
2.9. خاستگاه جغرافيايي جريانهاي سلفي و پراکندگي آنها
سلفيگري از نظر جغرافيايي داراي خاستگاههاي مختلفي است که فضا و شرايط فکري و جغرافيايي تأثير مهمي بر ماهيت و حوزه نفوذ آن داشته است. به همين سبب يگانه انگاشتن انواع سلفيه و عدم توجه به تفاوتهاي آن، اشتباهي بزرگ است که موجب همگرايي و وحدت ميان جريانهاي سلفي خواهد شد. به همين سبب نيز بايد به دقت اين جريانها را با توجه به خاستگاه و ويژگيهاي هريک شناخت و سپس براي هر يک راهکار مناسبي در نظر گرفت.
2.9.1. سلفيگري شبه قاره
شبه قارة هند، يکي از قطبهاي جمعيتي و انديشهاي جهان اسلام است. اگر در گذشته، مصر مهد انديشههاي اسلامي بود، دير زماني است که شبه قارة هند نيز مرکز تحولات و خاستگاه انديشههاي اصلاحي يا افراطي است. فضاي سياسي، اجتماعي و مذهبي شبه قاره، عموماً، و بهويژه پاکستان ـپس از تقسيم شبهقارهـ به خاستگاه ستيز ميان مذاهب اسلامي تبديل شده است؛ تا آنجا که سلفيهاي افراطي، اين منطقه را بهشت خود ميدانند. تکفير در اين منطقه امري طبيعي است و مذاهب مختلف بهسادگي يکديگر را تکفير ميکنند. از چنين فضايي، بيش از همه، سلفيگري افراطي عربستان بهرهبرداري کرده و با تلاش براي همگرايي جريانهاي سلفي موجود در اين منطقه، بهخوبي از اين جريانها استفادة ابزاري ميکند.
براي يافتن ريشههاي سلفيگري در شبه قاره بايد به قرن دوازدهم، دورة محدث بزرگ شبه قاره، «شاه وليالله دهلوي» بازگشت. شاه وليالله دهلوي (1114ق. ـ 1176) شخصيتي چندبعدي بود که در زمينههاي گوناگون، از جمله فقه، کلام، ادبيات و حديث تبحر داشت.
در قرن دوازدهم دو جريان موازي و همزمان، با شعار پيرايش دين از خرافات و احياي دوبارة آن، در جهان اسلام شکل گرفت. نخست، جريان وهابي بهرهبري «محمدبن عبدالوهاب» در منطقة نجد و حجاز آغاز شد و در آنجا رشد کرد. دوم، جريان دهلوي که خاستگاهش منطقة شبه قاره بود و در ميان مسلمانان اين منطقه رشد يافت. گويا شاه وليالله مدتي در مدرسههاي نجد و حجاز تحصيل کرده بود و همزمان، محمدبن عبدالوهاب نيز در همان مدرسهها مشغول به تحصيل بوده است؛ اما شواهدي که دلالت بر ملاقات يا ارتباط اين دو با يکديگر داشته باشد، موجود نيست.
با اين حال، ميان انديشة سلفي شاه وليالله دهلوي و محمدبن عبدالوهاب تفاوتهاي اساسي و بنياديني ديده ميشود که پس از بررسي مباني انديشههاي شاه وليالله به آنها اشاره خواهد شد.
دورة شاه وليالله دهلوي، دورة حضور استعمار انگلستان و رشد انديشههاي هندويي در ميان مسلمانان بود؛ از يک سو، خرافات و انديشههاي انحرافي هندوها و ديگر اديان محلي شبه قاره، جامعة مسلمانان را تهديد ميکرد و از سوي ديگر، استعمار انگلستان در پي نابودي فرهنگ و جامعة اسلامي در شبه قاره بود. شاه وليالله براي احياي دين، روش حديثگرايي را برگزيد. به نظر وي، علت انحطاط دين و پيدايش خرافات در آن، دوري از منابع حديثي بود؛ از اينرو کوشيد بار ديگر نگاه به حديث را در ميان مسلمانان شبه قاره زنده کند.
