
باید به وزن نسبی این دو دسته عوامل توجه داشت. به نظر ونت، تأکید نظری نو واقع گرایی بر مادی گرایی است که موجب طبیعی ساختن و شی انگاری نظم اجتماعی موجود می شود و در نتیجه، امکانات نظم دهنده بدیل را حذف می کند. سازه انگاری او با وجود تلاش برای طبیعت زدایی از انواع اجتماعی، نیروهای مادی را نادیده نمیگیرد (Wendt, 2000: 69-168). به این ترتیب است که سازه انگاران بر نقش فرهنگ در روابط بین الملل تأکید دارند و به این نتیجه می رسند که بدون توجه به فرهنگ سیاسی جهانی استاندارد کننده نمی توان ثبات بالای نظام دولتی و کاهش تنوع اشکال سیاسی را توضیح داد. در عین حال، آنها از آرمانگرایی نیز اجتناب می کنند و تأکید دارند که همه چیز را به زبان و گفتمان تقلیل نمی دهند. در اینجاست که آنها در عین دور شدن از خردگرایی نو واقع گرایان و نو لیبرال ها، به پساتجدد گرایان نیز نمی پیوندند و فاصله خود را با این جریان نیز حفظ می کنند. برای سازه انگاران ساختار و کارگزار به شکلی متقابل به یکدیگر قوام می بخشند. ساختارهای اجتماعی نتیجه پیامدهای خواسته و ناخواسته کنش انسانی اند و در عین حال،همان کنش ها یک بستر ساختاری تقلیل ناپذیر را مفروض می گیرند یا این بستر به عنوان یک میانجی برای آنها عمل میکند. خود ساختارها به عنوان پدیده هایی نسبتا پایدار با تعامل متقابل است که خلق میشوند و بر اساس آنها کنشگران هویتها و منافع خود را تعریف می کنند. ساختار جدا از فرایند یعنی جدا از رویه های کنشگران وجود ندارد. در اینجا سازهانگاران تا حد زیادی تحت تاثیر اندیشههای آنتونی گیدنز43 و نظریه ساختاریابی44 او هستند.
مسئله مهم دیگر هستی شناختی، هویت کنشگران است که به تعبیری در کانون رهیافت سازه انگاری است. هویت عبارت است از فهم ها و انتظارات در مورد خود که خاص نقش است. هویت ها به طور همزمان به گزینش های عقلانی قوام می دهند و این الگوهای هنجاری سیاست بین الملل اند که به آنها شکل می دهند. هویت ها را نمی توان به شکلی ماهوی، یعنی جدا از بستر اجتماعی آنها، تعریف کرد. آنها ذاتا اموری رابطهای45 هستند و باید به عنوان مجموعه ای از معانی تلقی شوند که یک کنشگر با در نظر گرفتن چشم انداز دیگران یعنی به عنوان یک ابژه اجتماعی به خود نسبت می دهد. هویت های اجتماعی برداشتهای خاصی از خود را در رابطه با سایر کنشگران نشان می دهند و از این طریق منافع خاصی تولید می کنند و به تصمیمات سیاست گذاری شکل می دهند (مشیرزاده، 1392: 338-342). کنشگران با مشارکت در معانی جمعی هویت کسب می کنند و این هویت به عنوان خصوصیت کنشگران بین المللی گرایشهای انگیزشی و رفتاری آنها را به وجود میآورد. به بیان دیگر، این هویتهای متفاوت و متحول اند که به منافع و رفتارهای کنشگران شکل می دهند. برای سازهانگاران سازه های تمدنی، عوامل فرهنگی، هویتهای دولتی و غیره همراه با اینکه