
حامد در آن احمد را تشویق میکند تا در جبهه حضور پیدا کند. او اظهار میکند که با شهید شدن سید و خواندن نامهها و وصیت نامهاش، متحول شده و آمده تا قرآن را –که در تهران به دیگران تعلیم میداد- عملی تجربه کند.
3-2-2-2-2 درونمایه
«خون شهدای ما ادامهی خون سیدالشهدا(ع) است» این جمله، محتوای داستان را تشکیل میدهد. شهادت خواهی و ایثار برای دین خدا، در سراسر داستان هویداست. از آنجا که این داستان برخلاف بقیهی داستانها، پر از عنوان و اسامی افراد است که به شکلی بارز و نمادین مطرح شدهاند، میتوان داستان را اثری نمادین فرض کرد. هرکدام از افراد این داستان، پیامی را منتقل میکنند و هر کدام نمایندهی مفهومی از مفاهیم زندگیاند.
اسم داستان، خواننده را برای درک بهتر،کمک میکند. این عنوان در هر دو معنای خود صدق میکند. در واقع تمامی شخصیتها – دو شخصیت اصلی و دو شخصیت فرعی- به نوعی از یاوران امام حسین(ع) هستند و به شیوهی او، دین را یاری میکنند؛ ضمن اینکه به گردان «حرّ» میپیوندند.
3-2-2-2-3 تحلیل کلی
از ظرافتهای کار نویسنده، گنجاندن معانی بلند در عبارات کوتاه است. سید مهدی در یکی از نامهها از برادر ایمانی سخن میگوید. او مثل حامد، جلسه قرائت و تجوید در جبهه دایر کرده است. سید اشاره میکند که گاهی «قواعد تجوید را زیر سبیلی رد میکند». نویسنده، به وسیلهی این چند خط و از زبان سید مهدی دو نکته را گوشزد مینماید: اولا کلاسهای اینچنینی فقط مخصوص پشت جبهه و در شرایط ایدهآل یا غیر بحرانی نیست. حتی شاید جبهه، بهترین زمان و شرایط را برای این گونه مسائل مهیا کند. عافیت طلبی و دینداری با هم یکجا جمع نمیشوند، در صحنه بودن و خوب ماندن هنر است. ثانیا معلوم میشود که سید مهدی در بحث رعایت قرائت و تجوید قرآن، ابدا به پای دوستش صالح پرور نمیرسد، اما اصل، فهم معانی قرآن است که آن هم با چشم دل میسر است. همان طور که در آخر داستان، حامد هم به این نتیجه میرسد و چشم دلش به روی این معانی باز میشود و همه اینها از برکت خون شهید است.
راستش قبل از آمدن، هنوز هم دو دل بودم. گفتم ما که این همه قرآن خواندهایم و به دیگران هم یاد دادهایم، با قرآن مشورت کنیم و ببینیم خدا چه میگوید. لای قرآن را باز کردم. میدانی چه آیهای آمد؟ سوره آل عمران – آیه 142 که میفرماید: “پنداشتهاید قبل از اینکه خداوند مجاهدان و صابران را از بین شما بشناسد، داخل بهشت خواهید شد”؟
خدا میداند که چقدر گریه کردم … . بارها این آیه را خوانده بودم و تازه حالا معنیاش را میفهمیدم. دیدم همان چیزی است که سید مهدی میگفت.» ( ص ص27-26)
نکتهی ظریف دیگر، آدرسهای نامههاست. فرستندهها همگی از اندیمشک (پادگان دوکوهه) هستند و آدرس گیرندهها به این قرار است:
تهران- خیابان شهید هادی پور- کوچه اخلاص- پلاک 2- برادر حامد صالح پرور.
تهران- خیابان شهید هادی پور- کوچه اخلاص- پلاک 3- برادر احمد محمدی.
میتوان تلویحا، پلاک و یا همان نمره قبولی سید مهدی حسینی را یک دانست؛ و این اعداد همچنان ادامه دارد…
3-2-2-2-4 تحلیل شخصیت
شاید مشکل باشد که سید مهدی را به تنهایی شخصیت اصلی در نظر بگیریم. در واقع حامد صالح پرور، شخصیت پویاتری نسبت به سید مهدی دارد؛ اما با توجه به محور قرار گرفتن سید و این که در پایان به فیض شهادت میرسد، میتوان او را به عنوان قهرمان در نظر آورد.
داستان مشابه سازی جالبی با داستان عاشورا دارد هرچند مجال کم است و در وهله اول این مسئله خیلی به چشم نمیآید.
عنوان اثر، ذهن را به سوی «حر بن یزید ریاحی» میبرد؛ آزاد کردهی حسین(ع). کسانی که به این گردان میروند، مانند خود حرّ، طلبیده شدهاند. افرادی که درگیر روزمرگی نیستند و اگر هم دنیا آنها را مشغول کرده، راهی از سعادت برای خود مهیا کردهاند تا سرانجام به خوبان بپیوندند.
از همان ابتدا سید مهدی در جبهه است و حامد صالح پرور، او را نصیحت میکند که باز گردد و رشتهی پزشکی را ادامه دهد.
خوب اگر یک وقت من چیزی میگویم، از روی خیرخواهی و نصیحت است، وگرنه به زور که جلویت را نمیگیرم. شما خودت میدانی که امروز مملکت ما به وجود افراد متخصص بیش از هر چیز دیگری نیاز دارد. تو که خودت از نزدیک با وضع دانشگاهها آشنایی و میبینی چه کسانی چهار چنگولی به درس چسبیدهاند و فردا همه کاره ی مملکت میشوند. (ص17)
حامد، از روی خیرخواهی، او را نصیحت میکند که در سنگر دانشگاه به مبارزه ادامه دهد. حتی رفتن به گردان پیاده نظام را کسر شأن یک دانشجوی پزشکی میداند.
تا اینجای کار –نامه اول به سید مهدی- او یک شخصیت نوعی است؛ نمونهی انسانهایی که برای نرفتن به جبهه بهانههای مختلفی میتراشند و حتی آگاهانه یا نا آگاهانه، دیگران را هم از این کار منع میکنند.
البته جبهه رفتن، عمر تلف کردن نیست؛ اما مردم ما روی شما، سرمایه گذاری کردهاند و اگر خدای ناکرده، زبانم لال، اتفاقی برای شما بیفتد، تمام این سرمایه گذاریها به هدر رفته است. (ص18)
البته سید مهدی هم شخصیت پویایی دارد اما به مراتب کمتر از حامد صالح پرور. او از ابتدا شیدای جبهه و شهادت شده و حتی طاقت نمیآورد که ترم اول دانشگاه را تمام کند. پویایی و تحول سید مهدی به سوی خدایی شدن و در نهایت، شهادت، در نامههایش بارز است. نامه اول مختصر است و به قصد معذرت خواهی بابت رفتن بدون خداحافظی. در نامه دوم، از حال و هوای جبهه و عشق و اخلاص بچهها مینویسد.
نمیدانید در اینجا چه خبر است! واقعا که غوغاست! هیچ وقت جبهه را اینقدر خوب و دلچسب ندیده بودم. بچهها حال و هوای دیگری دارند… . دعاهای بچهها حال و هوای دیگری دارد. وقتی اسم امام حسین(ع) میآید، آنقدر گریه میکنند که نگو! تقریبا هر شب، قبل از خواب مراسم عزاداری و سینه زنی داریم. همین دیشب بود که دو تا از بچهها – بس که حسین حسین گفتند و به سر و سینهشان زدند- از حال رفتند. بچهها خیلی مخلصند. به نظرم خیلیهایشان شهید بشوند. (ص21)
این حس و حال خوب، نشان از معنویت بالا و تعالی روح سید دارد. در انتهای نامهی دوم، اشارهای مختصر به خانوادهاش دارد و به حامد سفارش میکند که خبر سلامتیاش را برساند. شاید همین تعلق به ظاهر مختصر، مانع از شهادت او در آن عملیات شده باشد.
در نامه سوم، لحن سید از ابتدا تغییر کرده است. مثل سابق نامه را با سلام و احوالپرسی معمولی شروع نکرده بلکه بر پویندگان راه سالار شهیدان درود فرستاده است. در آن اشاره میکند که دیگر عطر شهادت را حس کرده و این که شاید آخرین نامهاش باشد. در تمام نامه حرف از رفتن میزند. سفارشهای او بوی معنویت میدهد و بعد هم حلالیت میطلبد.
از آن طرف، حامد که شخصیت معاند و لجبازی ندارد و حتی در ظاهر از سید مهدی هم معتقدتر به نظر میرسد با همین نامهها و البته، پس از شهادت سید و رسیدن وصیتنامهاش، متحول شده، شیداتر از سید مهدی به سوی جبههها میشتابد. او درست در اواسط امتحانات ترم، دانشگاه را رها میکند و میرود. شخصیت او شباهت بیشتری با حرّ بن ریاحی دارد. او هم حرّ حسینی میشود و این را مدیون چند عامل است:
انسان معتقدی است هر چند در ابتدا به ظواهر بیشتر از معانی دل بستگی دارد؛
دیگر اینکه جلسات قرآن را دایر کرده و شاید از برکت آن جلسات، افرادی چون سید مهدی ساخته میشوند؛
و سومین نکته که بسیار مهم است، انس با قرآن است ؛این همنشینی، عاقبت، او را رستگار میکند.
سید هم از همین راه وارد میشود و در جایی، به او هشدار میدهد که قرآن عملی در جبههها محقق شده است و با این حرف، او را به جبههها راغب تر مینماید.
دو شخصیت دیگر هم مطرح هستند احمد، دوست مشترک حامد و سید مهدی و دیگری، هم حسین، برادر کوچکتر سید مهدی. حسین در جلسات قرآن شرکت میکند و عجیب اینجاست که حامد، در ابتدای نامهاش به سید، نوشته بود که مدتها به دنبال آدرس و نشانی از او میگردد تا اینکه به وسیله احمد از مکان سید در پادگان دوکوهه خبردار میشود. با وجود حضور حسین در جلسات، معلوم نیست که چرا نویسنده موضوع را اینطور مطرح کرده است؟!
احمد هم نقش چندانی ندارد. مشخص است که هدف نویسنده از آوردن نام او در برخی موارد برای این است که بتواند پایان خوبی برای داستان بیافریند. حامد به احمد محمدی نامه مینویسد و مثل سید مهدی، رسالت خود را به دیگری ابلاغ میکند تا خودش آخرین حلقهی این زنجیر نباشد؛ در واقع احمد نماد امتداد این سلسله است.
3-2-2-3 انتظار
3-2-2-3-1خلاصه
پیرزنی تنها، منتظر بازگشت تنها پسر مفقودالاثر خود است. با اینکه مردم او را از این همه چشم انتظاری نا امید میکنند ولی او در جواب هر روز به ایستگاه میآید و چشم به جاده میدوزد. اما هر روز قطار – مثل آن روز- سوت کشان رد میشود و مسافری برای پیاده کردن در ایستگاه ندارد. پیرزن با خستگی و دل شکستگی باز میگردد اما برای فردا نقشه میکشد و نذر و نیاز میکند.
3-2-2-3-2 درونمایه
درونمایهی داستان مفهوم انتظار را منتقل میکند در سایهی این انتظار، امید، شکر و زندگی وجود دارد. تمام زندگی پیرزن در این انتظار سپری میشود؛ منتظر پسرش یا حتی خبری از او. آنقدر چشم انتظار که حتی وقتی قطار نمیایستد، چشمانش، پشت پنجرهها را جستجو میکند.
هرچه صدا نزدیک تر میشد، قلبش تندتر میزد. مثل همیشه، پیچ و تاب میخورد و با سرعت جلو میآمد؛ دیگر با پیرزن فاصله چندانی نداشت؛ سوتی کشید و از جلویش رد شد. اشک در چشمانش حلقه زده بود و با کنجکاوی، در میان پنجرهها، به دنبال او میگشت؛ ولی از او خبری نبود. (ص32)
3-2-2-3-3 تحلیل کلی
داستان با تمام کوتاهی، زیبا و رساست. میتوان گفت هم آغاز و پایان مناسبی دارد و هم در حد خودش، دارای اوج و فرود است.
3-2-2-3-4 تحلیل شخصیت
کل این داستان دو صفحهای، از سه شخصیت ساخته شده است. پیرزن، پسرش و قطار. پسر پیرزن حضور فیزیکی ندارد اما مفقودالاثر شدنش باعث سرگردانی و چشم انتظاری پیرزن شده است. در واقع غیبت این شخصیت حادثه ساز شده است. پیرزن با وجود خستگی زیاد و علیرغم حرف مردم، امیدش را از دست نمیدهد. به بیان دیگر، او نمیخواهد که از چشم انتظاری تنها تکیه گاهش که بیست سال برای او زحمت کشیده، دست بردارد.
خیلیها به پیرزن میگفتند که دیگر فکر برگشتنش را نکند؛ اما مگر میشد؟ شوخی که نبود. اصلا اگر خودشان بودند، بعد از این همه زحمت، این کار را میکردند؟ (ص31)
گاهی دلش میشکند و از تنهایی به خدا گله میکند ولی از ترس اینکه مبادا ناشکری کرده باشد گلههایش را در قالب درد و دل آن هم خیلی لطیف بیان میکند.
آمادهی برگشتن شد. با خودش میگفت: “خدایا شکر! تنها پسرم بود؛ مونسم بود؛ بیست سال برایش زحمت کشیدم که موقع پیری عصای دستم باشد؛ به راه تو فرستادمش. اگر بدانم تو او را بردهای، تحمل میکنم؛ ولی بیخبر چکار کنم؟ لااقل خبرش را بیاورند که شهید شده؛ جنازهاش را هم نمیخواهم. خدایا اگر خبری ازش بیاورند، راحت میشوم. (ص32)
قطار هم یکی از شخصیتهای داستان است؛ همان طور که جزئی از زندگی پیرزن شده است. هر روز به انتظار آمدن قطار و گاهی حتی چند بار، به ایستگاه میآید. این شخصیت به طرزی متفاوت معرفی میشود و خواننده را غافلگیر میکند. گرچه هدف از آمدن قطار، پیدا شدن پسر پیرزن است اما او طوری از قطار حرف میزند که خواننده ابتدا فکر میکند شخصیت اصلی مورد نظر، قطار است.
پیرزن قدری که این پا و آن پا کرد، خسته شد. نمیدانست چقدر گذشته است؛ ولی همین اندازه میفهمید که آفتاب دارد غروب میکند و او هنوز نیامده است.
-«امروز دیر کرده؛ هر روز زودتر از اینها پیدایش میشد.»
خستگی که بهش فشار آورد، گوشه چادرش را جمع کرد و نشست. همان طور که نگاهش را به دوردستها دوخته بود، با خود میاندیشید: «یعنی میشود امروز او هم با آن
