
ندارد، خصوصیات زیادی برایش ذکر نشده است. علی پسری عاقل، ساده، مهربان، گرم و دوست داشتنی است. هیچ خصلت بدی از او و دوستانش و حتی دیگر شخصیتهای داستان یاد نمیشود. تنها چند رانندهی وانت که در ابتدای داستان حضور دارند، شخصیتهایی نسبتا منفی نشان داده میشوند؛ افرادی که بیشتر به فکر خودشان هستند و حاضر نمیشوند به علی و مادرش کمک کنند.
از آن جا حجم قابل تاملی از داستان –چیزی حدود چهل درصد- را نامهها تشکیل میدهند، داستان به روایت نزدیک شده است. نویسنده سعی کرده که به وسیلهی ابزارهایی این کمبود را جبران کند. یکی از آنها جزئیاتی است که نویسنده از زبان قهرمان نقل میکند. این جزئیات بیشتر مربوط به دیدهها و شنیدهها هستند نه شخصیتها و حوادث.
«خودم را حسابی آماده کرده بودم. کیف و کفش و لباس نو، مداد تراش و پاک کن، کتاب و دفترچه و لیوان آبخوری، یک بسته بیسکوییت و کمی میوه. آن موقع مادرم مثل من خوشحال بود. نمیدانم شاید هم بیشتر از من. تمام وسایلم را آماده کرده بود و گذاشته بود کنار اتاق. توی یک سینی هم قرآن و یک کاسه آب و پول گذاشته بود.» (ص6)
همچنین نویسنده با استفاده از طنز موجود در نامهها و استفاده از زبان طنز گونه در مکالمهها، فضای یکنواخت داستان را تغییر داده است.
«بپذیرید سلامم را که در روزگاران قدیم، آن را درود گفتندی و نوشتندی، تا شاید که روزی جوابی رسد، او را از ته دل (تعجب نکنید، آخرین امتحان ثلث دوم، ادبیات فارسی بود.)
سلامی بر شما عزیزان خوب و مهربانم. به بهترین دوستانی که جای برادر را در دلم گرفتهاند. آنقدر دلم برایتان تنگ شده که حد ندارد. تعجب میکنم، از اینکه من در اینجا امکان عکس گرفتن و فرستادن برای شما را ندارم، آخر شما چرا عکستان را نمیفرستید؟ کمکم دارد شکلهایتان از یادم میرود. باور نکنیدها! شوخی کردم.» (ص62)
بیشترین کنش داستانی شخصیت قهرمان حول محور دوستی و دوستانش میچرخد. گویی این چهار نفر در ارتباط با همدیگر معنا پیدا میکنند. آنها با کمک هم کارهای بزرگی را به انجام میرسانند و در این بین، نویسنده نیز از راه گفتگوهای آنها مفاهیم مورد نظر را منتقل میکند.
حسن، محمود و سعید هم جزئیات زیادی ندارند. آنها به همراه علی، بیشترین حجم داستان را تشکیل میدهند اما این حجم معمولا توسط گفتار آنها پر شده است نه رفتار. بیشترین توصیفات درباره آنها، در صفحات اولیهی داستان آمده است و تا حدی خواننده را از خصوصیات جسمی این چند شخصیت با خبر میکند.
«به صورت معصوم و پر محبت حسن نگاه کردم و گفتم…» (ص9)
سعید که مثل همیشه صورتش خندان بود-لبخندی زد و گفت… (ص9)
محمود با قیافهی جدیاش ابروهایش را در هم کشید و گفت: … بعد خندید، از آن خندههایی که هر وقت شوخی میکرد، میدوید توی چهرهاش و چشمان ریزش، در صورت سبزه و قشنگش گم میشد.» (ص10)
اشتباهی که نویسنده در داستان دچار آن شده است بزرگ نشان دادن این نوجوانان و اغراق در مورد فهم و درک آنان است. از یک طرف مخاطب و شخصیتهای داستان کم و سن و سال هستند و از طرف دیگر نویسنده میخواهد پیام را هر طور شده به وسیلهی همین شخصیتها انتقال دهد و این دو مسئله با هم سازگار نیستند. آنها مدام یکدیگر را به صبر و پایداری و ایمان دعوت میکنند و این مسئله، با بچه بازیهای آنها در تضاد است. مگر اینکه به تساهل بگوییم نوجوانان دوران جنگ زودتر بزرگ میشدند و حوادث باعث رشد زودتر از موقع آنها میشد.
«خانهای باقی نمانده است. تپهی کوچکی از خاک و آجر شکسته و آهن، جای خانه را گرفته است. تنها نیمی از دیوار اتاق باقی مانده است که روی آن هم پر از جای گلوله است. خدای ناکرده فکر نکنید که ناشکری میکنم. نه، خدا شاهد است که این خرابیها، تنها کینهام را نسبت به دشمنانمان اضافه میکند.» (صص47-46)
شخصیتهای فرعی شامل مادر، پدر، آقای حسینی –مسئول بسیج- حاج حجت معمار و آقای راننده میشود. توضیحات پیرامون آنها نیز مختصر است.
