
جهادگر در آن به هم رسيدند و موجب تحولاتي شدند که از قبل حتي تصور آن وجود نداشت. قوميت پشتون در پاکستان و افغانستان محور اصلي اين پيوند است. مکاتب جهادگر ديوبندي و سلفي وهابي در قوميت پشتون بستر لازم را براي حرکت يافتهاند، ولي نميتوان اين دو مکتب را واقعاً در تمام ابعاد آن يکي دانست. بدين معنا که اين دو تأثيرات متقابل بر يکديگر دارند، ولي کاملاً يکسان دانستن آنها گمراهکننده است. ديوبنديسم مکتب خاص مسلمانان هند است که در پاسخ به قدرت استعماري انگليس بعد از شکست قيام مسلمانان در هند در سال 1857 و انحلال رسمي قدرت امپراتوري مغول هند و تبعيد بهادرشاه، آخرين امپراتور مسلمان هند به برکه به وجود آمده است. متفکرين حنفيمذهب هند در بررسي علل شکست مسلمانان به اين نتيجه رسيدند که آنها جهاد را فراموش کردهاند و اگر ميخواهند عظمت گذشته خود را احيا کنند، بايد جهاد کنند. دو تن از علماي بزرگ هند مدرسهاي در دهکده ديوبند ايجاد کردند و محور اصلي بحثها و درسها را اصل جهاد قرار دادند. واقعيت آن است که مدرسه ديوبند موجب مکتبي شد که در سالهاي بعد تأثيرات قاطعي بر سرنوشت مسلمانان شبهقاره هند و حتي فراتر از آن کل جهان اسلام برجا گذاشت. دو پيامد ديوبند بسيار حائز اهميت است: 1- توجه ويژه به امر جهاد در بازسازي قدرت مسلمانان؛ 2 – حذف دروس علمي که از عقل ناشي و در مقابل شرع تصور ميشد.
اگر از مورد دوم صرف نظر شود که در هر حال با واقعيتها همخواني نداشت و عامل بازدارنده رشد و توسعه مسلمانان بود، مورد اول که توجه به امر جهاد باشد، از قدرت تأثيرگذاري زيادي برخوردار شد و بعداً به استقلال پاکستان از هند در سال 1947 و جنگ و جهاد در افغانستان بعد از اشغال اين کشور در سال 1979 به وسيله ارتش سرخ شوروي سابق کمکهاي شاياني کرد. تا قبل از اين تاريخ، انديشه سلفي ـ وهابي در پاکستان نفوذ چنداني ندارد و هرچه هست قدرت تأثيرگذاري مکتب ديوبندي است. گذشته از اين، سلفيگري ـ وهابيت بيشتر مکتب عربستان سعودي تصور ميشود که بيشتر سياسي است تا مکتبي صرفاً مذهبي. اما بعد از اشغال افغانستان و شکلگيري اتحاد ضدشوروي بين مجاهدين افغان، دنياي غرب و اعراب، وضعيت متفاوتي در پاکستان به وجود آمد و سلفي جهادگر به شدت مورد حمايت قرار گرفت. ثروت اعراب و نيروي انساني جهادگر باعث رشد آن بخش از مکتب شد که جهاد را از متن متون فقهي اهل سنت و حنفيمذهبها بيرون کشيده بود. بدون شک، انديشههاي مولانا شاه وليالله دهلوي، متفکر بزرگ اسلامي شبهقاره هند که با افسوس شاهد از دست رفتن قدرت مسلمانان در هند و تسلط استعمار انگليس بود، در تقويت جهادگران مکتب ديوبندي در کنار جهادگران عرب سلفي ـ وهابي تأثيرات قاطعي داشت. در سال 1853 شاه عبدالعزيز، فرزند شاه وليالله دهلوي، فتوايي صادر و در آن شبهقاره هند را دارالحرب اعلام کرد. دلايل او براي مسلمانان کاملاً روشن و قابل فهم بود. هندوستان اشغال شده و قدرت مسلمانان در حال افول