
قواي گوناگون است؛ براي هر نوع ادراکي به عضو ادراکي متناسب با آن توجه ميکند و آن را به کار ميگيرد و از اين رهگذر به ادراک تامي دست مييابد؛ مثلاً نفس براي درک شيء ديدني به چشم توجه ميکند و آن را به کار ميگيرد تا از طريق قوه بينايي فعل ديدن را انجام دهد و همچنين براي شنيدن از قوه شنوايي کمک ميگيرد و به همين قياس در انجام ساير افعال از قوه متناسب با آن استفاده ميکند.164
براساس حکمت متعاليه نفس و بدن در عين دوگانگي وحدت دارند؛ پس در واقع نظريه حکمت متعاليه در باب نفس نظريه دو گانه انگاري است؛ اما نه دو گانه انگاري دکارتي که نفس و بدن دو چيز کاملاً متفاوت و جدا از هم باشند. بلکه نفس و بدن در عين تمايز، وحدت دارند؛ زيرا براساس حکمت متعاليه نفس به دليل جامعيت و قوت وجودي داراي وحدتي است که با کثرت تنافي ندارد. او موجودي است که وحدت در کثرت؛ و کثرت در وحدت دارد. در نتيجه بر اساس اين نظريه عميق ترين رابطه (که همان رابطه وحدت و اين که بدن مرتبه¬اي از مراتب نفس است) بين نفس و بدن برقرار است.
استاد علامه حسن زاده آملي در توضيح اين نظريه مي گويد: “بدن، مرتبه نازله نفس و نفس تمام بدن است و بدن، تجسد و تجسم روح، صورت و آشکار کننده کمالات و قواي آن در اين عالم است. و انسان با اين كه نفس و كالبد دارد در واقع يك حقيقت است به اين معنى كه يك شخصيت دارد و او را بيش از يك هويّت نيست و جميع آثار وجوديش را و همه اوضاع و احوال گوناگونش را چه آنهايى كه مستقيما از نفس است چون: انديشه كردن، و چه آنهايى كه به دخالت بدن است چون: راه رفتن، همه به يك شخصيّت و هويّت نسبت مىيابد و در همه آنها مىگويد من چنين و چنان كردم. پس مىتوانيم بگوييم كه انسان موجود ممتدّى است كه از مرحله اعلا تا به انزل مراتبش همه يك شخصيت است كه هيچ گسيختگى در ميان اعضا و جوارح او نيست و حتى يك رگ مويى او از كلّش جدا نيست.
ما را گوهرى به نام نفس و كالبدى به نام بدن است و در عين حال نفس و بدن داريم هر يك از ما يك شخص و يك هويت هستيم هيچ كس نمىگويد كه من دو كس هستم و اين بديهى است كه هر كس جميع آثار وجوديش را به خود نسبت مىدهد و همه را به يك موضوع كه همان شخص و هويت او است اسناد مىدهد و مىگويد: من انديشه كردم و من پنداشتم و من گمان بردم و من ديدم و من شنيدم و من بوييدم و من بسودم و من چشيدم و من خوابيدم و من رفتم و من آمدم و هكذا.