جامعترین توصیف مربوط به وضعیت پدر هنگام بازگشت از اسارت است:
ص103 «از جمعیت بیرون زدم و دویدم به طرف مادرم. خدایا، پدرم بود. وای چقدر پیر و لاغر شده بود. خودش بود. یک پا نداشت. به چوب زیر بغلش تکیه داده بود.»
شخصیت پدر علی میتوانست نقشهای بهتر و مهمتری ایفا کند ولی خیلی وارد ماجرا نمیشود. پدر علی آزادهای است که تا صفحه بیست و دو هیچ خبر و نشانهای از او نیست تا اینکه در گفتگوی مادر علی با راننده، متوجه اسیر بودن او میشویم.
نبود پدر هیچ دغدغهای برای علی ایجاد نکرده و او در این خصوص آن طور که باید دلتنگی نمیکند و این مسئله غیرعادی است. در صفحات پایانی کتاب، پدر او با کاروان اسرای آزاد شده، برمیگردد. خواننده در این مقطع هم دچار تعلیق یا هول و ولا نمیشود؛ زیرا عدم حضور پدر به هیچ وجه مشکل ساز نبوده است تا خواننده را درگیر کند.
در عین حال همین حضور کوتاه هم در داستان به نحوی موثر و منتقل کننده مفاهیم است. «اولین چیزی که تعریف کرد، اتحاد و برادری بین اسرا بود. بعد مثالی زد و گفت: “در آنجا هرکس هر کاری که بلد بود، به دیگران هم یاد میداد. همه سعی میکردند به همدیگر کمک کنند. من، به خیلی از بچهها روش سیم کشی برق را یاد دادم. در عوض، خودم هم از دو- سه نفر، خطاطی را یاد گرفتم. خط ریز، خط درشت، خط نستعلیق. خلاصه کلی خطم خوب شده.”
هر قدر پدرم بیشتر از زمان اسارتش تعریف میکرد، من بیشتر خجالت میکشیدم. تا آن شب فکر میکردم که خیلی سختی کشیدهام. اما با صحبتهای او، تازه میفهمیدم که غربت و سختی یعنی چی.» (ص101)
پدر لقبهای طنز گونهای که بچهها مدام روی هم میگذاشتند را تغییر میدهد و القاب زیبایی انتخاب میکند.
در همین چند روز، خیلی با بچهها دوست شده بود. برای هر کدامشان هم اسمی گذاشته بود. آن هم چه اسمهای قشنگی! آنقدر قشنگ که بچهها هم اسمهای قبلی را کنار گذاشته بودند. به سعید میگفت: «دلاور سعید»، به محمود: «قهرمان محمود» و اسم حسن را هم گذاشته بود: «پهلوان حسن». بچهها هم مثل من، او را بابا صدا میکردند. (ص 103)
او در لابلای سخنانش از مقاومت و روحیه رزمندگان و ترس دشمن از بسیج میگوید. «خوشا به حال مردم ایران که جوانهایی مثل شما دارند. واقعا شما لیاقت دارید که بهتان بگویند بسیجی چون من به چشمان خودم دیدم که دشمن چقدر از بسیجی وحشت دارد.» (ص103)
مادر شخصیتی قالبی و کلیشهای دارد. فقط در چند صحنه حاضر میشود و نشانههای خاص و ممتازی در او نیست. او مادری مهربان دلسوز و با ایمان است؛ مثل تمام مادران این گونه داستانها.
«مادرم گفت: «نه برادر، آن بنده خدا، وقتی ما را روانه کرد، خودش در خرمشهر ماند. پنج شش ماه ازش خبری نداشتیم. بعدها فهمیدیم که مجروح شده و عراقیها هم اسیرش کردهاند. تا حالا فقط دو-سه تا عکس برایمان فرستاده. خیلی پیر شده بنده خدا… وقتی عکسهایش را دیدم، فهمیدم که انگار یک پایش را قطع کردهاند… راستش برادر، دلم خیلی شور میزند. آخر، دو-سه تا نامه آخرش یک جور دیگری است… البته از چیزهایی که مینویسد، معلوم است که خودش است. ولی خطش تغییر کرده… خیلی خوش خط شده… هر دفعه، نامهاش را خوش خطتر مینویسد… میترسم خدای ناکرده، بلایی سر دستهایش آمده باشد و کس دیگری برایش نامه بنویسد… آخر همه هنر آن بنده خدا در دستهایش است… توکل بر خدا… خدا الهی صدام را ذلیل کند.»
راننده زیر لب گفت: «الهی آمین» . بعد پرسید: «راستی آبجی! شوهرتان چکار میکرد؛ کارمند بود؟ »
مادرم کمی چادرش را جلو کشید و گفت: «نه، ادارهای نیست؛ برق کار است. اما بعضی وقتها لوازم برقی و این جور چیزها را هم تعمیر میکرد. اما شغل اصلیاش سیم کشی ساختمان است.»