چگونه به منافع دولتها و الگوهای برآیندها شکل میدهند مهم است. اینها نوعی جهان بینی ایجاد میکنند و بر الگوهای تعامل بینالمللی اثر میگذارند. نهادهای بینالمللی و رژیمهای بینالمللی مانند رژیمهای تسلیحاتی و حقوق بشر و هنجارهای بینالمللی کنشگران را به سمت باز تعریف منافع و حتی هویتهایشان سوق میدهند. اگر هویتها، اجتماعی و حاصل تعامل باشند، میتوانند به صورت های متفاوتی شکل گیرند. مشکله هویت، به بیان ونت این است که آیا، و تحت چه شرایطی، هویتها جمعیتر یا خود محورتر می شوند. به نظر هازنکلور و دیگران در واقع میتوان گفت که سازه انگاری ساختارهای نظام و هویت ها را به توزیع شناخت در نظام بین الملل منحل میکند. رفتار بینالمللی نیز به عنوان پیامد شناخت تفسیر می شود :کنش با فرض شناخت است؛ و هم به عنوان تعدیلکننده شناخت: کنش می تواند موقعیتهای جدیدی بیافریند که به ارزیابی مجدد شناخت های سنتی منجر می شوند. به بیان دیگر، کنش و دانش قوام بخشی متقابل دارند و در تحلیل نهایی غیرقابل تقلیل به یکدیگرند (Hasenclever et al.1997:188).
برخلاف ديرينهگرايان كه قوميت و پتانسيل آن براي تبديل شدن به مليگرايي را يك جوهر يا ماهيت از پيش تعيين شده ميبينند، سازهانگاران ناسيوناليسم يا ناسيوناليسم قومي را امري ساخته و پرداخته شده در جريان فرايندي از تبادل معنا در ميان اعضا در نظر میگیرند. تاريخ ناسيوناليسم نشان ميدهد اين پديده مدرن و متعلق به قرون اخير بوده است و به عنوان یک سازه اجتماعي كه اهداف سياسي و ايدئولوژيكي را تامين ميكرده، توسط نخبگان و ساير سخنگويان ملت خلق شده است. در ادبيات ناسيوناليسم به پديده ملتسازي اغلب پرداخته شده است. به عنوان نمونه، بنديكت اندرسون ملت را یک اجتماع تصوری تعريف ميكند كه به كمک برخي فنآوریها از جمله صنعت چاپ به طور بيناذهني در ميان افرادي ك كه پيش از آن خود را متعلق به اجتماعات قومي، محلي، و مذهبي جداگانهاي ميپنداشتند، تصور شده است. در جريان ساخته شدن ملت، از انواع اسطورهها و افسانهها به ویژه افسانههايي درباره مبدا ملت (قوم) بهرهگيري ميشود. به موازات رشد ديدگاه سازهانگار در علوم اجتماعي، تحليلگران مسائل قومي در چند دهه اخير به طور روزافزوني از بينشهاي اين ديدگاه در تبيين قوميت و جنبشهاي قومي استفاده كردهاند. در ديدگاه سازهانگارانه ماهيت هويتهاي قومي سيال و غيرتثبيت شده از پيش فرض ميشود. سازهانگاری صرفا به انگيزههاي ابزاري در شکلگیری سازهانگارانه قوميت تاكيد ندارد و روابط و تعاملات ميان اعضاي گروه را عامل اصلي در حل و فصل هويتهاي قومي و شکلگیری سازهانگارانه آن به شمار ميآورد. زبان، مذهب، آداب و رسوم و ساير شناسههاي فرهنگي و حتي جسماني گروه مجموعهاي از منابع يا ذخاير را در اختيار اعضاي گروه قرار ميدهد تا بر پايه آن در شرايط خاصي كه قرار دارند هويتي قومي يا ملي براي خود ایجاد