آنچه كه از نفس و بدن او صادر مىشود همه را به يك شخص نسبت مىدهد كه از آن شخص تعبير به من مىكند. نه اين كه برخى از اين آثار وجوديش را به يك شخص و هويت، و برخى ديگر از آنها را به يك شخص و هويت ديگر نسبت دهد حتى آنچه را كه در خواب مىبيند به همان شخص و هويت اسناد مىدهد كه در بيدارى آنچه را انجام مىداد به او اسناد مىداد و مىگويد: من دوش در خواب ديدم كه چهها كردم و چهها بر سرم آمد، چنانكه در بيداريش مىگويد كه من ديروز چهها كردم و چهها بر سرم آمد. و به بداهت و فطرت در اين احوال و اوضاع و اطوار وجوديش يك شخص است. بلكه شخص صد و ده ساله هم كه شد مىگويد من آنگاه كه كودك ده ساله بودم از فلان استاد اين حرف را شنيدم و امروز كه صد و ده سالهام به سرّ و معنى آن حرف رسيدم. با اين كه صد سال در ميان فاصله است و در اين مدت صد سال كالبد تن او چندين بار عوض شده است و احوال گوناگون بر او عارض شده است و در اين دوره عمر خود اطوار مختلف سير كرده است كه به طور دقيق و به معناى تحقيق در دو آن يكسان نيست و بر يك منوال قرار و آرام ندارد با اين همه يك حقيقت شخصيت و هويت او باقى است. بلكه از آغاز تولد تا انجام زندگيش نامهاى بسيار يافته است كه در هر طورى از اطوار عمرش اسمى خاص دارد چنانكه در اجتماع و آيينش در هر طورى حكمى خاص؛ و با اين همه همه آن اسامى خاص هر دوره و احكام خاص آن دوره بر يك شخص صادق است و همه به يك شخص و يك كس نسبت داده مىشود، مثلاً كودك نوزاد در آغاز به نام نىنى و شيرخوار است تا اين كه دوران كودكى به سر مىآيد آنگاه جوان ناميده مىشود و دوران جوانى كه گذشت دو مويش گويند كه سياه سپيد موى شده است و پس از آن پيرش نامند و به خصوص در لغت تازى انسان را از آغاز تا انجام نامهاى بسيار است با اين همه يك فرد جامع همه اين اطوار كه همان يك ذات و حقيقت او است در همه اين احوال محفوظ است و همه او را يك شخص مىشناسند چنانكه او نيز خودش را يك شخص مىداند و مثلا اگر در جوانى كتابى را به امانت از كسى گرفت و رد نگرد پس از پنجاه سال كه صاحب كتاب وى را ديد و كتابش را از او درخواست كرد اگر بهانه آورد كه آنگاه من كتاب را از تو گرفته بودم شخص ديگر بودم و اكنون شخص ديگرم، كتاب را به آن كسى كه دادى از او بستان؛ هيچ كس اين عذر او را نمىپذيرد. و نيز مىبينيم كه آنچه را انسان دم به دم فرا مىگيرد به گذشتن روزگار آن دانشهاى به دست آورده خود را داراست و مىگويد من دانا و خوانا و نويسايم و اين ملكه و قدرت دانايى را در همه احوال به خود نسبت مىدهد و اكنون هم مىگويد من همان شخص داناى چند سال پيش از اينم. و اين بحث را عمق ديگر است و زير سر آن سرّى نهفته است كه بايد در بحث حركت جوهرى آشكار شود.
غرض اين است: اين انسان صاحب نفس و بدن يك شخص است و تركيب آن دو تركيب انضمامى چون تركيب بياض و جدار نيست كه در واقع ديوار و سفيدى از يكديگر ممتازند اگر چه سفيدى عارض بر ديوار است و قايم به او است بلكه يك نحو تركيب اتّحادى نفس با بدن دارد كه يك هويت و شخصيت است و همه افعال صادره از او به يك هويّت انتساب دارد. بنابراين آنچه كه در سر زبانها رايج است و حتى در كتابها هم آوردهاند كه جان مرغ است و تن قفس يا لانه، و يا اين كه نسبت نفس به بدن چون نسبت ربّان به سفينه است يعنى نسبت ناخدا به كشتى است، و يا نفس سوار است و بدن سوارى و يا نفس ملك است و بدن مملكت، و از اين گونه تعبيرات و تشبيهات همه اينها خطابى است نه برهانى زيرا كه هر يك از مرغ و لانه، و ناخدا و كشتى و سوار و سوارى، و ملك و كشور از ديگر ممتازند و اضافه بين دو امر جداى از يكديگر است و هر يك را يك شخصيت و هويت است ولى نفس و بدن دو امر جداى از هم نيستند و دانستى كه يك شخصيت و هويت است.