بود. پاسخ علماي ديني به وضعيت پيشآمده توسل به جهاد و بازگرداندن قدرت و موقعيت مسلمانان بود. در سال 1979، افغانستان نيز به وسيله يک قدرت خارجيِ کافر اشغال شده بود و در واقع، دارالحرب جديدي به حساب ميآمد. علماي ديني جهاد را براساس آموزههاي مکتب ديوبندي واجب ميدانستند؛ همچنان که علماي وهابي چنين برداشتي داشتند و جوانان عرب را به جهاد در افغانستان تشويق ميکردند. درست در همين جا دو مکتب جهادگر به يکديگر رسيدند و همکاري آنها تا به امروز در قالب سازمان القاعده و طالبان افغانستان و پاکستان ادامه يافته است و اين به رغم تحولات عميقي است که در اين چند دهه روي داده است. موضوع مهم ديگري که در توسعه و رشد سلفيگري در پاکستان، علاوه بر اشغال افغانستان به وسيله روسها تأثيرگذار بوده، پيروزي انقلاب اسلامي و تأسيس جمهوري اسلامي ايران براساس آموزههاي فقهي تشيع است. اگر اين واقعيت تاريخي را در نظر بگيريم که سلفيگري و شيعه از همان آغاز نگاهي خصمانه به يکديگر داشتهاند، ميتوان پذيرفت پيروزي انقلاب اسلامي بر مبناي فلسفه تشيع با واکنش منفي بخشهايي از جهان عرب مواجه شود. علاوه بر اين، انقلاب اسلامي ايران در عمل موجب رقابتهاي سياسي در دنياي عرب شد و باعث احياي مراسم و شعائري ميشد که از نظر وهابيت بدعت در دين به حساب ميآمد؛ از جمله زيارت قبور ائمه، توسل و شفاعت از پيامبر و بزرگان ديني. از قضا همزماني پيروزي انقلاب اسلامي در ايران با اشغال افغانستان خطر را آنگونه که جهادگران سلفي تصور ميکردند، افزايش داد. نتيجه اين وضعيت بروز فرقهگرايي در پاکستان بود که در قالب گروههايي مانند سپاه صحابه و لشکر جنگوي بروز علني يافت و آشکارا خود را در مقابل تشيع قرار داد. يک نويسنده افغان در مقالهاي با عنوان “سلفيگري و تروريسم در افغانستان” اين موضوع را مورد توجه قرار داده است: “با بروز انقلاب اسلامي ايران و صدور ارزشهاي شيعهگري از سوي ايران به کشورهاي مجاور از طريق حمايت از اقليتهاي شيعه و تشويق آنان و سنينان اخواني ـ که طي سالهاي پرآشوب دهههاي 60 و 70 سرکوب شدهاند ـ به قيام عليه دولتهايي که از نظر ايران دوست محسوب نميشدند از يک سو و اشغال افغانستان به وسيله نيروهاي شوروي کمونيست از سوي ديگر، احياي حرکتهاي جهادگرانه سلفي را از طرف عربستان سعودي و ساير کشورهاي عرب به عنوان مانعي در برابر نفوذ ايران و بازسازي چهره آنان به عنوان مبارزان عليه کافران کمونيست ضروري گردانيد”. روشن است که برداشت نويسنده افغان نميتواند مورد قبول قرار گيرد. در ايران حمايت از اقليتهاي شيعه در کشورهاي سنيمذهب با برداشت اين نويسنده افغان متفاوت است و حمايت معنوي به شمار ميرود، نه صدور ارزشهاي شيعه آنگونه که وي برداشت کرده است؛ به ويژه آنکه انقلاب اسلامي ايران شعار بنيادين “وحدت اسلامي” را با جديت بيشتري پيگيري ميکند. با اين حال، نظر آقاي هيربد از اين زاويه که ورود جدي سلفيگري دنياي عرب در جنگ و جهاد