کنند. سازهانگاری اجتماعي بر خلاف ديرينهگرايي، قوميت را ماهوي نمي پندارد، بلكه ساخته شده در جريان تعامل اجتماعي ميان افراد ميداند و بر خلاف ابزارگرايي، تاكيد خاصي بر اهداف يا انگيزههاي سياسي و اقتصادي در شكلگيري هويت قومي ندارد. در واقع، در عصر جهاني شدن و ارتباطات گسترده ميان مردم با پيشينههاي فرهنگي گوناگون، دايره انتخابهاي هويتي براي افراد بسيار زياد شده است. كل تاريخ ملت سازي در اروپا و نقاط ديگر جهان شاهدي است بر اين مدعا كه چگونه به كمک مطبوعات، نظام آموزشي متمركز و واحد و ابزارهاي ديگر يک زبان واحد به عنوان زبان ملي ترويج و آرام آرام هويتي ملي در ميان گروههاي بسيار متفاوتي كه به گويشهاي مختلف سخن ميگفتند و آداب و رسوم جداگانه داشتند، خلق شد. در جريان فروپاشي برخي كشورها در چند دهه اخير نيز شاهد شكلگيري ملتهاي جديدي بوديم كه پيش از آن هرگز خود را به عنوان ملت تصور نكرده بودند. به طور نمونه، پس از فروپاشي يوگسلاوي، مسلمانان بوسني و هرزگوين كه منشاء قومي صرب دارند و به زبان صربي سخن ميگويند، تفاوت مذهبي را عاملي براي بر ساخت هويت ملي نوین قرار دادند. اين تلاش به خصوص پس از آن شدت گرفت كه صربهاي ارتدكس با مرزبندي ميان خود و مسلمانان گروه اخير را مطرود و سزاوار قوم كشي دانستند (سیدامامی، 1387: 25-26).
ارزيابي مثبت از گروه خودي در مقايسه با گروه ديگر سبب ميشود هرچه بيشتر گروه خود را از گروه ديگر متمايز کند. اين فرايند تمايزگذاري به شخص کمک ميکند تا برتري (واقعی یا خیالی) گروه خود بر برونگروه را بر حسب برخي ويژگيها يا بعد خاصي حفظ يا کسب کنند. این نظريه وجود تعصب درونگروهي و رقابت و اختلاف ناشي از آن را امري هميشگي در روابط بين گروهي ارزيابي میکنند. گونهاي ديگر از نظريههاي جامعهشناختي كه درباره پديد آمدن گروههاي قومي ذيل رويكرد سازهانگار قرار ميگيرد، نظريه رقابت است. مطابق اين نظريه، هويتهاي سياسي گروه زماني برجسته و تشديد ميشوند كه گروههايي كه در مجاورت هم قرار دارند، ناچار از مبارزه براي دستيابي به منابع كمياب باشند. مبارزه براي منابع كمياب علت شكلگيري گروهها و نيز ناپديد شدن آنهاست و در عين حال اين مطلب را توضيح ميدهد كه چرا در برخي مواقع هويتهاي گروهي مهم و در مواقع ديگر بياهميت ميشوند. در نظريه رقابت هدف پژوهشگر توضيح شرايطي است كه به موجب آن هويتهاي قومي در قياس با هويتهاي ديگر اهميت بيشتري مييابند. هنگامي که اعضاي گروه برونگروهي را رقيب گروه خود ببينند يا از جانب آن گروه تهديدي را عليه خود احساس کنند، احساسات قومي هويت قومي يا نگرشهاي منفي نسبت به این برونگروه همبستگي مييابد؛ اما در مواقعي که افراد گروه برونگروهي را شبيه خود يا دوستانه ارزيابي کنند، احساسات قومي هويت قومي ممکن است با نگرشهاي مثبت نسبت به اعضاي این برونگروه همراه باشد (Valk, 1998: 51-70).