دليل تجربي براي تأثير متقابل نفس و بدن وجود دارد که از دو مقدمه تشکيل شده است؛ مقدمه اول: نفس و بدن داراي تأثير و تأثر متقابل هستند. مقدمه دوم: اشيايي که بينشان رابطه تأثير و تأثر برقرار است، با هم اتحاد و وحدت دارند. مقدمه اول (صغري قياس) براي کساني که آشناي به مسائل روان شناسي هستند، مطلب بديهي و روشني باشد حتي کساني که به وجود نفس معتقد نيستند، تأثير متقابل حالت هاي نفساني و جسماني را بر يکديگر انکار نمي کنند.
اما در بيان مقدمه دوم(کبراي قياس) بايد بگوييم: بر اساس حکمت متعاليه اشيايي که بينشان رابطه تأثير و تأثر برقرار است، با هم اتحاد و وحدت دارند. وگرنه اشيايي که تباين وجودي دارند نمي¬توانند رابطه تأثير و تأثرّ متقابل داشته باشند. به عبارت ديگر بر اساس حکمت متعاليه عليت به تجلي و تشأن بر گشت مي کند؛ در نتيجه رابطه علي و معلولي به رابطه اتحادي تبيين مي شود .
براي توضيح بيشتر در مورد اين که چگونه تأثير نفس بر بدن مي تواند دليل بر اين باشد که بدن مرتبه نازله نفس است؟ از اين مثال کمک مي گيريم: اگر انساني را در سن معيني وزن کنيم مي توانيم بگوييم وي در اين سن و با اين وزن مي تواند فلان مقدار بار را بلند کند و يا فلان مقدار مسافت را بپيمايد؛ اما همين انسان در حال خشم يا عشق چند برابر آن وزن را بلند مي کند و يا چقدر بيشتر از فاصله را مي تواند پرش کند. حال مي گوييم وزن بدن او به همان اندازه است و تغييري نکرده است اين چَستي و چابکي و يا آن کاهلي و گراني از کجا آمده است؟ از بدن نيست چون در هر دو حال پيکر او يکسان است و اگر نفس چيزي از جنس بدن باشد دو جسم مقرون به هم در هر حال بايد داراي يک وزن باشند قهرا اين اختلاف تغيير از نفس ناطقه است و بدن مرحله نازله نفس ناطقه است. پس آن سبکي، سنگيني، فرمان جستن و پريدن، تازگي، زيبائي، پيوستگي و کارهاي گوناگون بدن از کارخانه مغز، دستگاه گوارش، ضربان قلب، جذب دفع، قبض و بسط و همه ادراکات بايد از نفس باشد که در ظاهر و باطن بدن ظهور و تجلي مي کند و مطابق هر موطني و موضعي اسم خاص پيدا مي کند.
نتيجه اين که براساس اين نظريه که بدن مرتبه اي از مراتب نفس است بايد گفت در حقيقت بدن در نفس و روح است نه اين که روح در بدن باشد؛ زيرا نفس و روح داراي جامعيت و قوت وجودي است که بدن شعاعي از شعاع هاي آن است.
در ميراث انديشه گران مسلمان نيز اين وابستگى و پيوستگى هم چنان وجود داشته است. نگاهى به ريشه شناسى واژگان حكمت (فلسفه)، حكيم (فيلسوف و پزشك) و حاكم (فرمان دار و دادرس شرع) در زبان پارسى، ما را به اين امر رهنمون مىسازد كه كم تر حكيم و فيلسوفى بوده است كه در زمينه طب و پزشكى مهارت و تأليفى نداشته باشد؛ به ديگر سخن, فلسفه و پزشكى در پيوندى مقدس و پايا همگام با يك ديگر به درمان جسم و جان و انديشه و روان انسان ها پرداخته اند، آن يكى زندگانى و اين ديگرى زندگى بخشيده است.
