
موضوعات برهان و توجيه شفافتر و با ذکر موارد بيشتري بيان کرديم. و ادعا کرديم ابن سينا را نميتوان در گروه ايدهآل گرايان5 قرار داد بلکه او فيلسوفي واقع گراست يعني در مباحثي مانند توجيه، بديهيات و برهان رويکردي تشکيکي دارد.
بخش دوم به ويتگنشتاين اختصاص يافته است. اين بخش نيز چندين فصل دارد. ابتدا با توجه به مباحث طرح شده در کليات در مورد نگاه متفاوت ويتگنشتاين به فلسفه و فلسفه يگانه او که به نظر ميرسد منجر به پيدايش اصطلاح معقوليت در فلسفه معاصر شده را به طور دقيقتري بررسي کرديم. از جمله به دو دوره حيات فکري ويتگنشتاين اشاره کرديم با اين فرض که وي تغيير اساسي در نظام فکري و فلسفي خويش به ويژه در موضوع ارزشها (زيبايي شناسي، اخلاق و دين) نداده است. در ادامه از منظر ويتگنشتاين تغيير گرامر زبان و سوء تفاهماتي که بسياري از همين ناحيه دچارش شدهاند و نقش آن را در موضوع معقوليت بررسي کرديم. در ادامه نسبتهاي معناداري، ارزش صدق با معقوليت، معقوليت و گزارههاي ارزشي، معقوليت و شک، معقوليت و بازي زباني و معقوليت در ديدن به منزله را بررسي کرديم. همه اين موضوعات با عنوان مباني ديدگاه ويتگنشتاين مطرح ميشود تا بتوانيم به فصل بعدي که معقوليت باور ديني است راه يابيم. در اين فصل موضوعات ماهيت باور و ماهيت باور ديني و در نهايت مهمترين مساله که معقوليت باور ديني است را به بحث گذاشتيم.
در فصل سوم مطالعهاي مقايسهاي بين مواضع ويتگنشتاين و ابن سينا بيان کرديم. ابتدا وجوه اتفاق و تشابه و سپس وجوه اختلاف آنها را با توجه به مباني و پيشينه معرفت و جهان بيني (جهان-تصوير) متفاوتشان نقد و بررسي کرديم.
در نهايت دستاوردها و جنبههاي نوآوري رساله را به ميان آورديم. اينکه ميتوان با استفاده از معيار معقوليت يعني با نگاهي اشرافي و منظري فرافلسفي بين دو نظام فکري و فلسفي کاملاً متفاوت، زمينههايي براي مطالعه، مقايسه، توصيف و برجسته کردن مواضعي که غالباً مغفول واقع شدهاند را يافت.
شايسته است از زحماتي که بر بسياري از اساتيد و بزرگواران و دوستانم تحميل کردهام تقدير و تشکر کنم. جناب استاد بزرگوار و کم نظير در فلسفه مشاء حضرت آيت الله سيد حسن مصطفوي که راهنما و مشوق روحي و فکري اينجانب در همه مراحل تحقيق بودند؛ جناب آقاي دکتر حسين هوشنگي که نميدانم با چه زباني زحمات و فداکاريها و راهنماييهاي ايشان را ياد و جبران کنم؛ جناب آقاي دکتر رضا اکبري که همواره همراه و مشاوري صديق و باانگيزه بودند و در نهايت جناب آقاي دکتر مالک حسيني که از دقت، ژرفنگري، نقادي و همانديشي ايشان بينهايت بهره بردم. همچنين از دوستان بسياري که به من روحيه و انگيزه دادند به ويژه دوست گرانمايهام آقاي حسن نوروزي که در اصلاح رساله مرا ياري کردند کمال تشکر و قدرداني را مينمايم.
کليات
1-تاريخچة موضوع معقوليت
معقوليت اصطلاحي است که عمدتاً از دهه 60 ميلادي (قرن بيستم) در حوزه هاي مختلف مطالعات اجتماعي و فلسفي مطرح شده است. اين بحث واکنشي است در مقابل عقل گرايي و علم گرايي افراطي در سنت غرب که عمدتاً به عنوان راهکارهاي مناسبي براي جايگزيني وثاقت دين پيشنهاد شده بود. از اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم که به نظر مي آمد دنياي مدرن با افکار و آرزوهاي روشنفکري به کمال خود خواهد رسيد، غرب با جديترين بحرانهاي عقلاني و اجتماعي مواجه شد. به ويژه جنگهاي خانمانسوز جهاني اول و دوم ضربه اساسي بر پيکر به ظاهر توانمند عقل مستقل از وحي که مبناي نهضت روشنفکري بود، وارد ساخت و باعث شد فلاسفه به فکر بازبيني جدي در فلسفه هاي پيشين برآيند.
فلسفه هاي جديدي جان گرفتند که تاکنون سابقه نداشتند. فلسفه هايي مانند: “اگزيستانسياليسم”، “پديدارشناسي”، “پراگماتيسم”، “فلسفه تحليلي”، “منطق رياضي” و “فلسفه حيات” بنيان گذاشته شدند . هر يک از اين فلسفه ها در حوزه هاي مختلف معرفتي مانند هنر، روانشناسي، جامعه شناسي، مردمشناسي، زبان شناسي و غيره نفوذ کردند و به طور جدي در ارزيابي ها، سنجش ها و پژوهشهاي صاحب نظران هر يک از اين حوزه هاي معرفتي تاثير گذاردند.
لودويگ يوهان ويتگنشتاين (1951-1889) با نگاهي متفاوت به فلسفه شايد مهم ترين فيلسوف معاصر بوده است. او هم با تعريف گذشتگان در مورد فلسفه به عنوان يک معرفت مخالفت مي کند و هم روح و تمدن قرن بيستم را به چالش ميکشد. غالباً فلاسفه به دنبال کسب معرفت بودند. هرچند تصورات متفاوتي از معرفت داشتند. افلاطونيان وظيفه فلسفه را دستيابي به اعيان مجرد (مثل) يا حقايق ابدي مي دانستند. ارسطوئيان فلسفه را تداوم علم اما علم به کليات تلقي مي کردند. پيروان دکارت با فلسفه بنياد علوم و معارف بشري را برپايه محکم مستقر مي کردند. در کانت وظيفه فيلسوف شرح وبسط حقايق پيشين ماتقدم هم در حيطه تجربه ادراکي و هم تجربه اخلاقي بود. تجربه گرايان کلاسيک انگلستان وظيفه فلسفه را تحقيق در باب ماهيت ذاتي ذهن بشر مي دانستند بطوري که بتواند به امکان معرفت بشري تداوم بخشد. اما ويتگنشتاين وارد هيچ يک از اين مناظره ها و مسائل معتنابه فيلسوفان نشد. از نظر او فلسفه مبتني بر هيچ گزارهي واقعي مبنايي نيست تا بتواند تکيهگاه علم شود. فلسفه ربطي به روان شناسي و تحقيقات تجربي در مورد ذهن ندارد. همچنين ربطي به رياضياتي که مبتني بر مباني و اصول است، ندارد. او پيش فرضهاي مسلم فيلسوفان را نقد کرد و معتقد بود در فلسفه هيچ گونه گزاره فلسفي يا معرفت فلسفي وجود ندارد و برخلاف علم هيچ معرفت ملموسي حاصل نمي شود.(1)
زبان ريشه اصلي مشکلات ماست. شباهتهاي گرامري عبارات زبان که اختلاف عميق منطقي آنها را مي پوشاند، آدمي را همواره فريب مي دهد. “افسون زبان، قوه فاهمه ما را به بند کشيده است”.(2) در فلسفه نميتوان فرضيهاي داشته باشيم تا پديدارها را تبيين کنيم. در فلسفه کاربرد نابجاي واژه ها را توصيف مي کنيم. با اين کار مفاهيم مغلوط و درهم آميخته را منظم و درست مي کنيم. بدين وسيله مشکل فلسفي حل و بلکه منحل مي شود. “محصول فلسفه، فرونشاندن ورم هايي است که فاهمه ما با کوبانيدن سر خود به ديوارهاي زبان پيدا کرده است، اين ورمها ما را متوجه به ارزش بازنمايي و معالجه آنها مي کند”.(3)
هري رندر6 اشاره دارد که نگرش ما به واقعيت يا به تعبير ويتگنشتاين، زبان در هم تنيده با دريافت عقل، فرهنگ و سابقه تاريخي ما از جهان خارج است. فهم زبان بدون دستيابي به ريشههاي فرهنگي و تاريخي امکان پذير نيست. هر زباني دو جنبه دارد يکي جنبه مشترک که عامل ارتباط و تبادل فرهنگها در جوامع مختلف است و ديگري جنبه اختصاصي که ويتگنشتاين در مرحله دوم حيات فکرياش به اين جنبه بسيار توجه کرده است و نظريه “بازيهاي زباني” را مطرح کرده است. اين جنبه اختصاصي حکايت از نگاه و رويکرد ويژه آن قوم يا قبيله به جهان خارج دارد که در واقع افراد غير بومي متوجه آن نخواهند شد. به همين دليل مردم شناسان فهم کامل زبان اقوام ابتدايي را که مبتني بر پيش فرضها، ايده آلها و راز و رمزهاي ويژه آنان است غيرممکن دانستهاند.(4)
به عنوان مثال براي چيني ها و هندوها موضوع زندگي پس از مرگ7 محوريت دارد. براي پيشاسقراطيان جستجو براي معرفت درباره جهان، اساس تفکر است. بعضي از متفکران آتن يعني سوفيستها8 صاحب معرفت و صاحب فضيلت شدن يا متعالي شدن به ويژه در بسترهاي سياسي و اجتماعي را از همه مهم تر مي دانستند. ديگران معرفت شناسي و سوال از صدق و کذب و گروهي ديگر ارزش شناسي را اساسي ترين مسئله و محور کار فلاسفه در نظر گرفتند. امروزه تعريف و جايگاه فلسفه کاملاً دچار تحول شده است. به قول فيلسوف علم معاصر تامس کوهن دچار تغيير در “پارادايم” شدهايم. در واقع فيلسوفان معاصر از منظري ديگر به فلسفه مينگرند آنان فلسفه را تلاش “معقول” براي فهميدن، نظم و ساماندهي و پاسخي درخور به سوالات اساسي نام نهادند. تلاشي که هرگز امر راکد و ثابتي نيست بلکه فعاليتي پويا و متحول است.(5) اين موضوع که چه عناوين يا تعاريفي محوري ترين است، چندان جدي تلقي نمي شود زيرا در هر صورت با توجه به شرايط زماني، مکاني و فرهنگي مي تواند تفاوت وجود داشته باشد.
