
« مطابق نظر سیمپسون و میر (2010:16) تمایز بین جنس و جنسیت، پیامدهای مهم سیاسی در پی دارد، به این معنا که به تفاوتهای اجتماعی، تاریخی و سنتی بین زنان و مردان توجیه زیستشناختی داده شده و بدینوسیله عملهایی که باعث تبعیض -بهویژه علیه زنان-میشود را توجیهپذیر میکند. بر اساس آنچه تجربه نشان میدهد، این تمایزها را میتوان ایدئولوژیک دانست، تمایزهایی که اغلب در راستای توجیه امتیازات مردان مورد بهرهبرداری واقع شدهاند.» (نظر زاده،48). « به گفتهی لیندا ناکلین (1991) «یکی از مهمترین عملکردهای ایدئولوژی این است که روابط قدرت آشکاری که در بازهی زمانی مشخصی از تاریخ در جامعه حکمفرما است را از طریق طبیعی جلوه دادن آنها و اینکه آنها اموری همیشگی و ابدی هستند، مخفی نگه دارد.» بهعنوان مثال نقشهای ذاتاً طبیعی بهعنوان مادر، پرورشدهنده و مراقبتکننده و نقشهای فرضاً طبیعی مردان بهمثابهی فراهم آورنده و نانآور همواره برای اظهار مدام و استحکام بخشیدن به نقشهای کلیشهای جنسیتی و خانواده مورد استفاده قرار میگیرند. بهطورکلی «ایدئولوژیهای جنسیتی» را میتوان ایدئولوژی اجتماعی تعریف کرد که ناظر است بر مسائل مربوط به جنسیت و اگر بر طبق تعریف هال ایدئولوژی اجتماعی را بهمثابه «باورهای عمومی، چارچوب مفهومی و نظام ارزشگذاری یک جامعه»(هال، 1997: 37). « توصیف کنیم، میتوان اینطور نتیجه گرفت که ایدئولوژی جنسیتی بهطورکلی دربردارندهی مجموعهی عقاید، باورها و سنتهای مربوط به جنسیت و نقشهای جنسیتی موجود در میان افراد متعلق به یک گروه اجتماعی خاص میباشد.» (طباطبایی، 1392). «نمونههای دیگر ایدئولوژی جنسیتی مفروضاتی هستند دربارهی اینکه زنان ذاتاً برای مشاغل و حرف سطح پایینتر و با حقوق کمتر مثل پرستاری و منشیگری مناسباند درحالیکه مردان ماهیتاً قابلیت اشتغال در حرفههای تکنیکی با پرستیژ مثل پزشکی، مهندسی یا هوانوردی را دارا هستند. مسئلهی مورد انتقاد فمینیستها در مورد ایدئولوژی جنسیتی، سرشت مغرضانه و تبعیضآمیز ایدئولوژی است. «معرفت مبتنی بر ایدئولوژی جانبدار یا گزینش گر است و گاه تعبیر و تفسیرهای متناقضی از جهان اجتماعی عرضه میکند.» (آبوت و والاس،26:1388). «انتقاد دیگر فمینیستها به معرفتی که منبعث از ایدئولوژی باشد این است که نگرشهای ایدئولوژیک این توانایی را دارند که امور را (البته آن دسته از امور که مطابق با خواستهها و اهدافشان است) طبیعی و عام جلوه دهند و آنها را بهصورت پدیدههایی ذاتی و بیچون و چرا جا بیندازند.» (همان، 30).
« در تحقیقات زبانی پیش فمینیستی دربارهی زبان زنان و مردان که در یسپرسن (1922) آمده، اختلافها به تفاوتهای زیستشناختی بین جنسها منتسب شده است. اینچنین جبرگرایی زیستشناختی بعدها توسط نظریهپردازان حوزهی جنسیت و زبان شناسان فمینیست عامل تداوم کلیشههای جنسیتی دربارهی رفتار زنان و مردان و از آن جمله رفتار زبانی ایشان قلمداد شد. خلاصه اینکه زبان شناسان فمینیست بر این باورند که تفاوتها به تفاوت زیستشناختی دو جنس مرتبط نبوده و ناشی از نقشهای جنسیتی است که اجتماع برای مردان و زنان تجویز میکند.»