اما او از «ابنتيميه» نيز تأثير پذيرفته بود و در مسألة توحيد، نگاهي افراطي داشت. به نظر او، ياري خواستن از غير خدا ـ مانند اولياي الهي ـ براي برآوردن حاجت، نذر کردن براي آنان با انگيزة رفع بيماري، سوگند به نامهاي غير خداوند، و مانند اينها، همگي در زمرة شرک قرار ميگرفتند.68 چنين رويکردي او را دربرابر نحلههاي تصوف رايج در هند قرار ميداد.
البته حديثگرايي و ديدگاه وي دربارة مباحث شرک و توحيد، به معني عقلستيزي مطلق او نبود. وي براي بررسي احاديث و منابع ديني، اصل اجتهاد را ميپذيرفت و معتقد بود که مجتهدان و عالمان اسلامي در رويارويي با اوضاع و احوال جديد، بهجاي پايبندي به راهحلهاي پيشين، ميتوانند به گونهاي کارآمد درصدد ارائة پاسخهاي جديد برآيند.69 با اين حال، وي اجتهاد را منحصر به امور فرعي محدود ميدانست و در مسائل اعتقادي، براي عقل ارزشي قائل نبود. به نظر او، مردم درمسائل اعتقادي “بايد اعتقادات بزرگان پيشين سنت را برگزينند و از آنان پيروي کنند و از پرداختن به مسائلي که علماي سلف بياساس دانستهاند، اجتناب ورزند.”70
آنچه در انديشة شاه وليالله دهلوي اهميت دارد، تلاش براي نزديکي مذاهب اسلامي به يکديگر است. به نظر او، اختلافهاي مکتبهاي فقهي چهارگانه، بسيار سطحي و ظاهري، و با رجوع به کتاب و سنت رفعشدني است. به همينعلت، او تقليد از هر يک از مذاهب چهارگانه (حنفي، حنبلي، مالکي و شافعي) را جايز ميدانست.71
در امور اعتقادي نيز او کوشيد تا عقايد دو مکتب و طريقة تصوف رايج زمان ـ يعني وحدت وجود متأثر از فلسفة ابن عربي و مکتب وحدت شهود شيخ احمد سرهندي، از عالمان بزرگ هند ـ را در هم بياميزد. به اعتقاد او، اختلاف بين اين دو مکتب، جزئي است و هر دو در اصول و کليات، عقايد مشترکي دارند.72
نکتة قابل توجه ديگري که او را از ديگر سلفيها کاملاً جدا ميکند، تصوف بود. وي مانند پيشينيان خود معتقد بود که دين از دو بخش شريعت و طريقت تشکيل شده است و هيچيک از اين دو، بهتنهايي نميتواند سعادت و رستگاري انسان را فراهم کند. به همين دليل، وي مانند بسياري از عالمان شبه قاره افزون بر شريعت و مناسک ديني، به تصوف پايبند بود. شاه وليالله دهلوي، پيرو «طريقت نقشبندي» بود و اين مسأله، راه مکتب وي را از مکتب سلفيگري وهابي کاملاً جدا ميکند.
همدورة او محمدبن عبدالوهاب، بهشدت با تصوف مخالف بود و بزرگان تصوف و عرفان را گمراه و گمراهکننده معرفي ميکرد. حتي سنخ سلفيگري او با سلفيگري ابنتيميه نيز در اين زمينه متفاوت بود. درحالي که ابنتيميه، محيالدين عربي را گمراه و گمراه کننده ميشمرد، شاه وليالله به او علاقه داشت.73
شاه ولي الله با وجود وسعت ديد و انديشة تقريبي، متأسفانه دربارة شيعه بيمهري کرده است. وي در کتاب «قرة العينين في تفضيل الشيخين»، شيعه را فرقة ضاله ميخواند؛ چه اينکه شيعيان ـ به گفتة اوـ به ثقه بودن قرآن عقيده ندارند و در «ختم نبوت راه زندقه را پيش گرفتهاند».74 البته برخي کوشيدهاند، ديدگاه او را دربارة شيعه معتدل نشان دهند و در اينباره به سخن فرزندش شاه عبدالعزيز دهلوي استناد کردهاند که گفته است: «پدرش هرگز بر کفر شيعه فتوا نداد».75 به هر حال، با وجود ديدگاههاي نظري او در مخالفت با شيعه، در مقام عمل، وي با شيعيان مبارزه نکرد و به کشتن شيعيان فتوا نداد.