افغانستان، موجب رشد و توسعه اين انديشه در پاکستان شد، قابل تأمل است. وي در بخش ديگري از مقاله خود آغاز حضور جهادگران سلفي را در شکل منظم و نظامي آن در سال 1981 ميداند؛ يعني دورهاي که پيشاور، مرکز ايالت سرحد پاکستان، به مرکز ثقل حمايت از جهادگران تبديل و شيخعبدالله عزام از طرف دنياي عرب به عنوان مسئول هماهنگي جهادگران و کمکهاي اعراب مأمور شد. از نظر آقاي هيربد، اين آغاز حضور رسمي سلفيگري در پاکستان است. او مينويسد: “آغاز حضور نظامي مجاهدين سلفي عرب به سال 1981 برميگردد و عامل آن شيخعبدالله عزام (1989ـ 1940) بود که به تأسيس مکتب الخدمات المجاهدين پرداخت. اين جريان با حمايت مالي اعراب و سپس اسامهبنلادن (1984) و تغذيه فکري و نفري از سوي فرقه ديوبندي و الحديديه در هند و حلقات مذهبي پاکستان، به ويژه حزب اسلامگراي سنتي جمعيت علماي اسلام مولانا فضل الرحمن و جماعت اسلامي قاضي حسين احمد پاکستان به عنوان کارگزاران بومي سلفيت در شبهقاره ادامه يافت”. در اينجا اين سؤال جدي مطرح ميشود: آيا جريانهاي فکري و سياسي اسلامگرا که در دوره جهاد افغانستان در پاکستان از رشدي چشمگير و از حمايت مالي اعراب و حمايتهاي دولت پاکستان برخوردار شدند، واقعاً انديشه سلفي را به لحاظ ذهني پذيرفتند يا اينکه شباهتهاي دو مکتب سلفي و ديوبندي نوعي همکاري را تسهيل کرد؟ واقعيت آن است که پاسخي روشن و قانعکننده براي همگان نميتوان به دست داد. دستکم در دو مبحث زير سلفي وهابي و مکتب ديوبندي از قبل ديدگاههاي مشترک داشتند و براساس ديدگاه مشترک ميتوانستند در جهاد افغانستان همکاري نزديک داشته باشند: اصل جهاد و امامت و ولايت.
اصل جهاد مورد قبول هر دو مکتب سلفي و ديوبندي بود. هر چند ممکن است در جزئيات و شرايط وجوب جهاد برداشتهاي متفاوت وجود داشته باشد، ولي در هر دو مکتب اصل جهاد هيچگاه تعطيل نميشود و اين روند تا زماني که علماي طراز اول در رأس قدرت سياسي قرار گيرند و حکومتي اسلامي تشکيل دهند و مهمتر از آن تا محو کامل کفار يا مطيع شدن آنها به دست حکومت صالح اسلامي ميتواند ادامه يابد. ظاهراً اين آموزة ديني درباره ضرورت جهاد در مکتب تشيع نيز وجود دارد و از اين جهت درباره اصل جهاد در تمامي فرقههاي اسلامي وحدت نظر نسبي ميتوان سراغ گرفت و تفاوتها تنها در شرايط وجوب جهاد و صلاحيت علما در اعلام آن است. مبحث مهم دوم امامت و ولايت است که در شيعه يک اصل مهم و خدشهناپذير است، ولي در عالم تسنن با اين شکل محل مناقشه تصور شده است. به نظر ميرسد اعتقاد به اصل خلافت در شکلدهي قدرت سياسي در جهان اسلام و برابر دانستن خلافت با امامت و ولايت، دو مکتب ديوبندي و سلفي را به لحاظ انديشه سياسي به هم نزديکتر کرده است. اگر جهاد در افغانستان صرفاً بر بستر پذيرش اصل جهاد در اسلام حرکت ميکرد، فضاي بسيار مساعدي به دست ميداد که همه مکاتب اسلامي حول محور جهاد به نوعي سازگاري برسند، ولي متأسفانه دخالت مسائل سياسي و رقابتهاي قدرتهاي حاکم در کشورهاي اسلامي چنين مجالي نميداد و به همين دليل، دو کانون حمايتي از جهاد افغانستان در تهران و پيشاور پاکستان شکل گرفت و به جاي تقويت همگرايي مذهبي به واگرايي مذهبي دامن زد.(ملازهي:53:1386)