وداک (1997: 7) جنسیت گرایی را اینچنین تعریف میکند: «تبعیض در درون یک نظام اجتماعی بر مبنای عضویت در یک گروه جنسی». این واژه دال است بر نظام سلسله مراتبی تاریخی نابرابری-درست مثل نابرابری بر مبنای طبقهی اجتماعی، یا نژاد- که در آن زنان (و گاهی مردان) مورد تبعیض و سوءاستفاده قرار میگیرند و به طرق مختلف محدودیتهایی را تجربه میکنند.».(رهبری،89:1388).
« نظریهی «کنش گری» جودیت باتلر (1999) تمایز بین جنس/ جنسیت را از میان برمیدارد و چنین بحث میکند که هیچ جنسی نیست که همواره جنسیت نباشد. همهی جسمها از آغاز موجودیت اجتماعیشان-و هیچ موجودیتی بنا به نظر او نیست که اجتماعی نباشد- جنسیتمند هستند. این بدان معناست که هیچ جسم طبیعی پیش از حکاکی فرهنگ بر وی وجود خارجی ندارد. بدینسان جنسیت فعل است نه اسم.
بنا به نظر باتلر جنسیت آنچه ما هستیم نیست، آنچه زنان و مردان به کنش بدل میکنند است، مردان و زنان مدام در حال مذاکرهی نقشهای جنسیتی خویشاند و از این روست که قادرند آنها را به چالش بکشند. از نظر باتلر جنسیت صرفاً یک فرایند نیست. نوع خاصی از فرایند است، مجموعهای است از کنشهای تکرارشونده در درون یک چارچوب نظارتی بسیار خشک و غیرقابل انعطاف. به اعتقاد باتلر بدینسان سوژه آزاد نیست که هر جنسیتی را که مایل است به کنش درآورد. این چارچوب نظارتی از پیش همهچیز را تعیین کرده است و سوژه با یک سری گزینههای محدود برای انتخاب روبهروست. باتلر در فصل اول کتاب رنج جنسیت (Gender Trouble) وقتی ایدهی کنش گری را مطرح میکند بهصراحت اعلام میکند که جنسیت کنشی است و آن را شکل دادن به هویت مقدر تعریف میکند. در این معنا جنسیت همواره محقق کردن کنش است؛ اما وی قائل به وجود عامل پیش از کنش نیست. به اعتقاد وی هیچ هویت جنسیتی پیش از اظهارات جنسیت وجود ندارد؛ به عبارت دیگر، جنسیت توسط خود این اظهاراتی که گفته میشود حاصل جنسیتاند بهصورت کنشی ساخته میشود؛ اما جنسیت چگونه با کنش گرایی در ارتباط است؟ جنسیت از نگاه باتلر، کنشی است که آنچه را مینامد موجودیت میبخشد. در این بافت مردی «مردانه» و زنی «زنانه» میآفریند. هویتهای جنسیتی توسط زبان برساخته میشوند و این بدان معناست که هیچ هویت جنسیتی پیش از زبان وجود ندارد. اینطور نیست که هویت، گفتمان یا زبان را حادث کنند،
کاملاً برعکس، این زبان و گفتمان است که جنسیت را شدنی میکند. هیچ «من» ی خارج از زبان نیست، چون هویت کنشی معنا بخش است و سوژهها محصول گفتماناند. نه دلیل وجودی آن. زنانگی و مردانگی یک سازه است، هویتی است که «باید مدام مؤکد شود و در جامعه در قالب کنشهای مطابق با هنجارهای جامعه به منصه ظهور برسد.» (همان،99).