انديشة شاه وليالله دهلوي در منطقة شبه قاره، تأثيري ژرف بر جاي نهاد؛ بهگونهاي که در قرنهاي بعد نيز شاخهاي از مسلمانان، از او تأثير پذيرفتند.
پس از وي فرزندش شاه عبدالعزيز دهلوي (1176ق ـ 1239ق)، به مباني مصطلح سلفيگري نزديکتر شد. وي بيش از پدر به حديث گرايش داشت و عقل نيز در نگاه وي از اهميت کمتري برخوردار بود. جنبش شاه وليالله دهلوي در دورة شاه عبدالعزيز به سوي افراطي شدن پيش رفت.
ويژگي ديگر سلفيگري شاه عبدالعزيز دهلوي، ورود سياست به انديشة سلفيگري است. به اين صورت که اين انديشه بهصورت مستقيم به ميدان مبارزه با سيکها و انگليسيها وارد شد. شاه عبدالعزيز با استفاده از دو مفهوم «دارالاسلام» و «دارالفکر»، هند را به دليل حضور انگليسيها دارالکفر ناميد و وظيفة هر مسلماني را در اين سرزمين، جهاد يا هجرت دانست.76
وي به همراه يکي از رهبران سياسي با نام «سيد احمد باريلي»، سازمان «جنبش مجاهدين» را شکل داد. اين جنبش، حركتي سازمانيافته و مسلحانه بود كه اوج فعاليتهاي آن در سالهاي 1824 تا 1831 م.(1203 تا 1210 ش.) بود.77
در اين دوره، جداي از جايگاه علمي شاه عبدالعزيز دهلوي، سيد احمد باريلي نيز به عنوان اسطورة جهاد، مطرح و به «سيد احمد شهيد» نامور شد. در ساليان بعد وي نماد مبارزههاي مکتب سلفيگري هندي معرفي شده است. شاه عبدالعزيز نيز مانند پدر، صوفيمسلک و معتقد به مکتب کلامي «ماتريديه» بود.
شاه عبدالعزيز، متأسفانه گوي دشمني با شيعه را از پدر ربود و مخالفتهاي خود را از مجادلههاي علمي به تهمت و افترا و ناسزاگوييهاي سخيف کشاند. او در کتابي با نام «تحفة اثني عشرية»، به گمان خود باورهاي شيعه را نقد کرد. متأسفانه زبان اين کتاب بسيار زشت و دور از ساحت انديشهورزي است. به گفتة «ميرحامد حسين هندي»:
“در اين کتاب عقايد و آراي شيعه را بهطور عموم و فرقة اثناعشريه را بهخصوص، در اصول و فروع و اخلاق و آداب و تمامي معتقدات و اعمالشان، به عباراتي خارج از نزاکت و کلماتي بيرون از آداب و سنن مناظره و به شيوة کتب نوآموزان که به خطاب نزديکتر است تا به برهان، مورد حمله و اعتراض قرار داده… کتاب را مملو از افترائات و تهمتهاي شنيعه ساخته است.”78
از ميان رديههاي بسياري که براين کتاب نوشته شد، «عبقاتالانوار» مرحوم ميرحامد حسين هندي، پاسخي بسيار دقيق به پندارهاي اين کتاب بود.