(رسالة فى الطب) فارابى در كنار (سياست مدن) و (احصاء العلوم) و ديگر آثار فلسفى و منطقى وى و كتاب (قانون) ابن سينا در علم پزشكى در كنار (شفاء) و (الاشارات و التنبيهات) و كتاب هاى (الحاوى) و (الجدرى و الحصبه) فيلسوف رى، ابوبكر محمدبن زكرياى رازى گوياى تأثير فراوان فلسفه و بخش الهيات آن در بخش طبيعيات حكمت و آثار طبى دانشمندان است. اين تأثير خصوصاً در مباحث مربوط به نفس و تقسيمات آن به نفس نباتى, حيوانى و انسانى و ماهيت نفس و روح حيوانى و تأثيرپذيرى اين مباحث از نظريه اخلاطى بقراط قابل توجه است. طبق نظريه اخلاطى، قلب مركز نفس و روح حيوانى و كانون حيات انسانى شناخته مى شود.
ريشه يابى و بررسى منشأ اين عقيده حكما و پزشكان گذشته در خصوص كانون بودن قلب براى روح حيوانى، بيان مختصر تقسيمات نفس و قواى بدن در بخش طبيعيات حكمت و كتاب هاى طب را مى طلبد.
بنابراين، مسائل روان پزشكى و روان تنى و تئورى هاى علمى در اين زمينه، در همين چهارچوب حل خواهند شد؛ يعنى، اگر روان پزشك در مقام درمان يك بيمارى روانى، به بيمار دستور مىدهد كه از فلان دارو استفاده كند، بدين معنى است كه روان پزشك اين موضوع را پذيرفته كه بدن در روح اثر مىگذارد، يعنى، استعمال دارو حالتى در سيستم عصبى بدن به وجود مىآورد كه انعكاس آن در روح موجب بهبود آن مىشود، اما كسى نمىتواند ادعا كند كه تمامى رابطه بين اين دو، در همين چهار چوب منحصر است، زيرا عكس اين قضيه هم اتفاق مىافتد، بسيارى از معالجاتى كه توسط اطبّاء قديم از قبيل ابن سينا و زكرياى رازى انجام مىگرفته بر اين اساس بوده است كه از طريق روح، بدن را معالجه مىكردهاند. پس رابطه بين روح و بدن از هر دو طرف قابل تبيين است و مبناى فلسفى پزشكان معالج در مورد روح، در نحوه درمان آن تأثيرى ندارد. تفسيرهايى كه در مورد روح و ارتباط بين روح و بدن مطرح است در مسائل تجربى تأثيرى ندارد. مادى يا مجرد دانستن روح، قبول داشتن يا نداشتن روح در اين مورد مؤثر نيست، زيرا پزشك يا روان پزشك با تجربه دريافته است كه اين دارو فلان اثر را بر روح مىبخشد يا ايجاد حالت خاص روانى در فردى، بدن او را نيز متأثر خواهد كرد و همان اساس دارو را تجويز مىكند. به هر حال، بعضى از اين مطالب را با تجربه سادهاى مىتوان ثابت كرد.
در کتابهاي اخلاقي هم مباحثي در مورد رابطه نفس با بدن مطرح شده است مثلا ملا محمد مهدي نراقي در جامع السادات فصلي به نام “الاسباب الامراض النفسانيه” دارد که تحت عنوان “عوامل بيمارىهاى نفسانى” مدعى است كه اسباب انحراف، اخلاقى يا روحى يا جسمى است. و در تبيين نقش جسم چنين آورده است: “سر آن اين است كه نفس به خاطر تعلق يافتن به بدن علاقه ارتباطى با آن پيدا مىكند. و بدين جهت هر كدام از نفس و بدن از ديگرى تأثير مىپذيرد و هر حالتى كه در يكى حادث مىشود در ديگرى سرايت
