
بیاید؟» (ص31)
3-2-2-4 در مسیر بازگشت
3-2-2-4-1 خلاصه
در اواسط یک عملیات، گروهی از رزمندگان مجروح که قصد بازگشت به خط خودی را دارند، راه را گم میکنند و پنج نفر که از بقیه سالمتر هستند، مسئولیت بازگشتن چهل نفر دیگر را به عهده میگیرند. پس از چند ساعت پیادهروی بر شیار کانال، به نتیجه قطعی میرسند که گم شدهاند. از آنجا که حال برخی وخیم است و بیش از این راه رفتن برای مجروحها ضرر دارد، دو نفر که سرحالتر به نظر میآیند را برای پیدا کردن مسیر درست راهی میکنند. محمد و قهرمان داستان ابتدا به اشتباه به سنگر عراقیها میرسند اما با یاری خدا و با کمی زیرکی، آنها را نابود و اسیر مینمایند. پس از به غنیمت گرفتن نقشه و مهمات، نزد مجروحان بر میگردند. آنها برخی مجروحان را به وسیلهی عراقیها حمل کرده، در نهایت به جبههی ایران باز میگردند.
3-2-2-4-2 درونمایه
سختیها، ناکامیها و موفقیتهای بسیجیان، بن مایههای اصلی این داستان و چاشنی آن توکل و شجاعت است. داستان اوج و فرودهای حساسی ندارد در نتیجه خواننده را زیاد درگیر نمیکند. پایانش نیز مثل قصهها، به خوبی و خوشی ختم میشود.
3-2-2-4-3 تحلیل کلی
این داستان برداشتی معمولی از یک اتفاق هنگام جنگ تحمیلی است. اتفاقاتی از این قبیل، بارها رخ داده بود و این بار، محسن پرویز آن را دستمایه ی داستان خود قرار داده است. محتوای داستان را اتفاقات رخ داده در مسیر تشکیل میدهد.
در مقایسه با داستانهای دیگر، این داستان- حداقل در ظاهر- حرف کمتری برای گفتن دارد در عین حال نباید این قبیل فدا کاریها و سلحشوریها، کم اهمیت پنداشته شوند.
گویا شگرد نویسنده به تحریر در آوردن اتفاقاتی اینچنینی است؛ آن هم با قلمی زیبا و جذاب. آخر داستان گرچه به خوبی و خوشی تمام میشود اما عکسالعمل نیروهای خودی –یا در واقع عکسالعمل نشان ندادن رزمندگان- به نجات بچهها آن هم با گرفتن چند اسیر، کمی غیرمعمول است.
3-2-2-4-4 تحلیل شخصیت
شخصیت کانونی، راوی داستان است. مثل همیشه اسم ندارد و این امر با هنرمندی صورت گرفته به طوری که اگر کسی آگاهانه به دنبال اسم او نباشد، متوجه این قضیه نمیشود. راوی به دستور مافوق خود به همراه دوستش محمد، راهی پرخطر را در پیش میگیرند تا یاران مجروح و بدحال خود را از مسیری صحیح به پشت جبهه منتقل کنند. ابراهیم، دوست بچهها، در این صحنه حاضر شده و به عنوان فرمانده، ایفای نقش میکند.
هرچه اصرار کردم، فایدهای نداشت. ابراهیم راضی نمیشد که برود. چارهای نبود؛ مجبور بودم خودم با محمد بروم… . این دفعه حرفهایش بوی دستور میداد! دیگر نمیشد حرفی زد؛ آخر ناسلامتی او فرمانده بود نه من! یعنی وقتی فرمانده گردانمان، ما پنج نفر از سالمها را مامور برگرداندن چهل تا از مجروحهای سرپایی کرد؛ بهمان گفت که حرفهای ابراهیم را گوش کنیم. (ص35 )
سپس تا پایان ماجرا، حرفی از او به میان نمیآید. در پایان هم چند متن کوتاه را به خود اختصاص میدهد و در کل تاثیر چندانی نمیگذارد.
در طول داستان هیچ تعریف مستقیمی از محمد به چشم نمیآید زیرا داستان از زبان شخصیت اصلی روایت میشود اما او برتر از شخصیت اصلی است. خواننده باید از طریق اعمال شخصیتها، پی به این برتری ببرد. راوی از همان ابتدا میخواهد از بار مسئولیت راه یابی، شانه خالی کند درحالیکه محمد بیچون و چرا میپذیرد. او با همهی خستگی، کلاشینکف را به دوش میکشد اما راوی فقط یک نارنجک با خود برمیدارد؛ مسیر حرکت را او انتخاب میکند، در واقع مسئولیت این کار را به عهده میگیرد پیشنهاد حمله به دشمن را میدهد و آن را هدایت میکند و … .
تنها موردی که راوی از محمد تعریف و از کارش اظهار شگفتی میکند، هنگام تیراندازی به عراقیهاست؛ وقتی میبیند محمد که در میدان تیربار از هر ده گلوله، حتی یکی را هم به هدف نمیزد، دو تیر وسط پیشانی رئیس و بیسیمچیاش نشانده است. برای این حادثه، نویسنده توضیح قابل قبولی ارائه نمیدهد. حتی به نظر میرسد خود محمد هم در این باره تردید دارد.
“خوب زده بودی شانها! درست خورده بود وسط پیشانیهایشان!”
-“کیها را؟”
– “بیسیمچی و ستوان رئیسشان را دیگر!”
-“آهان، آره دیگر؛ گفتم که میزنمشان. تو هم خوب خمپارههایشان را فرستادی هوا!” (ص43)
در این مورد، خواننده رها شده تا هر برداشتی که میخواهد داشته باشد.
گفتگوی ما بین شخصیتها و نیز قلم نویسنده، خالی از طنز نیست. این طنز، هم فضای سنگین داستان را تلطیف میکند و هم به سر زندگی و شوخ طبعی رزمندگان اشاره دارد.
تمام بدنم عرق کرد و احساس سرما کردم.
– «یعنی این همه راه را عوضی آمدهایم؟ حالا چه کار کنیم؟»
– «حالا که تا اینجا آمدهایم، این چند قدم را هم جلو برویم، ببینیم چه خبر است.»
ترسیدم و گفتم: «مگر خل شدهای؟ ما وظیفهمان پیدا کردن راه است نه خبر گرفتن از خمپارهاندازها. یک وقت میبینند و اسیرمان میکنند یا با گلوله میزنندمان!»
– «نترس پسر! یک دقیقه میرویم و برمیگردیم حالا که ما این همه راه را عوضی آمدهایم، این چند دقیقه هم رویش!»
بلند شد و با احتیاط شروع کرد به جلو رفتن. خودم را بهش رساندم. دستش را گرفتم و گفتم: « از خر شیطان پیاده شو؛ بیا برگردیم! بچهها امیدشان به ماستها!»
– «بیا برویم. شاید بتوانیم راه را هم ازشان بپرسیم!»
اصلا خندهام نگرفت. (ص39)
در انتهای داستان، چند پاراگراف مربوط به اسیر گرفتن بعثیها نیز طنز جالبی دارد:
هشت تا از مجروحهای بدحالتر را روی کول عراقیها گذاشتیم. مترجم جمعمان من بودم و بهشان گفتم: “انتم تحملون اخواننا!” هرچه فکر کردم، نتوانستم بقیهاش را به عربی جور کنم؛ به فارسی ادامه دادم و گفتم: “خودتان مجروحشان کردهاید.” (ص 45-44)
شخصیتهای دیگری که در متن حضور دارند، عراقیها هستند. در کتابهای مربوط به دفاع مقدس، خصوصا کتابهای نوجوان و سالهای نزدیک به جنگ، دشمن به صورت اغراق آمیز – خیلی ترسو، دست و پا چلفتی، خشن و … – توصیف میشود. در این جا نیز این مسئله تا حدی نمود دارد با این تفاوت که نویسنده با هنرنمایی و زیرکی، توانسته این موضوع را قابل قبول جلوه دهد.
محمد مرتب این طرف و آن طرف میرفت و با خونسردی تمام شلیک میکرد… . فریاد زدم: “اسلموا و الّا کلّکم تقتلون!”
منتظر جوابشان نشدم. ضامن نارنجکها را کشیدم و آنها را با تمام قدرتم به وسط خمپارهها پرت کردم. چیزی از انفجار نارنجکها نگذشته بود که تعدادی از خمپارهها با صدای مهیبی منفجر شدند. (ص42-41 )
به این ترتیب، با یک سلاح ساده و چند نارنجک، چندین عراقی قوی هیکل را اسیر میکنند.
پایان داستان هم به نظر چیزی کم دارد. خواننده انتظار دارد که بعد از این جنگ و گریز و لیاقت و رشادتی که رزمندهها از خود نشان دادند، از طرف ابراهیم مورد تشویق قرار بگیرند یا وقتی به نیروهای خودی میرسند، خیلی گرم از این در راه ماندگان استقبال شود، اما اینطور نمیشود.
به سیم خاردارها که رسیدیم، کمی در امتداد آنها رفتیم تا یکی از معبرها را پیدا کردیم و رد شدیم. بچههای تخریب و مهندسی رزمی مشغول عریضتر کردن معبر و زدن جاده بودند. آمبولانسها و بچههای تدارکات، آن طرف میدان مین منتظر بودند. هوا داشت کمکم روشن میشد. ترکشهای کوچکی که خورده بودیم، آن طور نبود که لازم باشد به عقب برویم.
عراقیها را عقب یک وانت تدارکات و مجروحها را سوار آمبولانسها کردیم و فرستادیم به عقب. خودمان هم نمازمان را خواندیم و کنار بچههای تدارکات نشستیم تا خستگی در کنیم و پیش بچههای گردانمان برگردیم. (ص46)
3-2-2-5 راهی برای فرار
3-2-2-5-1 خلاصه
در شیاری کم عمق، نزدیک به نیروهای بعثی، چند بسیجی جوان به همراه یک مجروح بدحال گرفتار شدهاند. سعید، مسعود و راوی که شخصیت کانونی محسوب میشود و طبق معمول نام خاصی برایش ذکر نشده، از شب قبل که به دشمن تک زدند و راه برگشت را گم کردهاند همان طور در شیار زمینگیر شدهاند. کمکم هوا گرم میشد و ماندن را غیرممکن میساخت. بالاخره تصمیم گرفتند که خود را به تپهای که حائل میان دشمن و نیروهای ایرانی بود، برسانند.
سعید از اول حالش خوب نبود. تشنه بود و خسته و حوصله فرار هم نداشت. برعکس او مسعود تمام مدت در فکر فرار بود. خود راوی هم محتاطانه عمل میکرد. بالاخره تا پای تپه سینه خیز میروند و بعد هم خود را به آن طرف میرسانند. در این میان سعید برای برداشتن کلاشینکف برمیگردد که پایش به شکلی سطحی تیر میخورد. بعد از کمی استراحت و خواندن نماز، با یک گروهان خودی به منطقه برمیگردند. مسعود با آن گروه بازمیگردد تا راهنمای آنان شود. سعید و راوی نیز مسیر را تا کمین بچههای خودشان ادامه میدهند.
3-2-2-5-2 درونمایه
دو نوع درونمایه میتوان برای متن در نظر گرفت: درونمایه ظاهری که حول محور این مطلب است: اندیشه و عمل، آدمی را به سر منزل مقصود میرساند؛ و درونمایه باطنی که توکل و امداد غیبی است. محتوای باطنی با یک بار خواندن به ذهن نمیآید؛ زیرا نویسنده – به احتمال زیاد به عمد- روی این نکات مانور نمیدهد. اول برای اینکه این مسائل در جبهه امری طبیعی بودهاند. دوم به این دلیل که خوانندهی آگاه، با کشف این ریزه کاریها، به نکات پنهان و روابط علی و معلولی رخدادها پی برده، لذت ببرد.
3-2-2-5-3 تحلیل کلی
نویسنده در توصیفات لحظه به لحظه موفق است. این توصیف جزئی و دقیق به شکلی نیست که خواننده از خواندن خسته بشود. نویسنده از یاد خدا و ذکر و راز و نیاز در داستان غافل نیست.
3-2-2-5-4 تحلیل شخصیت
داستان سه شخصیت اصلی و چند شخصیت فرعی و کاملا حاشیهای دارد. شخصیتهای اصلی، راوی (بدون نام) ، سعید و مسعود هستند و تمام حوادث داستان را رقم میزنند. هر سه شخصیت اصلی با توجه به مجال کمی که برای بروز دارند، با جزئیات زیادی ظاهر میشوند. این جزئیات شامل ویژگیهای ظاهری نمیشود ولی اخلاق و رفتار شخصیتها را به خواننده مینمایاند. راوی شخصیت کانونی است و سعید و مسعود میتوانند به عنوان شخصیتهای نمونه فرض شوند. زیرا با آنکه تحول خاصی از آنها نمیبینیم و جامعیت چندانی ندارند، در عین حال یک بعدی هم نیستند و جزئیات و تاثیر نسبتا زیادی در ماجرا دارند. به طور کلی و در نگاه اول، سعید گویی راضی به پیش آمده است و تنبلی و خستگی و تشنگی، مزید بر علت شده تا او ماندن در شیار را به فرار و نجات، ترجیح دهد. راوی معتدل است؛ نه میخواهد بیخود کشته شود و نه راه مناسبی برای فرار مییابد. مسعود هم عجول است و طوری پیشنهاد میدهد که مخاطب فکر میکند به قول راوی، او «توکلش زیادی قوی است» و بیگدار به آب میزند.
وجود یک عراقی بالای سر بچهها، باعث شده هرگونه تحرکی از آنها سلب شود. این شخصیت هم بدون هیچ ذکری از اینکه مثلا دشمن یا عراقی است، به زیبایی به خواننده شناسانده میشود:
بدنم سست شده بود؛ دستها و پاهایم خواب رفته بودند؛ قدری چشمانم را گرداندم. سعید هم با فاصله کمی جلوتر از من –همان طور بی حرکت- دراز کشیده بود. مسعود هم جلوتر از سعید خوابیده بود.
او هنوز ایستاده بود و نگاهش از بالای بدنهایمان عبور میکرد و دوردستها را میپایید. فاصلهمان با او زیاد نبود؛ یعنی اصلا فاصلهای نداشتیم. آنقدر نزدیک ایستاده بود که هر لحظه احساس میکردم که الان است صدای تپش قلبم را بشنود. گرسنگی آزارم میداد. آفتاب اندکاندک بالا میآمد و تشنگی مان را زیادتر میکرد. او قدری حرکت کرد و چند قدم آن طرفتر ایستاد. بدتر شده بود. حالا دیگر کاملا زیر ضربات نگاهش قرار داشتیم. دیگر چیزی نمانده بود که بفهمد. ( ص49)
بی طاقتی سعید و فداکاری مسعود، هنگام تشنگی سعید، آشکار میشود. وقتی که سعید تشنگی را بهانهی همراهی نکردن با آنها میکند، مسعود قمقمهی آب خود را که هنوز مقداری آب دارد به او تعارف
