
اش نتوان سخن گفت، بايد درباره اش خاموش ماند. (ويتگنشتاين، 1371، ص 7) شبيه همين مطالب را در آخرين بند رساله مي?آورد:
“آنچه درباره?اش نمي توان سخن گفت، مي بايد درباره اش خاموش ماند.”(TLP:7)
48-Mc Guinnes (eds), 1967, PP.143-144
فصل 2: گرامر38 زبان
به منظور فهم دقيق و همه جانبه مباني انديشه هاي ويتگنشتاين، آشنايي عميق با بعضي از اصطلاحات، واژه ها و معاني ابتکاري او ضروري است. يکي از اين اصطلاحات گرامر است. منظور او از گرامر چيزي فراتر از صرف، نحو و دستور زبان مي باشد. در واقع او تلاش مي کند اذهان را به گونه اي حساس و آماده کند تا نگاه متفاوتي به مسايل فلسفي داشته باشند. اينکه در زبان اتفاقات عجيبي مي افتد که اگر عميقاً مراقب نباشيم يا عميقاً در کاربرد مفاهيم زبان دقت نکنيم، دچار سوء فهمها، آشفتگيها و مشکلاتي خواهيم شد که ديگر هيچ فيلسوفي قادر به حل آنها نخواهد بود. ريشه مشکلات ديدگاههايي مانند سوليپسيسم يا تنها خودباوري در عدم درک عميق گرامر زبان بوده است. اين بحث ما را به درک مسئله معقوليت از نگاه ويتگنشتاين نزديکتر مي گرداند، از اين جهت که تشخيص گرامر زبان، منظومه فکري و فلسفي ما را براي تعيين معقوليت يا نامعقوليت گزاره ها در حوزه هاي مختلف معرفتي به ويژه در مباحث مربوط به نفس و روانشناسي تعيين مي کند.
1-2- گرامر سطحي وعميق
ويتگنشتاين در موارد متعددي از واژه گرامر به معناي دستور و صرف،نحو استفاده ميکند، اما هرکجا که چنين استفاده اي ميکند، متعاقباً تاکيددارد كه اولاً منظورش گرامر سطحي است و ثانياً چنين گرامري در فلسفه مورد استفاده اي ندارد.(1) لذا بحث سطحي بودن و عميق بودن گرامر يا معمولي بودن و فلسفي بودن گرامر مطرح مي شود. ويتگنشتاين در همين جايگاه است که مي گويد دو نوع علاقه يا رويکرد در قواعد زبان وجود دارد.(2) يک رويکرد منحصراً مربوط به علماي نحو و علم دستور است که وظيفه شان نحوه کاربرد واژه در ساختار يک جمله است. رويکرد ديگر مربوط به فلاسفه وتحقيقات فلسفي است که در اين رويکرد، گرامر عميق مورد نظر است و بدين وسيله تلاش مي شود مسائل فلسفي منحل شوند39 (نه اينکه حل شوند). مسائلي که ناشي از سوء برداشتها و سوء استفاده?ها از زبان هستند. فيلسوف با استفاده از يافتن گرامر عميق و با وضوح بخشيدن و برطرف کردن استفاده?هاي نابجا از زبان، سعي دارد اساساً بسياري از سوالات و مسائل غير مجاز را آشکار کند. در چنين مواردي فيلسوف نبايد وارد عرصه نظريه پردازيها، تبيين ها و اکتشافات عالمانه بشود بلکه بايستي تحقيقات گرامري را نظم و سامان دهد. البته هيچ گاه ويتگنشتاين اين تحقيقات را به صورت قواعد و قوانيني قابل تعميم مطرح نمي کند و شايد اصولاً نمي توانسته مطرح کند.بلکه عمدتاً از آنها براي توضيح و توصيف اعمال يا به عنوان تعريف اعمال مشخص يا به عنوان معيار صحت و درستي چيزي استفاده کرده است.
بحث گرامر به ويژه در دومين دوره حيات فکري ويتگنشتاين به او اجازه مي دهد در مورد ماهيت يک شيئ با تبيين هاي “ماهيت محور” که به نوعي قداست و تعالي خارج از همه حوزه هاي معرفتي براي تبيين هايشان قايل هستند و عمدتاً در فلاسفه بعد از افلاطون و با تاسي از او پديد آمده اند، بشدت مقابله کند. او معتقد است گرامر يک قاعده40 است که به شما اجازه ميدهد،تبيين معتبري براي کاربرد صحيح يک واژه در شرايط معمول بدست آوريد. بنابراين قاعده چيزي است که در رويه عملي41 زبان به کار مي رود.(3) همينطور اومي گويد رابطه گرامر با زبان تا حدودي شبيه رابطه قواعد بازي با خود بازي است .(4) چطور در يک بازي با توجه به نوع آن قواعدي وجود دارد که معلوم مي کند چه کسي آن قواعد را رعايت يا قانون شکني ميکند. در زبان هم گرامر عميق زبان معلوم ميکند كه خطاهاي فاحش ناشي از چه چيزهايي هستند و يا چه کساني قواعد را بخوبي رعايت مي کنند.
مرز جدايي انديشه هاي ويتگنشتاين در دوره حيات فکري اول و دوم يا متقدم و متاخر با استفاده از بحث گرامر بدست مي آيد. در کتاب رساله او باورش بر اين بود که بين زبان و واقعيت رابطه اي واقعي و تنگاتنگ برقرار است. در حاليکه در حيات فکري متاخر او معتقد شد اين گرامر است که سهمي از واقعيت را آنهم با شرايطي در اختيار ما مي گذارد. درست است که تعاريف مصداقي (مثل اينکه براي تعريف عدد دو، دو مهره از يک جنس را نشان دهيم) يا تعاريف با مثال يا تعابير مقايسه اي براي تبيين معاني مي توانند مناسب باشند،(5) اما اين قواعد گرامر است که معناداري را تعين مي بخشد. در اينجا هيچ امر قطعي و ايده آلي براي اتصال ضروري بين زبان و واقعيت وجود ندارد. ويتگنشتاين در کتاب رساله بارها بين گزاره هاي اصيل42 يا معنا43دار، بي معنا44 و مهمل45 تفاوت مي گذارد و مي گويد گزارههاي اصيل معنا دارند و حقايق46 را تصوير مي کنند و بهدرستي يا به غلط ميگويند كه جهان چنين و چنان است. اين ها گزاره هاي اصلي تجربياند. حد ومرز گزاره هاي معنادار، اينهمانيها و تناقضها هستند که هيچ وصفي از امور را يا هيچ امکاني را بيان نمي کنند. “اينهماني و تناقض از معنا تهي هستند.”(6) مثل اينکه “هوا يا باراني است يا غيرباراني است”. آنها هيچ چيزي نمي گويند و قرار هم نيست که چيزي بگويند، نه چيزي را تاييد ونه چيزي را تکذيب مي کنند. اگرچه اين همانيها و تناقضها چيزي را نميگويند اما ساختار منطقي جهان خارج را نشان مي دهند و در عين حال هيچ اصل منطقي را زير سؤال نمي برند. بنابراين آنها بي معنايند اما مهمل نيستند.(7) ويتگنشتاين گروه گزاره هاي مهمل را مربوط به گزاره هايي ميداند كه خارج از جهان واقع و امور واقعند. اينها عمدتا گزاره هاي ارزشي مي باشند. در اين مقام ويتگنشتاين مدعي مي شود، وظيفه فلسفه اينست که گزاره هاي مهمل پنهان را به مهمل آشکار تبديل کند. بدين ترتيب بين آنچه مي تواند بوسيله گزاره ها بيان و گفته شود، از آنچه نمي تواند و فقط مي تواند نشان داده شود، تمايز داده ميشود. اما ويتگنشتاين در مرحله دوم حيات فکريش تغييري اساسي در ديدگاه مذکور مي دهد که با اصطلاح گرامر عميق قابل توضيح است. در اين مرحله او بر اين باور است که بين امور معنادار و مهمل بدون در نظر گرفتن بسترها و زمينه ها نمي توان تمايز مطلقي برقرار کرد. واژه هاي “بي معنا” و “معنادار” معناي خود را صرفاً در موارد خاص بدست مي آورند و ممکن است از موردي به مورد ديگر تغيير کنند.(8) بدين ترتيب فهم واژه ها صرفاً با تحليل کلمه ها و جمله ها يا مصاديق، نمونه ها بدست نمي آيند بلکه با توجه به فعاليتها و زندگي انسانها و شرايط و زمينه هايي که اين فعاليتها و اعمال انجام مي شود، معنا مي يابند. لذا اگر کاري و عملي معنادار بود، سخن گفتن در موردش نيز معنادار خواهد بود. نبايستي صرفاً در مورد واژه ها سخن گفت بلکه بايد ببينيم آن واژه ها چگونه به کار مي روند.(9) لذا تلقي هاي فرگه، کتاب رساله و پيروانشان همچون کارناپ در مورد معنا و نظريه هايي که در مورد معناداري زبان طبيعي مطرح شده است، همگي عميقاً دچار اشتباه شده اند. ريشه اشتباه آنان ناشي از اين تصور غلط است که باور کردهاند، در زبان قواعد عامي وجود دارد که در همه زمينه ها کاربرد دارد.(10)
بنابراين در بازگشت دوباره ويتگنشتاين به فلسفه در سال 1929 مسئله تطابق زبان و واقعيت که در کتاب رساله جدي گرفته شده بود، بهکلي زير سوال مي رود اما اينطور نبود که وي معتقد باشد، هيچ گونه اظهار نظر واقعي يا موفقي را نمي توانيم در مورد جهان خارج داشته باشيم. در عين حال وي تصور فيلسوفان سنتي را در مورد معنا رد مي کند. فيلسوفان سنتي در مورد معناداري يا قائلند به اينکه نمونه هاي اعلا يا نمونه غيرقابل تعريفي از ماهيت جهان وجود دارد که مستقل از فکر هستند و معنا دار بودن به اينست كه با اين اشياء مرتبط شويم ويا معتقدند كه صورتهاي اشياء واقعي کما هو حقه در ما تحقق مي يابند و لذا هر واژهاي يا نام ساده اي ميتواند بر شيئ ساده خارجي منطبق شود.(11) ويتگنشتاين با طرح موضوع گرامر عميق به همه اين بحثها خاتمه مي دهد. اين تصور غلطي است که ميتوانيم صورتهاي اشياء بسيط و اساسي را بر واقعيتهاي خارجي منطبق كنيم. “وسوسه ميشويم که قواعد گرامر را با جملههايي از اين نوع توجيه کنيم “ولي چهار رنگ اصلي وجود دارد” درحاليکه خود اين جمله نميتواند در خدمت توجيه قواعد گرامري قرار گيرد زيرا امري قطعي و ضروري نيست مگر اينکه از قبل پيشفرض ما اين بوده باشد که “بله، اين است شيوه نگاه ما به اشيا يا ميخواهيم درست چنين تصويري بسازيم””.(12)
در فراز ديگري ويتگنشتاين به طور صريح ديدگاه افلاطونيان که قايل به کشف خصوصيات و صفات ابدي، هميشگي، بدون تغيير و مستقل از حوادث خارجي بودند را زير سوال مي برد و نتيجه مي گيرد، بدين ترتيب آنها غير قابل دسترس و شبيه سايهاند.(13) او اضافه مي کند ما صورتهاي نمايشگر47 را خلق مي کنيم. ماهيات نيز حاصل انعکاس همين صورتهاي نمايشگرند وهمه اينها محصول قراردادند، نه يک کشف عقلاني. هر سخني در مورد ماهيات، چيزي جز قرارداد نيست. آنچه براي ما عمق ماهيات بهنظر مي رسد، در واقع عمق نياز ما به قراردادهاست.(14) اگر مجبور باشيم واژه ماهيت را به کار بريم، بين ماهيت و گرامر قرابت وجود دارد، بدين گونه که “ماهيت به وسيله گرامر بيان ميشود”.(15) لذا تکليف ماهيت را گرامر روشن مي کند. چيزي واقعي، اصيل، ثابت و مستدام که داراي صفات، خصوصيات دائمي و بدون تغيير باشد، وجود ندارد. اين گرامر است که بستر صخرهاي48 فهم ما که تعيين کننده نگرش ما به اشياء است را مشخص مي کند. “گرامر مي گويد هر چيزي چه نوع شيئ است”.(16) در واقع اين زبان و مناسبات مختلف اجتماعي و فرهنگي است که تعيين مي کند شما چه نگرشي نسبت به اشياء داشته باشيد.
ويتگنشتاين با تکيه بر گرامر عميق نگرشهاي علمگرايان را نيز همچون افلاطونيان گرايشي متافيزيکي اعلام مي کند ومي گويد به ظاهر فلاسفه سوالاتي را مي پرسند که به نظر سوالاتي علمي مي آيند اما در واقع فرو رفتن آنان در تاريكي کامل است. درست است که اين سوالات به ظاهر سوالات حقيقي بنظر ميآيند اما در واقع سوالات متافيزيکياند.يک سوال متافيزيکي همواره خود را به جاي يک سوال حقيقي قرار ميدهد،در حاليکه اين مسئله يک امر مفهومي49 است.(17)
2-2- تغيير گرامرعميق و معقوليت
ويتگنشتاين مي گويد در مواقعي که تربيت هاي متفاوتي وجود داشته باشد، متوجه ميشويم واژه هاي يکساني که در اين حوزه هاي تربيتي متفاوت به کار مي روند، معاني و فهمهاي کاملاً متفاوتي به وجود مي آورند. منظور اينست كه هر گرامري در هر زباني معيارهاي متنوع و متفاوتي را براي بيان اختلاف، شباهت و حتي تناقض يا اين هماني دارد. بدين ترتيب بدون درک گرامر عميق زبان، شايسته نيست به چيزي نسبت معقول بودن يا غيرمعقول بودن يا صحيح بودن يا غلط بودن دهيم. اين گرامر است که انواع مخلوقات، اهداف، خصوصيات عام تعينيافته از دنيايي که به آن عادت داريم را ارايه مي کند. “قبيلهاي دو مفهوم براي آنچه در زبان ما “درد” ميگوييم به کار ميبرد. يکي از آنها براي جراحات قابل ديدن استفاده ميشود که با مفاهيم مراقبت، همدردي و غيره گره خورده است. ديگري را براي مثلاً درد معده به کار ميبرند که با تمسخر فرد شکوهکننده پيوند دارد … چه اشکالي دارد مفهوم آنها مفهوم “درد” ما را ميانبر بزند؟” (18) هرگز بحث صادق بودن يا کاذب بودن چيزي مطرح نيست. اين گرامر است که تعيين کننده ميباشد و لذا تغيير در يک گرامر مي تواند نظر ما را از معقول بودن ، صادق بودن يا معقول نبودن و کاذب بودن چيزي به عکس آن تغيير دهد.
قواعد گرامري هستند که آنچه را معنا دارند تعين مي بخشند. در چنين فضايي بحث معقوليت يا صدق و کذب مطرح مي شود. اينطور نيست که طبيعت، واقعيتش را بر ما عرضه کند يا تصور کنيم که “مفاهيم ما معلول چارچوبي از واقعيتها باشند” بلکه ما با استفاده از گرامرهاي خود و زبانهاي خودمان شرايط معتدل و