2.9.1.1. نقد و بررسي مکتب ديوبند
پس از محدث دهلوي، انديشة سلفي در دو حوزة عمل (جهاد) و حديثگرايي، به پيش آمد و در قرن نوزدهم، «مکتب ديوبند» را پديد آورد. مکتب ديوبند آميزهاي از انديشههاي شاه وليالله دهلوي و شاه عبدالعزيز دهلوي بود. ديوبند منطقهاي در ايالت «اوترپرادش» هند است که گروهي از عالمان در سال 1283ق. (1245 ش.) مدرسهاي به نام «دارالعلوم» در آن ساختند. هدف از ساختن اين مدرسه، مبارزه با سلطهيانگلستان بود؛ چه اين که انگلستان ميکوشيد با در دست گرفتن آموزش و پرورش، و توسعة روش آموزش غربي، استعمار را در هند نهادينه کند. افرادي همانند «مولوي محمد قاسم نانوتوي»، «رشيد احمد کنکوهي»، «شيخ ذوالفقار علي ديوبندي»، «حاج عابد حسين ديوبندي»، «شيخ محمد يعقوب نانوتوي» و «شيخ فضلالرحمان عثماني ديوبندي» در ساخت اين مکتب بسيار نقش داشتند. اين مکتب با برپايي مدرسههاي سنتي و با برنامة درسي ويژهاي کوشيد تا از تأثيرگذاري روش آموزش بريتانيايي، جلوگيري کند.
سرعت رشد مکتب ديوبند بهدليل پشتيباني عالمان و پيروي مردم، زياد بود و پس از مدتي، مدرسههاي ديوبندي در منطقههاي مختلف هند گسترده شد.
هرچند در مباني مکتب ديوبند نيز مخالفت با شيعه وجود داشت، وجود دشمن مشترک (هندوها و انگليسيها) موجب بروز نيافتن اختلافها ميشد. حتي در سال 947 م (1326 ش) که مسلمانان شبه قاره، براي تشکيل کشوري اسلامي، از هند جدا شدند و پاکستان را بنيان نهادند، عالمان شيعه و سني، به رهبري محمدعلي جناح ـ قائد اعظمـ که شيعه بود، با يکديگر همراه شدند. در سالهاي نخستين استقلال نيز، هرساله در کراچي ـ که در آن زمان پايتخت پاکستان بود ـ هيأتهاي عزاداران حسيني تشکيل ميشد، و اهل سنت نيز آنها را همراهي ميکردند.
شايد هيچکس در آن زمان تصور نميکرد حرکتي که براي مبارزه با استعمار انگلستان و انسجام مسلمانان هند شکل گرفته است، روزي به دست گروهي که خود را بهغلط به اين مکتب نسبت ميدهند، به حربهاي براي مسلمانکشي تبديل شود.
سال 1947م. (1326 ش.) براي مسلمانان شبه قاره سالي بهياد ماندني بود. در اين سال آرزوي مسلمانان اين منطقه، يعني داشتن کشوري مستقل و آزاد با حاکميت اسلام، تحقق يافت. رهبر استقلال پاکستان، مژدة کشوري را به مسلمانان خستة شبه قاره داد که در آن، صلح و صفا حاکم بوده و الگويي براي همة کشورهاي اسلامي باشد؛ اما چنين نشد و مسلماناني که زماني در کنار يکديگر، در برابر استعمار انگليس و زياده خواهيهاي هندوها ميجنگيدند، اينک در برابر هم صف کشيدند. اختلاف، تنها ميان شيعه و سني نبود؛ بلکه ميان اهل سنت نيز اختلافها بهشدت بالا گرفت.79 دو دولت «ايوب خان» و «ضياءالحق» بيش از همه، در ايجاد چنين وضعيتي نقش داشتند؛ بهويژه در دوران ضياءالحق که با شعار اسلامي کردن پاکستان، اين کشور به سوي راديکاليسم مذهبي و فرقهگرايي سوق داده شد و خشونت و افراط به اوج رسيد.
البته مکتب ديوبند پس از استقلال