راننده آهی کشید و گفت: «خدا انشاء الله دل همه چشم انتظاران را شاد کند…» (ص22)
مادر: برخی پیامهای داستان که در دیگر داستانها کمتر به آن توجه شده و یا به عمد نادیده انگاشته میشود، به طور غیرمستقیم به وسیله مادر منتقل شده است.
مادرم چادرش را مرتب کرد و گفت: «اگر این جوانها نبودند، خرمشهر هنوز هم دست عراقیها بود… به خدا خیلی این جوانها به گردن ما حق دارند.» (ص20)
و یا در جایی دیگر وقتی به دوستانش نامه مینویسد اینطور حال مادر را شرح میدهد:
خوب بچهها، الان مادرم مشغول نماز است. ولی نه، انگار نمازش تمام شده است؛ ولی نمیدانم چرا سجدهاش این قدر طولانی شده است. من نمازم را خواندهام. راستش نمیدانم چرا نماز امشبم طوری دیگری بود. خیلی کیف کردم. میدانید بچهها، به خدا جدی میگویم، اصلا انگار خرمشهر با بقیه جاها فرق دارد. بوی خوبی دارد. مثل گل یاس.
خوب بچهها، بالاخره مادرم سر از سجده برداشت. صورتش از اشک خیس شده است. نمیدانم اشک شوق است یا چیز دیگر. (ص34)
آقای حسینی شخصیتی قراردادی دارد. معمولا در داستانهای مربوط به دوران دفاع مقدس شخصیتی بسیجی با ویژگیهای مشخص ظاهر میشود. اغلب این اشخاص متواضع، مومن، دلسوز و خستگی ناپذیرند. در این کتاب، بخش مهمی از پیام رسانی به عهدهی این شخصیت است. بخشی از این کار در نامهها و گفتههای علی مشهود است؛ قسمتی به وسیله پرسش و پاسخهای او علی و دوستانش و بخشی نیز به وسیلهی اعمال.
برادر حسینی خندید و گفت: «خوش به حال شما، واقعا دوستان خوبی هستید. دوست خوب، خیلی خوب است. سرنوشت آدم را عوض میکند. قدر همدیگر را بدانید. وقتی علاقه و دوستی شما را میبینم، یاد دوستان خودم میافتم. یاد بچههایی که با هم، زیر همین نخلهایی که آن وقتها سبز و خرم بودند، توی همین شهر، با همدیگر بزرگ شدیم. حالا، خیلیهایشان رفتهاند پیش خدا. من گناهکار هم ماندهام. چه میشود کرد؛ هر کسی یک لیاقتی دارد.»
گفتم: «چه حرفهایی میزنید برادر حسینی! خدا میدانست که یک روزی مردم خرمشهر به کمک شما احتیاج دارند. برای همین هم شما را حفظ کرد. انشاءالله همیشه سلامت باشید.»
برادر حسینی، لبخندی زد و به عکسهای شهدایی که به دیوار اتاق چسبیده بود، خیره شد. خدا میدانست که دارد به چی فکر میکند. شاید یاد دوران دوستیاش با آنها افتاده بود. (ص78)
آخرین شخصیتها، راننده و حاج حجت معمار هستند. پسر حاج حجت اسیر و پسر راننده مفقودالاثر است و این موضوع اولین حلقهی ارتباط آنها با داستان را به حساب میآید. میتوان این شخصیتها علاوه بر ساده بودن، نوعی هم به حساب آورد. رانند از ابتدا که به علی و مادرش کمک کرد تا انتهای داستان که دوباره سر و کلهاش پیدا شد و آبسردکنی که مردم محلهاش خریده بودند را به خرمشهر آورد، مدام عنوان میکند که به خاطر پسر مفقودش این کار را میکند. در واقع همدردی تمام شخصیتهای داستان با علی و خانواده او به علت سیم ارتباطی است که جنگ باعث آن بوده است. در بین رانندگان فقط این مرد حاضر به کمک شد. همچنین چانه نزدن بر سر گرفتن کرایه، برای خواننده محرز میکند که او قصد ندارد پول را قبول کند.
راننده سوال کرد: «خانهتان کجاست؟»
به طرف کوچهمان اشاره کردم و گفتم: «دور نیست آقا، آنجاست. آن طرف خیابان؛ توی آن کوچه.»
گفت: «سوار شوید.»
پرسیدم: «آقا … چقدر میگیرید تا راه آهن؟»
راننده برگشت و از پشت سر به خیابان نگاه کرد و گفت: «حالا بیایید بالا، اول بارها را ببینم؛ زیاد نمیگیرم. هر قدر دلتان خواست بدهید.»
در وانت را باز کردم و نشستم. حسن هم چپید کنار من و در را بست. وانت دور زد رسید سر کوچهمان. قبل از این که وارد کوچه بشود، گفتم: «آقا … بی زحمت دوستانمان را هم سوار کنید.» راننده چند تا بوق زد. محمود و سعید هم رفتند عقب وانت و پریدند بالا.
راه که افتادیم، راننده پرسید: «کجا میخواهید بروید، جنوب؟»
گفتم: «بله، میخواهیم برگردیم به خرمشهر، شما از کجا فهمیدید؟»