2-4-1- عامل فرودستی زنان
اگرچه تفاوتهای قابل ملاحظه در نقشهای مربوط به زنان و مردان، در فرهنگهای مختلف وجود دارند، اما هیچ مورد شناخته شده از جامعه ای که در آن زنان قدرتمند تر از مردان باشند وجود ندارد. زنان در همه جای دنیا اساسا با پرورش کودکان، نگهداری و اداره ی خانه سر و کار دارند. در تبیین این سلطه ی مردان که پدرسالاری (پدرشاهی) نامیده میشود اندیشمندان نظریههای مختلفی را ارائه داده اند. از آن جمله، تبیین های شری اورتنر، میشل روزالدو و فیلیسیتی ادهلم اهمیت دارند.
2-4-2- اورتنر: طبیعت-فرهنگ
« با اعتقاد شری اورتنر، انسانشناس آمریکایی و یکی از فمینیستهای جریان دوم تفکر فمینیستی، مقام ثانوی زن در جامعه از جمله امور حقیقی و واقعیتی مشترک میان تمامی فرهنگهاست.» (اعزازی، 1385:37). «او دلایل متعددی برای این امر میآورد از جمله اینکه تاکنون انسان شناسان هیچ جامعهای را پیدا نکردهاند که خلاف این تفکر در آن جریان داشته باشد. به علاوه به اعتقاد اورتنر، «برای اثبات این مدعا، طرد زنان از مقدسترین آیینها یا عالیترین واحدهای سیاسی دلیلی کافی است» (همان: 41). «با نگاهی به این ساختار اجتماعی میبینیم که به شدت به اصل نسب بردن از پدر، اهمیت اولاد ذکور و اقتدار پدر در خانواده تأکید شده است.» (همان: 38).« معتقدان به جبرگرایی زیستشناختی استدلال میکنند که در جنس نوع نر بشر، چیزی بهطور ژنتیک ذاتی وجود دارد که باعث میشود آنها بهطور طبیعی جنس مسلط باشند، این چیزها در مادهها وجود ندارد و در نتیجه نهتنها زنان بهطور طبیعی وابستهاند بلکه در مجموع کاملاً از وضع خود راضیاند. چرا که این وضع برای آنها حمایت مردان و فرصت به حداکثر رساندن لذتهای مادری را که برایشان ارضاکنندهترین تجربههای زندگی است فراهم میآورد؛ اما اورتنر در جواب این دسته میگوید که معتقد است که نه اینکه «واقعیتهای زیستشناختی نامربوط اند یا زنها و مردها متفاوت نیستند، بلکه اهمیت این واقعیتها و تفاوتها، تنها در چهارچوب نظامهای ارزشی یا تعریفهای فرهنگی مشخص، معنای برتر/پستتر آشکار میشود». (همان: 43 و 44). «منظور اورتنر این است که هر فرهنگی، بین عمل طبیعت و عمل فرهنگ تمایز قائل میشود و آن را فرض میگیرد و افزون بر آن اینکه تمایز فرهنگ از طبیعت، دقیقاً بر این امر متکی است که میتواند در بیشتر موارد از اوضاع طبیعی فراتر رود و آنها را وافی به مقصود خود کند؛ بنابراین فرهنگ در سطحی از خودآگاهی، بر این امر تأکید دارد که نهتنها از طبیعت متمایز است که از آن برتر نیز هست. این احساس متمایز بودن و برتری دقیقاً متکی بر قابلیت دگرگونسازی است، یعنی اجتماعی کردن و فرهنگی کردن؛ و این چیزی است که طبیعت، در ذات خود که دگرگون ناپذیر و ثابت است، ناتوان ازآنجام دادن آن است. اورتنر از این انگاره استفاده میکند و اعتقاد او بر این است که در هر جامعهای «زنان برخلاف مردان که بافرهنگ هم ذات پنداشته