
روبهرو کرد که بهترين راه رشد و تعالي کدام است؟ آيا بايد به دنبال غرب حرکت کرد؟ آيا روش کمونيسم يا سوسياليسم درست است؟ يا اينکه بازگشت به اصول اسلامي راه برونرفت از شرايط موجود است؟ در چنين شرايطي، ديدگاههاي مختلفي شکل گرفت و انديشمندان، در عرصههاي مختلف به نظريهپردازي پرداختند.97
با توجه به آنچه گفته شد، سلفيگري مصر در برابر دو چالش اساسي در جهان اسلام شکل گرفت: نخست، زوال تدريجي نهاد خلافت و فروپاشي آن در دهة دوم قرن بيستم. اين وضعيت موجب شد که انديشمندان مصري در خلأ نظرية سياسي، براي ارائة مدل حکومت جايگزين، به نظريهپردازي بپردازند؛ دوم، عقبماندگي و انحطاط جوامع اسلامي و چيرگي تمدن غرب بر آن.
در اين زمينه، «حسن حنفي» معتقد است که يکي از عوامل و انگيزههاي ظهور جنبشهاي اسلامي، مقايسة وضع کنوني با وضع پيشين جوامع اسلامي است. از نظر وي، مقايسة گذشتة پربار و تمدن شکوفا، مجد و بزرگي، آثار بهجا مانده و پيروزيهاي گذشتة اسلام، با عقب ماندگي و شکستهاي کنوني جهان اسلام و تباهي استعدادهاي آن در زير فشار نظامهاي اقتدارگراي مبتني بر سرکوب و طغيان، و همچنين در نظر گرفتن پيشرفت جوامعي که پيشتر، از مسلمانان دانش ميآموختند و اکنون به آنان دانش ميآموزند، موجب پيوستن اعضاي جماعتهاي اسلامي به هر دعوتي ميشود که با هدف بازگشت به دوران عزت اسلام و پيروزي مسلمانان، پشت سرگذاشتن وقايع زمانه، پايان دادن به عصر فروپاشي و انحطاط، و بازگرداندن اسلام به مکانت اصلي خود، به راه ميافتد. وي در ادامه، شدتيابي جنبشهاي اسلامي را با افزايش بحرانها و شکستها مرتبط ميداند و معتقد است که اين وضع، ارتباط مسلمانان را با اسلام، بهعنوان يگانه عنصر نجاتبخش شدت ميدهد. به اعتقاد وي، هم جنبشهاي تندرو (راديکال) اسلامي و هم جنبشهاي اصلاحي و معتدل اسلامي، با همين انگيزه و هدف به راه افتادند.98
انديشمندان مصر در واکنش به اين بحرانها، بازگشت به ارزشها و آموزههاي اسلامي را پيشنهاد کردند. به اين معني که علت عقبافتادگي و انحطاط مسلمانان، رويگرداني ايشان از آموزههاي ديني است؛ به همينعلت، ضروري است که مسلمانان نيمنگاهي به گذشته افکنده و بار ديگر ارزشهاي ديني خود را زنده کنند.