4-20-1-راديکاليسم اسلامي در پاکستان و تاثيرات آن: پاکستان از جمله کشورهايي است که طي چند سال اخير اذهان محافل فکري وسياسي را به خود جلب نموده است؛ چرا که اين کشور با چالش هايي روبرو است که به طور مستقيم و غير مستقيم جامعه بين المللي را تحت تأثير قرار داده است. يکي از عمده ترين اين چالش ها که نه تنها پاکستان را آبستن حوادث ناگوار کرده، بلکه بازتاب هاي آن در سطوح منطقه اي و جهاني به وضوح قابل رؤيت مي باشد، چالش راديکاليسم اسلامي است. در سطح ملي وجود برخي عناصر مانند مدارس مذهبي و گروههاي تروريستي، پاکستان را مبدل به مهد تفکرات راديکاليسم اسلامي نموده است. در سطح منطقه اي نيز ارتباط با طالبان در افغانستان و تأثير راديکاليسم اسلامي بر شدت مبارزه در منطقه کشمير تحت کنترل هند موجب شده است دو کشور، پاکستان را به عنوان کانون آشوب سازي در منطقه معرفي نمايند. راديکاليسم اسلامي در پاکستان نه تنها در سطوح ملي و منطقه اي تأثير گذار بوده، بلکه نفوذ آن در سطح جهاني به شکل ترکيب با القاعده (به صورت سازماني با گرايش جهاني ) ادامه يافته است.
4-20-2-عوامل رشد راديکاليسم اسلامي در پاکستان:
-مدارس مذهبي افراطي پاکستان: اهميت و جايگاه مدارس مذهبي پاکستان در پديده راديکاليسم اسلامي به ميزاني است که جفري گلدبرگ، از آن به عنوان نماد و مظهر آموزش جنگ جويان مقدس نام مي برد. اين در حالي است که بر اساس آمار تعداد مدارس مذهبي افراطي پاکستان، بيش از 12153 باب مدرسه در سراسر کشور با بيش از 242/549/1 دانش آموز مشغول به تحصيل مي باشد. در خصوص عوامل اصلي رشد مدارس مذهبي در پاکستان مي توان به چند عامل نظير قدرت گيري ژنرال ضياء الحق، وقوع انقلاب اسلامي در ايران و حمله ارتش سرخ شوروي به افغانستان در سال 1979 اشاره نمود:
-قدرت گيري ژنرال ضياء الحق: از جمله عوامل اساسي رشد مدارس مذهبي در پاکستان قدرت يابي ژنرال ضياء الحق، يک ديوبندي علاقه مند به وهابيت بود. از آن جا که توسعه مکتب سلفي در سراسر جهان اسلام به کمک دلارهاي نفتي يک هدف اساسي و بلند مدت براي عربستان سعودي محسوب مي گرديد، ژنرال ضياء توانست از اين طريق، مدارس مذهبي را زير چتر حمايت هاي سعودي ها ببرد. اين در حالي بود که در دوران ضياء الحق براي نخستين بار در تاريخ پاكستان، حكومت به حمايت مالي از توسعه آموزشهاي مذهبي اقدام نمود و حتي پرداخت زكات جهت تأمين هزينه مدارس مذ هبي بر اي شهروندان اين کشور الزامي گرديد. ژنرال ضياء در راستاي موفقيت هر چه بيشتر مدارس مذهبي اقدام به کاهش بودجه عمومي آموزش و پرورش پاکستان نمود. با کاهش بودجه عمومي آموزش و پرورش، فرزندان خانواده هاي فقير به ويژه در سطح روستاها