منتقدان رويكرد سازهانگاری میگویند كه بدون مباني قديمي هويتي، هويت قومي را نميتوان از هيچ ساخت. از طرف ديگر، تاكيد سازهانگاران بر شكلگيري گروههاي هويتي يا قومي آنها را از اهداف گروهي و دستوركارهاي سياسي رهبران و نخبگان گروه غافل كرده است. به عبارت ديگر، به دلیل اینکه سازهانگاری كمتر به اهداف و نقش افراد در برانگيختن و آلت دست قرار دادن تفاوتهاي قومي ميپردازد، نميتواند به نحو شايستهاي از عهده تبيين مواردي برآيد كه در آن استفادههاي ابزاري از تفاوتهاي قومي در برانگيختن و شكلگيري هويتهاي متمايز قومي به عمل ميآيد.
فصل سوم
پیشینه هویتطلبی و جداییطلبی در اروپا
3-1. روند شکلگیری و هویتشناسی اتحادیه اروپا
اندیشه همگرایی اروپا، به سالهای بسیار دور باز می گردد. نگاهی به تاریخ اروپا از زمان رومی ها تا عصر شارلمانی و ناپلئون تا قرن نوزدهم میلادی، نمایانگر توانایی همیشگی اروپا برای تبدیل شدن به اروپایی یکپارچه و واحد است. روش جدیدی که برای رسیدن به اروپای واحد، از سوی ناپلئون دنبال شد؛ مخالفتها و پاسخهای نظامی دولتهای دیگر را که نمیخواستند مطیع باشند، برانگیخت. وقوع جنگ جهانی اول در اروپا در سال 1914، واقعیت وجود تحکیم را که برای بیش از چهار قرن درون دولت و ملتها وجود داشت و به وسیله یک قدرت مرکزی هدایت می شد و به دنبال افزایش قدرت خود به هر وسیله ای بود تأکید کرد. امضای معاهده ورسای (پاریس) در سال 1919 نشان داد که جنگ و پیروزی، قوانین پایدار را ایجاد نخواهند کرد، زیرا اراده دولتهای ملی با اراده ملت یکسان نبود. در نتیجه این معاهده، یک نظام غیر مطمئن ایجاد شد و جامعه ملل ارگان صلح ساز و حفظ صلح، هیچ شانسی از موفقیت را به همراه نیاورد، زیرا بار دیگر ایده اروپای واحد از طریق مطیع کردن دیگران، این بار از سوی هیتلر دنبال شد. پایه گذار این ساختار نوین ریچارد کودن هوف کالوجی، بنیانگذار جنبش پاناروپایی در سال 1923 بود که حمایت چندین سیاستمدار را به خود جلب کرد. تحت تأثیر افکار وی آریستد بریان، نخست وزیر فرانسه در 7 سپتامبر 1929، در دهمین اجلاس عمومی جامعه ملل، برنامه اتحادیه اروپا را مطرح کرد، اما این طرح با مخالفت شدید انگلیس مواجه شد، کشوری که بیشتر خواهان یک همکاری اقتصادی اروپایی بود تا همکاری سیاسی و سرانجام این طرح از طرف مجمع عمومی جامعه ملل رد شد. دولتهای در تبعید هلند، لوکزامبورگ و بلژیک که در لندن مستقر بودند، بحث هایی را درباره برنامه های همگرایی و همکاری جویانه آغاز کردند که باعث ایجاد سازمان بنلوکس شد (بلژیک و هلند از سال 1921 دارای اتحادیه اقتصادی بودند). در ایتالیا، آلتیرو اسپنلی در حال نگارش مانیفستی برای یک اروپای واحد و آزاد بود. در واشنگتن ژان مونه (1888-1977)، تاجر فرانسوی که طرح چرچیل را برای اتحاد فرانسه- انگلیس، در دوران جنگ تغذیه فکری کرده بود، سرانجام متقاعد شد که راه بازگشت صلح و ثبات به اروپا، تقویت همگرایی به خصوص در زمینههای اقتصادی است. وی پس از جنگ جهانی دوم به کمیسیون فراملی فرانسه پیوست و در آنجا تجربیات خود را در مورد سازماندهی و مقدمهسازی اروپای واحد عرضه کرد. در این بین
