش. هنوز هم به این اسم معروفم. توی قهوه خانهها نقل پهلوانهای شاهنامه را میگویم و نان بخور نمیری در میآورم. اما میدانی؟ اسم واقعی من یک چیز دیگر است. اسم شناسنامهای من رستم است. رستم! حالا که دیگر پیر شدهام وقتی توی قهوه خانهها نقالی میکنم، سرخوشم. وقتی هم که ساکت در گوشهای مینشینم و به بدبختیهایم فکر میکنم و یا وقتی که از قهوه خانه میآیم بیرون اسمم میشود پیرمرد. یعنی پیرمرد صدایم میکنند. تو هم میتوانی به یکی از این اسمهایی که گفتم صدایم کنی. هر کدام را که دلت خواست و عشقت کشید انتخاب کن! پیرمرد، پهلوان خرم، سرخوش و یا مثلا سید. چون بعضیها سید هم صدایم میکنند، از این جهت که سیدم. یا اصلا میتوانی به اسم شناسنامهایام یعنی رستم صدایم کنی. برای من که فرقی نمیکند! (ص26-27)
این مقدمه کوتاه خبر از دوران پرفراز و نشیب عمر پیرمرد میدهد. در اواسط داستان که پیرمرد کمکم سرگذشت خود را برای عباس شرح میدهد، متوجه تغییرات زیاد او در زندگی گذشتهاش میشویم، منتها از آنجا که این تغییرات قبلا رخ داده و پیرمرد فقط راوی آنان است خواننده در جریان داستان تغییر را حس نمیکند، شاید نتوان شخصیت پیرمرد را پویا و متحول به حساب آوریم.
مهمانی عباس در کاخ خاکستری این فایده را برای مخاطب دارد که به تدریج –و کمی مبتدیانه- با ماجراهای این دو شخصیت آشنا میشود. آن دو به ترتیب داستان زندگی و مشکلاتی که با آن دست و پنجه نرم کردهاند را بازگو میکنند. البته داستان عباس از زمان مفقود شدن پدر تا سرگردانیاش در تهران را شامل میشود.
در انتهای داستان که پیرمرد با اصرار خانواده عباس در روستای آنها ساکن میشود، اثر کمی به قصه نزدیک میگردد.
احمد:
سربازی که بیشترین کمک و خدمت را در حق عباس به انجام میرساند احمد نام دارد. او در مینی بوس مسیر پادگان ابوذر با عباس آشنا شده، پس از فهمیدن مشکلات عباس در مورد مفقودی پدرش به او قول مساعدت میدهد.
سرباز که پس از شنیدن قضیه پدر عباس، لحن دیگری پیدا کرده بود و مهربان و صمیمی شده بود و حس همدردی نسبت به عباس در نگاهش دیده میشد، کم کم توانست اعتماد عباس را به سوی خود جلب کند و همه چیز را از زیر زبان او بیرون بکشد. عباس هم که حسن نیت سرباز را فهمیده بود، همه چیز را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد. سرباز نیز به نوبه خود از خودش برای عباس گفت و توضیح داد که بچه تهران است و از ابتدای جنگ در جبههها بوده است. همچنین گفت: « من امروز دارم از مرخصی برمی گردم. قرار است که پنج –شش روزی توی پادگان بمانم و بعد