سلفيگري به اين معني، ريشه در همان سلفيگري تنويري داشت. ماهيت و اساس اين نوع سلفيگري، با سلفيگري وهابي و حتي سلفيگري شبهقاره متفاوت بود؛ زيرا در اين گونه، هرگز به مواضع و رفتار موردي صحابه، تابعين و تابعين تابعين، استناد نميشد؛ بلکه مراد، روح دين و مباني اسلامي بود که در کتاب و سنت ذکر شده بود و اينک با عنصر عقل و شرايط روز عرضه ميشد. به عبارت ديگر، سلفيگري مصر به معني ارتجاع و گذشتهگرايي نبود؛ بلکه بازگشت به هويت اصلي مسلمانان و بهرهبرداري از شرايط روز بود. از اين رو، حتي اگر روش اسلامگرايي مصر را سلفيگري بناميم، مسلماً با سلفيگري اعتقادي ـکه مهمترين مصداق آن، سلفيگري تکفيري وهابي است ـ اساساً متفاوت است. به زبان ديگر، دغدغة اصلي سلفيگري مصر تشکيل حکومت اسلامي و تبيين راهي براي توسعه و رشد جهان اسلام است؛ در حالي که دغدغة سلفيگري تکفيري، ترويج قرائتي است بدعتگونه از محتواي دين، و استفاده از هر ابزاري ـ هرچند با تکفير مسلمانان ـ براي ترويج اين انديشه. «حميد عنايت» با بهکارگيري واژة بنيادگرايي، کوشيده است تا ريشههاي سلفيگري وهابي و انديشة سلفي حکومت اسلامي را از يکديگر جدا سازد.99
سيدجمالالدين اسدآبادي يکي از مناديان بزرگ تقريب در جهان اسلام و از پيشگامان اصلاح تفکر ديني است که همة تلاش خود را براي اتحاد و يکپارچگي جهان اسلام بهکار گرفت. وي هرچند متولد و دانشآموختة مصر نبود، در نه سالي که در دانشگاه الازهر اين کشور به تدريس پرداخت، توانست انديشة اصلاح ديني را پايهريزي کند. او در اين مدت نسبتاً کوتاه، شاگرداني را پرورش داد که در شکلگيري انديشههاي انقلابي و اصلاحي مصر در دورههاي بعد، نقشي مهم ايفا کردند.
روش سيد جمالالدين در اعتلاي جهان اسلام، نگاه به درون خودآگاه و بازگشت به اسلام راستين، بهدور از هر گونه خرافهگرايي و بدعتگزيني بود. به همين دليل، وي در بيشتر آثار خود، خواستار بيداري عقول و نفوس مسلمانان، يا خودباوري در برابر هر گونه غربزدگي و اروپا شيفتگي بود و با همين ديدگاه، در نوشتهها و مقالات «الفضائل و الرذائل» در نشرية «العروة الوثقي» راه نجات را نشان ميداد.
هرچند اين نگاه در آغاز، مکتب سلفيگري را تداعي ميکند، اما سيد هرگز معتقد به سلفيگري به معني مصطلح آن نبود. وي برخلاف سلفيگري وهابي، نگاهي قهقرايي نداشت و دين و شرايط روز را همزمان ميپذيرفت. وي بهطور ويژه، به عقل بها ميداد؛ هرگز همانند سلفيگري وهابي، مسلمانان را تکفير نميکرد و به عقايد آنان احترام ميگذاشت.
سيدجمال به شدت مخالف فرقهگرايي بود و پيآمدهاي آن را چنين بيان ميکرد:
“در پي آن [فرقهگرايي]، جامعة مستحکم اسلام تجزيه گشت و به افراد تقسيم شد. هرکدام از آنها داراي فرقهاي شدند و هر فرقه بهدنبال خواستهها و تمايلات خود رفت. عدهاي بهسوي ملک و حکومت و عدهاي به جانب مذهب روي آوردند. بهتدريج آثار آن عقايد ايماني که مسلمانان اوليه را به سوي وحدت و يگانگي دعوت ميکرد و مردم را براي استحکام وحدت جامعة اسلامي بر ميانگيخت، از روان مسلمانان زايل گشت و آنچه که از ايمان و عقايد مذهبي در ذهن آنان باقي ماند، تبديل به يک سلسله صورتهاي ذهني شد که فقط در گنجينة خيال آنان حفظ ميشد و حافظة آنها هنگام نشان دادن معلومات نفساني خويش، به آن صورتها هم توجه ميکرد.”100
مسافرتهاي وي به کشورهاي مختلف و نهان کردن مليت خود براي ترويج انديشة جهاني اسلام، بيانگر نگاه اوست. بنابراين، انديشة سيدجمال هرچند سلفي ناميده شده است، با سلفيگري مصطلح کاملاً تفاوت دارد.
