
“جنبشاصلاحيکه به وسيلة سيدجمالالدين اسدآبادي آغاز شده بود، جنبشي عقلگرا و خواهان استفاده از شيوههاي جديد نوسازي و پيشرفت و علم و صنعت، و خواهان برپايي نظامهاي سياسي مبتني بر آزادي و دموکراسي در قالب حکومتهاي پارلماني و مشروطه و يا پادشاهيهاي مقيد و محدود بودند؛ البته اگر امکان برپايي نظام جمهوري نبود. اين جنبش، با جسارت شديد، با استعمارگران و متجاوزان خارجي رويارو شد و درصدد مبارزه با علل عقبماندگي و طغيان درون جوامع اسلامي برآمد. سيدجمال، ايدة جامعة اسلامي را مطرح کرد که هدف آن، يکپارچه سازي امت اسلامي در موجوديتي واحد بود. اما اين جنبش فراگير، پس از سيدجمال به وسيلة برجستهترين شاگرد مکتب او، يعني شيخ محمد عبده، به نصف تقليل يافت. شيخ عبده از ايدة انقلاب فراگير سياسي دست کشيد و حتي بر هرچه سياست است، لعنت فرستاد. وي از ثمر بخشيدن تلاشها براي ايجاد دگرگوني سياسي در يک نسل، نااميد شده، تمايل به حرکتي در مسيري طولاني پيدا کرد که چندين نسل را دربر ميگرفت. راهي که او انتخاب کرده بود، راه ايجاد اصلاحات آموزشي و تربيتي، و دگرگون ساختن نظام آموزشي موروثي بود. وي از ايدة يکپارچگي و وحدت امت اسلامي دست کشيد و به وطنگرايي محدود به مرزهاي سياسي روي آورد. در انقلاب «اعرابي پاشا» شرکت [کرد] و سپس از آن بريد و بدان طعنه زد. با انگليس مبارزه کرد و سپس از در دوستي با آن درآمد. با «توفيق پاشا» مبارزه کرد و سپس آشتي کرد. در مسألة عدل به معتزله نزديک شد و در موضوع توحيد از آنان جدا شد. به اين ترتيب، نيمي از عبده روشنگر و روشن انديش، و نيم ديگري محافظه کار و سلفي بود.
اين جنبش اصلاحي که در عبده به نيمي تقليل يافته بود، بار ديگر به دست سيد محمد رشيد رضا که آن را به سلفيگري آشکار تبديل کرد، بار ديگر به نصف فرو کاسته شد. رشيد رضا پس از آن که عمري را در اصلاحگري و نوانديشي و ترقي خواهي گذرانده بود، خود را از تأثير طلايهداراني چون «طنطاوي» و سيدجمال و حتي عبده رهاند و به دامن «محمدبن عبدالوهاب» پناه برد که او را به «ابنقيم جوزيه» و «ابنتيميه» و سپس به «احمدبن حنبل» ميرسانيد. وي بهجاي ميل به شيوههاي مدنيت نو و همگامي با تحولات زمانه، فروبستگي و هجوم به غرب را ترجيح داد و بهجاي دفاع از استقلال ملي ملتها و در واکنش به حرکتهاي لائيک در ترکيه، از ايدة خلافت ـ البته پس از اصلاح نظام آن ـ دفاع کرد. يکي از عمدهترين عواملي که در تغيير نگرش و رفتار رشيد رضا تأثير نهاد، الغاي خلافت عثماني بود. وي بدون توجه به عوامل و اسباب داخلي فروپاشي عثماني، آن را بيشتر، محصول توطئهاي خارجي جهت تضعيف جهان اسلام تلقي کرد. نشرية «العروة الوثقي» که در دو جبهة مبارزه با استعمار و عقبماندگي ميجنگيد، به دست رشيد رضا تبديل به «المنار» شد که مجلهاي فرهنگي و عمومي، و فراري از سياست و مشغول به علم و معرفت بود.”114
2.10.1. اخوان المسلمين در مصر
نهضت اخوانالمسلمين در سال 1928م.(1307 ش.) در مصر بهدست «حسن البنا» (در گذشتهي 1949م./1328 ش.) پايهگذاري شد. اخوانالمسلمين مصر، از يک سو انديشههاي سلفگرايانة رشيد رضا را در خود نهان داشت و از سوي ديگر ميکوشيد روش انقلابي و استعمارستيز سيدجمال را زنده کند.115 فلسفة وجودي اخوان را بايد در شرايط و فضاي حاکم بر آن زمان جهان اسلام بررسي کرد. به گفتهيحسن البنا، در اين دوره، از يک سو احزاب موجود در مصر رويکردي کاملاً ليبرالي و مليگرايانه داشتند و از سوي ديگر، گرايشهاي ضد ديني ناشي از انقلاب «کمال مصطفي» در ترکيه، بر فضاي دانشگاهي و روشنفکرانة مصر سايه افکنده بود.116 در چنين شرايطي، جنبش اخوانالمسلمين مصر فعاليت خود را آغاز کرد. ويژگي اين جنبش، گستردگي و فراگيري آن است؛ به گونهاي که اين انديشه در ساير کشورهاي اسلامي نيز بهشدت تأثير گذاشت و در بسياري از کشورهاي اسلامي فعال شد. البته ماهيت و روش فعاليت شاخههاي اخوان در کشورهاي مختلف تفاوتهاي بسياري با هم داشت.
اما آنچه رشد جنبش اخوان را سرعت بخشيد، درگيريهاي اعراب و اسرائيل بود. هرچه ناکاميهاي کشورهاي اسلامي در برابر زياده خواهيهاي اسرائيل بيشتر ميشد، نفوذ و رشد جنبش اخوان گسترش مييافت. به همينعلت، اوج رشد و بالندگي اخوان را ميتوان پس از شکست سنگين ارتشهاي عرب در سال 1967 م.(1346 ش.)ـ که با شعار ناسيوناليسم عربي به جنگ اسرائيل رفته بودند ـ ديد. اخوانيها جنگ اعراب و اسرائيل را جنگ اسلام و يهود، و علت شکست اعراب را دوري از اسلام ميدانستند. «غزالي» که زماني از رهبران ارشد اخوان شمرده ميشد، در تبيين اين نگاه ميگويد:
«اسرائيليها ميتوانستند کشورشان را جمهوري يهود يا اتحاد سوسياليستي يهود بنامند، همان طور که همسايگان عربشان کشورهايشان را به نام خاندانهاي حاکم بر آن، «مملکت متوکلي يمن» يا «اردنهاشمي» يا «عربستان سعودي» ناميدهاند؛ ولي آن را اسرائيل ناميدهاند که نمودگار تعلق آنان به دين و مواريثشان، و احترامشان به ارزشهاي مقدسشان است. يهودياني که اين کار را کردهاند، خداوندان علم و ثروتند و رهبران سياست و اقتصاد؛ و از ميان آنان کساني بودهاند که در شکاف هستة اتم و بسياري اختراعات دست داشتهاند. معالوصف، در انتساب خود به دينشان خجالت نکشيدهاند و از واجبات آن تن نزدهاند».117
بنابراين، ماهيت سلفيگري اخوان، ماهيتي ديني است، نه فرقهگرايانه؛ يهودستيز است، نه مسلمانستيز. ارکان انديشة اخوان را ميتوان در گزارههاي زير که در منشورشان آمده است، خلاصه کرد:
(1) اسلام نظامي جامع و متکامل بالذات است و واپسين مسير زندگي، در همة حوزههاي آن است.
(2) اسلام از دل دو منبع برآمده و بر آنها استوار است: کتاب و سنت نبوي.
(3) اسلام بر همة زمانها و مکانها انطباقپذير است.118
چنين نگرشي کاملاً در تضاد با سلفيگري وهابي و ارتجاعگونه است. اين نوع نگاه، مرجعيت سلف را به عنوان منبع تشريع برنميتابد و به دخالت عناصر زمان و مکان در اجتهاد اعتقاد دارد. اخوان دشمنان خود را ساير فرقههاي اسلامي نميپندارد؛ بلکهلبة تيز دشمني آنان به سوي دشمنان خارجي نشانه رفته است.
اخوانالمسلمين هرچند در دوران رهبري حسن البنا روشي مسالمتآميز و اصلاحي داشت، پس از کشته شدن او، در عصر «سيد قطب» (در گذشتة 1966م/1345ش.)، حالتي انقلابي به خود گرفت. سيد قطب با بهرهبرداري از مفهوم جاهليتي که از «سيد ابوالاعلي مودودي» وام گرفته بود، جهان را يکسره قلمرو جاهليت اعلام کرد.
حرکتهايي مانند حزب الجهاد و نظريهپردازاني همانند «عبدالسلام فرج»، اخوانيها را تهاجميتر و انقلابيتر کردند تا به ترور انور سادات انجاميد.
2.10.2. مقايسة تطبيقي سلفيگري وهابي و سلفيگري مصر
هرچند به جريانهاي اسلامگراي مصر نيز سلفي گفته ميشود، با نگاهي گذرا بهسادگي ميتوان تفاوتهاي بنيادين سلفيگري وهابي يا تکفيري و حتي سلفيگري شبهقاره را با سلفيگري مصر مشاهده کرد.
سلفيگري وهابي ماهيتي تکفيري و رويکرد اعتقادي دارد؛ در حالي که سلفيگري مصر رويکردي سياسي دارد و در واکنش به شرايط اجتماعي ـ سياسي زمانه شکل گرفته است. سلفيگري مصر بازگشت به اسلام را در برابر مبارزه با دشمنان اسلام مانند يهود و آمريکا مطرح کرد و علتهاي شکست مسلمانان را دوري از ارزشها و دين دانست؛ چنانکه در نقلي از محمد غزالي گذشت؛ در حالي که سلفيگري و گذشتهگرايي وهابيت، در راستاي تکفير مسلمانان بهکار ميرود و آتش فرقهگرايي و ستيزهجوييهاي داخلي را شعله ور ميکند.
سلفيگري وهابي شرايط زمان و مکان را در انديشههاي خود لحاظ نميکند؛ ارتجاع و گذشتهگرايي بر تمامي انديشههاي آنان سايه افکنده است؛ عقل و فهم صحابه و تابعين را بر عقل و فهم انديشمندان قرنهاي بعدي مقدم ميداند و قدرت تعقل و تفهم خود را تعطيل ميکند؛ در حالي که در نگاه سلفيگري مصر ـ چه سيدجمال، چه عبده و چه رشيد رضا ـ و همچنين در نگاه انديشمندان اخواني، عقل و فهم انديشمندان قرنهاي بعدي هرگز به طور مطلق طرد نميشود.
نکتة ديگر اينکه، سلفيگري مصر، هرچند در دورة سيد قطب راديکال ميشود، به شعلهور شدن آتش تفرقه ميان مسلمانان نميانجامد و هدفش مبارزه با سکولاريسم، ليبراليسم و انديشة غربي در حوزة فرهنگ و سياست، و استيلاي غيرمسلمانان بهويژه يهوديان است؛ درحالي که سلفيگري وهابي اين گونه نيست.
در بعد عقايد نيز رشيد رضا، هرچند تا حدودي به انديشة سلفيگري وهابي نزديک شد، در برابر حوادث تاريخ اسلام، همچون سلفيان وهابي، چشمها را نبست و به ياري قدرت تحليل، به نقد صحابه و تابعين پرداخت و با اينکه به خلافت معتقد بود، در تعريف مرزهاي آن، در زمرة نظريهپردازان جديد خلافت قرار ميگيرد.
چنانکه ميبينيم، سلفيگري مصر را به هيچرو نميتوان همرديف سلفيگري وهابي شمرد و اين دو، در مباني، هدفها و روشها کاملاً با يکديگر متفاوتند.
انديشمندان مصري نيز بهخوبي به اين اختلافها اشاره کردهاند. شيخ محمد غزالي در کتابي با نام «هموم داعية» بهشدت به معتقدات وهابيت ميتازد و آن را ضد دين و غيراسلامي ميخواند119 و «محمد قطب» ـ که پس از کشته شدن برادرش «سيد قطب» به عربستان دعوت ميشود تا از حضور او بهرهبرداري سياسي شود ـ با طرح مفاهيم توحيد قصوري و توحيد قبوري، با وهابيت بهشدت به مقابله برميخيزد و جرياني ضد جريان وهابيت را پديد ميآورد.
سلفيگري مصر با سلفيگري شبهقاره نيز تفاوتهاي اساسي دارد که البته دامنة اين تفاوتها، به اندازة اختلافات با سلفيگري وهابي نيست.
2.11. سلفيگري نجد
سلفيگري نجد، ريشه در انديشههاي محمد بن عبدالوهاب دارد که در صفحات گذشته به آن اشاره شد. ويژگي سلفيگري نقد، ورود مستقيم به مباحث اعتقادي و قرائتي غير اسلامي از مفاهيم کليدي همانند توحيد و شرک، ايمان و کفر، سنت و بدعت و حيات برزخي است. چنين قرائتي سبب شده است که سلفيگري وهابي، رويکردي اعتقادي و فرقه گرا داشته باشد و از آنجا که با عمل گرايي نيز آميخته است، از همان آغاز دعوت، به بهانه شرک و کفر، به قتل و غارت مسلمانان پرداخت و امروز نيز چنين رويهاي وجود دارد.
در صفحات بعد مشاهده خواهد شد که آميخته شدن برخي از انواع سلفي با خاستگاههاي گوناگون، موجب به وجود آمدن گونههاي جديدي از سلفيگري شده است.
نتيجه
در اين فصل گفته شد که ويژگيهاي مدل نظريه بحران ميتواند وسيلهاي براي تبيين، ميزان تأثيرات و کنترل سلفيه در فضاي بيداري اسلامي باشد. از طرف ديگر سلفيه با استناد به حديثي از پيامبر گرامي اسلام، تقليد از هيچ يک از مذاهب اسلامي را صحيح نميداند، در حالي که اين ديدگاه از زواياي مختلف قابل نقد است و خود بدعت جديدي در ايجاد مذهب جديد ميباشد. همچنين سلفيه خاستگاه واحدي ندارد و سه خاستگاه مشخص براي آن متصور است که عبارتند از: شبه قاره(مکتب ديوبند)، مصر(سلفيه جهادي) و نجد( سلفيه تکفيري). در ميان اين سه نوع سلفيه نيز تفاوتهاي بنياديني وجود دارد که شناخت آنها ميتواند در مقابله با جريان سلفيه تکفيري مؤثر باشد.
فصل دوم: ماهيت بحران
نقد و بررسي مباني و جريان شناسي سلفيگري
مقدمه
انديشه سلفي مبتني بر مباني خاصي است که هرچند برخي از اين مباني به عنوان ارکان اصلي دين مبين اسلام شمرده ميشود، اما قرائتي که در انديشه سلفي از اين مباني ارايه شده است، با انديشه اسلامي متفاوت است و اعتقاد به اين قرائت، سبب شده است، مواضعي را در حوزه انديشه و عمل برگزينند، که نه تنها در حوزه انديشه و اعتقادات، بلکه در حوزه عمل نيز پيامدهاي ناگواري را براي مسلمانان داشته باشد. به همين سبب براي شناخت انديشه سلفي و فهم عملکرد آنان، به ناچار بايد با مباني کليدي اين انديشه آشنا