میشوند، با طبیعت هم ذات پنداشته میشوند. البته اورتنر بر این امر تأکید میکند که زنان صرفاً در مقایسه با مردان به طبیعت نزدیکتر شمرده میشوند؛ یعنی فرهنگ که هنوز آشکار با مرد مساوی قرار میگیرد. «این را تشخیص میدهد که زنان در فراگردهای ویژهی آن شرکتکنندگان فعالاند اما در عین حال آنها را به این چشم میبیند که خویشاوندی مستقیمتری با طبیعت و ریشهی عمیقتری در آن دارند.» (همان: 47). بنابراین نگرش، چنانکه فرهنگ مسلط بر طبیعت است و در جایگاهی برتر از آن محسوب میشود مرد نیز بر زن برتری مییابد. «اورتنر در توضیح علل نزدیکتر شمرده شدن زن به طبیعت سه گونه تحلیل ارائه میدهد: تن زن و کارکردهای آن (کارکرد بازتولید، نگهداری از کودک، شیر دادن و…) در بیشتر مواقع با زندگی نوع در آمیخته است و ظاهراً او را به طبیعت نزدیکتر میکند، برخلاف فیزیولوژی مرد که او را کاملتر از زن آزاد میگذارد تا پروژههای فرهنگی را عهدهدار شود. 1. تن زن و کارکردهای آن او را در نقشهای اجتماعی قرار میدهد که بهنوبهی خود نسبت به نقشهای اجتماعی مرد، در مرتبهای پایینتر از فراگرد فرهنگی قرار داده میشود. 2. نقشهای اجتماعی سنتی زن که به خاطر تن او و کارکردهای آن تحمیل میشود بهنوبهی خود ساختار روانی متفاوتی به او میدهد که مانند طبیعت فیزیولوژیک و نقشهای اجتماعی او نزدیکتر به طبیعت شمرده میشود.
سیمون دوبوآر، فمینیست فرانسوی نیز، مانند اورتنر ساختار فیزیولوژیک، رشد و کارکردهای انسان ماده را مورد بررسی قرار میدهد و به این نتیجه میرسد که ماده بهمراتب بیشتر از نر طعمهی نوع است. او نشان میدهد که بسیاری از نقاط و فراگردهای عمدهی تن زن هیچ کارکرد واضحی برای سلامت و ثبات فردی او ندارد. از آن جمله، وی از عادت ماهانه، تولید فرزند و تولید هورمونهای مختلف در هنگام بارداری و (…) نام میبرد.»(همان: 49). «به نظر گفتهای کاملاً بجا میآید که حجم بیشتری از بدن زن برای درصد بیشتری از عمرش و به بهای گاه سنگین سلامتی و قدرت و ثبات عمومی او، وقف فراگردهای طبیعی پیرامون بازتولید نوع میشود.»(همان: 50). بنابراین زن به طبیعت نزدیک است زیرا از درون وجود خویش میآفریند و این در حالی است که بدن مرد آزادتر است. او مجبور است که بهطور مصنوعی بیافریند؛ یعنی با ابزار فرهنگی ابزاری که تغییرپذیر و قابلتجدید است. تن زن مانند تمامی پستانداران ماده، در طول و بعد از بارداری، برای تغذیهی نوزاد شیر تولید میکند. نوزاد بدون شیر پستان زن یا ترکیبی شبیه آن در این مرحله از زندگی نمیتواند دوام بیاورد. ازآنجا که تن مادر در ارتباط مستقیم با حمل یک طفل خاص در شکم فراگردهای تولید شیر را از سر میگذراند، رابطهی شیردهی بین مادر و کودک به چشم پیوندی طبیعی دیده میشود و سایر ترتیبات تغذیه در بیشتر موارد غیرطبیعی و جانشین بهحساب میآیند. مادران و فرزندان آنها، طبق استدلال فرهنگی به هم وابستهاند؛ بنابراین اورتنر معتقد است