آنچه اهميت بررسي انديشة سيدجمالالدين اسدآبادي را دوچندان ميکند، اين واقعيت است که بخشي از انديشة سلفي مصر را شاگردان او سامان بخشيدند.
يکي از شاگردان به نام سيدجمال که به مقام مفتي ديار مصر دست يافت، «محمد عبده» بود. انديشههاي سيد تأثير بسياري بر انديشة محمد عبده بر جاي گذاشت. شيخ محمد عبده برخلاف سيدجمال که به روشهاي انقلابي گرايش داشت، بر روش اصلاحي تأکيد ميکرد.101 به عقيدة وي، با تغيير و تحول در شيوة آموزش و رشد معنوي و اخلاقي جامعه، ميتوان به جامعة آرماني اسلامي دست يافت. محمد عبده نيز مانند سيدجمال بر بازگشت به اصل دين و آموزههاي آن بسيار تأکيد داشت. عبده شايد از نظر ماهيت انديشه، به مفهوم سلفي نزديکتر باشد، اما وي نيز نگاهش قهقرايي و به گذشته نبود و ديدگاهي فرقهگرايانه ـ که از ويژگيهاي سلفيگري مصطلح است ـ نداشت. به گفتة «هشام شرابي»، سيدجمال و عبده کوشيدند تا:
“نه با نشان دادن بيتناسبي انديشهها و نهادهاي اروپا، بلکه از راه اثبات اينکه اسلام انديشهها و نهادهاي معتبري دارد، با اروپا بستيزند.”102
عبده بر خلاف سلفيگري که با ورود به مباحث کلام مخالف است و ورود در آن را شرک و بدعت ميداند، در مباحث کلامي دستي داشت. وي بر اجتهاد و استنباط از منابع شريعت (کتاب و سنت) تأکيد ميكرد و از تقليد صرف از امامان چهارگانه دوري ميجست. از ديدگاه وي، مذهبهاي اسلامي تنها روشها و راههايي براي اجتهاد و استنباط احکام از منابع شريعتند و امامان چهارگانة آنها با توجه به نيازهاي زمان خود، در قالب اين روشها به استنباط احکام دست يازيدند و حتي خود ايشان مدعي لزوم پيروي از خودشان نشدند. تأکيد بر اين امر، در جايجاي تفسير او به چشم ميخورد.103 در واقع نگرش محمد عبده، زمينهرا فراهم كرد تا الازهر مذهب شيعة اماميه و شيعة زيديه را بهعنوان دو مذهب اسلامي بهرسميت بشناسد.
تفاوت مهم ديگر محمد عبده، عقلگرايي او بود. وي حتي معتقد به حسن و قبح عقلي بود و اين انديشه کاملاً با انديشة سلفيگري تضاد دارد.104 همچنين در زمينة جبر و اختيار، و قضا و قدر الهي ديدگاههايي کاملاً مخالف با سلفيگري مصطلح دارد.
از فتواهاي فقهي محمد عبده، دو فتوا معروف شده است: يکي حليت ذبايح و طعام اهل کتاب105 ، و ديگري جواز جمع بين صلاتين (نماز ظهر و عصر، و مغرب و عشا) در حضر (غير سفر) و در حال اختيار.106 اين دو مسأله، هر دو از مسائلي بود که تا آن زمان کسي از اهل سنت دربارة آنها فتوا نداده بود.
محمد عبده در سالهاي فعاليت خود، در رشد و اعتلاي فرهنگي مردم مصر بسيار کوشيد و در مقام يک چهرة تقريبي و مصلح در جهان اسلام شناخته شد.
رشيد رضا شاگرد محمد عبده بود. کتاب وي در باب سياست، «الخلافة اوالامامة العظمي» به تشريح چهگونگي احياي خلافت در عصر کنوني پرداخته و ماهيت آن را نيز توضيح ميدهد. اين کتاب، گرچه خلافتي را تصوير ميکند که در عالم خارج چندان امکان وقوع ندارد، اما بهدليل جامعيت، درخور توجه است. اما اين نكته جالب است که وي از نظريههاي قديم خلافت ـ که آن را نهادي بسيط، دائمي و استبدادي تصور ميکردند ـ ميگذرد و به شورا و نظر مردم بسيار اهميت ميدهد.