امروزه بسياري از فلاسفه به مبحث “معقوليت” گرايش دارند. اين واژه فرصت يا امکاني را در اختيار فيلسوف قرار مي دهد تا از افقي بالاتر مناقشات انديشمندان را هم در فلسفه و هم حوزه هاي مختلف علوم اجتماعي، سياسي، اقتصادي، روانشناسي و غيره مورد کندوکاو قرار دهند. به گفته پيرز براي اينکه تفکر معقولي داشته باشيم نيازي به معيار قوي براي معقوليت نداريم. به عبارت ديگر نيازي نيست معقوليت فراگير9 داشته باشيم بلکه اکتساب باوري با معقوليت حداقلي کفايت مي کند. اين معقوليت مي تواند بستري مناسب براي فرد به وجود آورد تا بتواند در مورد مهم ترين سوالاتي که به نظرش مي رسد از اطلاعات و تجارب ديگران استفاده کند و بدين وسيله تجارب، تصورات، ايده هايش را ارزيابي کند، فرضياتش را سازماندهي کند و تئوريهايش را صورت بندي نمايد و تفکر “معقول” خود را براي نقادي و ارزيابي ديگران ارائه نمايد.(6)
سوالهاي جدي در مورد اينکه معقوليت چيست؟ يا چه چيزي معقول است؟ در حوزه علوم مردم شناسي بروز مي کند. در اينجا مواضع و نظريه هاي ويتگنشتاين به ويژه در مخالفت جدياش با ديدگاههاي فريزر جامعه شناس و مردم شناس معروف قابل توجه است. او اذعان دارد که بسياري از تلقيها و قضاوتهاي ما در مورد جوامع ابتدايي مخدوش است زيرا ملاکهاي قضاوت ما ريشه در هنجارها و روابط و قواعد عمدتاً تحميلي و غيرانتخابي جوامع خود ما دارد که به هيچ وجه قابل تطبيق، مقايسه و قضاوت در جوامع ابتدايي نمي باشد. وينچ با تکيه بر همين ديدگاه نظر ماکس وبر در مورد امکان تفسير و پيش بيني رفتارهاي اجتماعي بر مبناي قواعد آماري را رد مي کند.(7)
از اين نکته وارد مهم ترين مباحث ويتگنشتاين متاخر ميشويم. بسياري از مفسران و شاگردان ويتگنشتاين معتقدند او سه دوره يا سه نوع حيات فکري داشته است. مرحله اول با انتشار تنها کتابش که با نظارت مستقيم او انجام مي گيرد يعني رساله منطقي-فلسفي.10 مرحله دوم در فاصله جنگهاي جهاني اول و دوم که محصول عمده آن کتاب تحقيقات فلسفي11 است. مرحله سوم که در آخرين اثر بسيار جدي و متفاوتش که در واپسين دوران زندگيش به سرانجام رسيد يعني کتاب درباره يقين12 تجلي يافته است. او در هر مرحله اي از حيات فکريش متفاوت و نقاد مراحل پيشين است. اگرچه در همه اين مراحل از خط مشي واحدي پيروي مي کند. (از جمله اينکه کار فيلسوف توصيف است نه تبيين، بسياري از مسائل فلسفي با تغيير نگرش حل مي شود و عمده آنها ناشي از به کارگيري غلط زبان است و غيره) آنچه در اين رساله اهميت بيشتري دارد تمرکز بر ويتگنشتاين متاخر مي باشد. او معتقد است فعاليتهاي مختلف انسان شامل دستور دادن، گزارش دادن، شوخي کردن و حتي حل کردن مسائل رياضي و همچنين دينداري (که آنهارا در قالب نظريه هاي معناداري در ويتگنشتاين مرحله اول و بازيهاي زباني در مرحله دوم مطرح مي کرد) بايستي مبتني بر زمينه ها، مباني و باورهاي يقيني باشد. چه بسا هر بازي زباني بر يک يا چند مبنا استوار باشد. اين مباني يقيني وجود دارند و اين مباني در موضعي فراتر از صدق و کذب و توجيه هاي معرفت شناختي قرار دارند.(8) او در کتاب درباره?يقين?? در تقابل جدي با جورج ادوارد مور قرار مي گيرد. به نظر مي?رسد که مور مطالبه شکاک13 براي اينکه ثابت شود آدمي در رويا نمي باشد را “معقول” مي يابد، بنابراين تلاشهاي انجام شده از جانب فلاسفهاي مانند دکارت و مور براي برطرف کردن اين چالش نيز “معقول” مي باشد. در حاليکه ويتگنشتاين هم موقعيت شکاک و هم پاسخ مور را “بي معنا” مي داند. کاري که شکاک انجام مي دهد خودفريبي است و پاسخي که فلاسفه ارائه مي دهند بي مورد است. اينکه بتوان معيار معقولي در مورد رويا، شک و شناخت ارائه داد توهمي بيش نيست. “اين استدلال که من ممکن است در رؤيا باشم، بي معناست زيرا اگر من در رويا هستم، اين عبارت هم از همان روياهاست و در واقع اين عبار