وي در عقايد و مباني اعتقادي به سلفية مصطلح نزديک ميشود و اختلافهاي مذهبي ميان مذهبها را پررنگ و عنادگونه مطرح ميکند. در «تفسير المنار» در مواضع گوناگون، چنين ديدگاهي ديده ميشود.
انديشههاي رشيد رضا، در شکلگيري جريانهاي اسلامي نهتنها در مصر، بلکه در کشورهاي ديگر اسلامي، نقش مهمي ايفا کرد؛ اما در مجموع، انديشة اسلامي در مصر را به سلفيگري معاصر نزديک کرد. به هميندليل، برخي از انديشة سيدجمال و شاگردش محمد عبده به «اسلامگرايي نوگرا» و از انديشة رشيد رضا، شاگرد محمد عبده، به «اسلامگرايي سنتي» تعبير کردهاند.107 البته برخي از غربيها کوشيدهاند رشيد رضا و محمد عبده را در مجموعة سلفية مصطلح قرار دهند که درست نيست؛108 اما ميتوان گفت رشيد رضا شاگردي است که در مقايسه با استادش، عبده، ديدگاه افراطيتري دارد و سنتگراتر است.109
آنچه ديدگاه رشيد رضا را به سلفيگري مصطلح نزديک ميکند، احياي خلافت است؛ اما خلافت در نگاه وي، با شورا و نظر مردم قوت ميگيرد که اين، با انديشة سلفيگري تفاوت دارد.110 و آنچه ديدگاه وي را از سلفيگري مصطلح جدا ميکند، اين واقعيت است که:
“رئيس دولت يا خليفه، بهعنوان رهبر همة مسلمانان ـ اعم از شيعة اثنيعشري، زيدي، اباضي و چهار مذهب سنيـ انتخاب ميشود؛ ولي درصدد از ميان برداشتن تفاوتها يا بهزور يکسان کردن معتقدات بر نميآيد، بلکه چندگانگي اعتقادي را جلوة استقلال رأي در اجتهاد ميشمارد.”111
جالب اينکه وي پس از کاوش براي يافتن فردي شايسته براي خلافت مسلمانان، نخست «امام يحيي يمني» را معرفي ميکند و وي را فردي فقيه، داراي شايستگي اخلاقي، کفايت و… ميداند؛ در حالي که وي شيعة زيدي است112.
اما مشکل اساسي در انديشة رضا، نظرهاي گاه کينهتوزانة او دربارة مذهبهاي اسلامي، بهويژه شيعه است که در جاهايي از «تفسير المنار» ديده ميشود. البته او هنگامي که براي اثبات نظريهاش وارد مباحث تاريخي ميشود، نقدهايي نيز بر خلفا وارد ميکند؛ از جمله ايناظهارات که «انتخاب ابوبکر بهعنوان خليفه، مورد تأييد همة گروهها قرار نگرفت»، و «نصب عمر به خلافت ازسوي ابوبکر، مبناي حکومت توارثي بنياميه شد»، و همچنين انتقاد وي به عثمان دربارة «بازگذاشتن دست بنياميه در بيتالمال»، همگي نشانگر ديدگاههاي انتقادي او به گذشته است.113 همچنين وي به شدت به فقيهان متحجر ميتازد و علوم و فنون جديد و بازگشايي باب اجتهاد را ميستايد؛ با اين حال، در نظريههاي او گرايشي به انديشة سلفيگري وهابي ديده ميشود که نميتوان آن را ناديده گرفت.
در زمينة مقايسة سيدجمال، محمد عبده و محمد رشيد رضا با يکديگر، «حسن حنفي» ديدگاه نسبتاً مناسبي ارائه ميدهد:
