
نكتهاي كه بايد در نظر گرفته شود اين است كه منابع قدرت به صرف وجود نميتوانند نتايج ملموسي را براي يك دولت – ملت پديد آورند. حتي وجود منابع مادي قدرت بدون اراده معطوف به كاربردي نمودن آنها، موجب ميگردد تا يك واحد، هدف تجاوز ديگري قرار گيرد كه نمونههاي بسيار روشني از آن در دوران استعمار به چشم ميخورد. به اين ترتيب ميتوان گفت كه صرف وجود منابع را نميتوان دليل بر وجود قدرت در چارچوب يك دولت – ملت دانست. اين نقد سبب شده تا تمركز تحليل قدرت ملي از منابع به سمت رويهها و فرآيندهاي منتهي به قدرت تغيير يابد. به اين ترتيب، برخي تلاش نمودند تا قدرت ملي را از درون روندهاي منتهي به قدرت تعريف نمايند و عملياتي نمودن قدرت به مفهوم اصلي در دستهي دوم از تعاريف بدل گشت.
از اين زاويه قدرت ملي به معناي روندها، رويهها و سياستهايي است كه از درون آنها منابع قدرت ملي به ابزاري بدل ميگردند كه بتوان به اتكاي آنها در روابط با ديگر كشورها از توان بيشتر برخوردار گردند. به بيان روشنتر در اين معنا قدرت ملي عبارت است از برنامهريزي براي افزايش توانايي و دست يابي به اهداف. اما برنامهريزي و تعيين اهداف و سياستگذاري براي دستيابي به آنها را به تنهايي نميتوان قدرت دانست چرا كه لزوماً وجود منابع اوليه و تناسب ميان اهداف و امكانات از جنبههايي محسوب ميشوند كه در تعيين اهداف و سياست گذاريها بايد در نظر گرفته شود، ناديده گرفتن اين تناسب از مواردي است كه نه تنها نميتواند پديد آورنده قدرت باشد، بلكه تضعيف كننده آن نيز به شمار ميآيد. نمونههاي بسياري از اين چنين سياستگذاريهاي اشتباه را ميتوان در رفتار دولتي چون عراق تحت حكومت صدام حسين مشاهده كرد.
اما سومين دسته از برداشتها از قدرت ملي به دستاوردها در عرصهي بازي بينالمللي باز ميگردند. از اين نگاه قدرت توانايي تحميل اراده فرد، گروه يا سازمان به محيط پيرامون خود است و قدرت ملي نيز توان يك دولت در تحميل اراده خود بر ساير دولتهاست. به اين ترتيب به هر ميزان يك دولت بتواند ارادهي خود را بيشتر تحميل كند، قدرت بيشتري خواهد يافت و امكان تحقق اهداف نهايي آن بيشتر خواهد شد. اين توصيف از قدرت ملي نيز گرچه نتيجه محور و از قابليت ارزيابي بيشتري برخوردار است. اما به دليل درك رابطهاي از قدرت و تقسيم آن در رابطه موجب ميگردد كه امكان ارزيابي كلي از قدرت يك كشور وجود نداشته باشد و از سوي ديگر ابعاد قدرت يعني فرآيندي كه آن نتيجه را ايجاد ميكند، ناديده انگاشته ميشود.
به هر تقدير تمامي اين برداشتها و تعاريف از قدرت ملي گوياي برخي از جنبههاي آن بوده و به اتكاي آن ميتوان زواياي پنهان قدرت را در آن مشاهده كرد. شايد تركيب سه برداشت و قرار دادن آنها در كنار يكديگر موجب شود تا تصويري دقيقتر از اين مفهوم در ذهن متبادر گردد. از يك نگاه تلفيقي ميتوان قدرت ملي را مجموعه تواناييهاي مادي و معنوي دانست كه در قلمرو يك واحد جغرافيايي – سياسي به نام كشور يا دولت وجود دارد كه با ارادهاي معطوف به كاربردي نمودن آنها همراه شده و در نهايت آن واحد با اتكاي به تواناييهاي ايجاد شده در خود، بتواند ارادهي خود را بر ديگران تحميل نمايد. با اين تعريف از قدرت ملي ميتوان آن را هم در بر گيرندهي قدرت سخت و هم قدرت نرم يك كشور دانست. با چنين توصيفي از مفهوم قدرت ملي يك كشور درك تأثير فناوري و دانش توليد شده در يك كشور بر قدرت آن به سادگي امكان پذير خواهد شد. به صورت خلاصه در يك جمله ميتوان چنين ادعا كرد كه فناوري با ارتقاي قدرت سخت كشورها از طريق به روز كردن توان اقتصادي و نظامي آنها و همچنين از نظر نرم افزاري با ايجاد ابزار ارتباط مستقيم و گسترده با افكار عمومي در سطح داخلي و بين المللي، سبب افزايش قدرت كشورهايي گشته كه توان دسترسي به آنها را دارند. صحت و دسترسي اين گزاره در ادامه روشن خواهد شد.
2- تغییر مفهوم و مصداق قدرت متاثر از عصر نو
آن چه كه تاكنون بدان اشاره شد، بحثي نظري در باب قدرت و قدرت كشورها بود و در انتهاي آن ادعايي مطرح شد كه در ادامه تلاش خواهد گرديد كه در دو ساحت جهان واقعي و نظري بدان پرداخته و ابعاد آن روشن گردد.
1-2- تغيير در مصاديق قدرت
در طول تمام سالهاي پس از جنگ جهاني دوم تا پايان نظم دو قطبي ، درك و مفهوم بندي روابط ميان دولتها متأثر از سلطه انديشههاي رئاليستي انجام ميپذيرفت. هر چند كه در كنار اين ديدگاه، چارچوبهاي فكري و ساختهاي نظري متنوع و متفاوتي وجود داشت، اما رقابت دو ابر قدرت در حوزهي نظامي و استراتژيك شرايطي را فراهم آورده بود كه رئاليسم به جريان مسلط در حوزه نظر و گاه در حوزه عمل يعني تدوين سياست خارجي كشورها، بدل گرديد. رقابت گستردهي ميان دو ابر قدرت كه وجه مشخصهي اين دوران بود، همچنان كه ابعاد مختلف سياسي، اقتصادي، نظامي و ايديولوژيك به خود ميگرفت، موجب گرديد تا آنها نه تنها در روابط با يكديگر بلكه در روابط با متحدين خويش همواره به گونهاي رفتار كنند كه بتوانند به سهم بيشتري از قدرت دست يابند. از اين رو بود كه به واقع ميتوان گفت كه سياست بينالملل در اين دورهي زماني خاص يعني فاصلهي ميان سالهاي 1945 تا 1991 به مانند ساير عرصههاي سياسي به مبارزهاي بر سر كسب، حفظ و گسترش قدرت تبديل شده بود. در اين ميان با آغاز دورهي كه از آن به نام جنگ سرد ياد ميشود، رقابت گسترده و در عين حال چند بعدي جهان غرب به رهبري ايالات متحده و شرق به رهبري اتحاد جماهير سوسياليستي شوروي موجب شد تا موضوع امنيت در صدر توجه هر دو طرف قرار گيرد.
با اولويت يافتن موضوع امنيت در مجموعه اهداف ملي كشورها، قدرت تحت الشعاع آن قرار گرفت. به اين ترتيب قدرت هر آن چيزي تفسير ميشد كه ميتوانست در رقابت با ابر قدرت ديگر، امنيت و بقاي يك كشور را تضمين نمايد و با تجلي امنيت در صورت نظامي خود، قدرت به هر آن چيزي گفته شد كه ميتوانست در چنين رقابتي برتري نظامي را به وجود آورد. حاصل چنين نگاهي كم رنگ گرديدن ساير ابعاد مختلف قدرت ملي در برابر اهميت و ارزش قدرت نظامي و اولويت يافتن محاسبهي تعداد كلاهكهاي هستهاي، موشكهاي قاره پيما، ناوگان هوايي و دريايي نظامي در سنجش قدرت كشورها بود. در اين ميان اقتصاد، جمعيت، سرزمين و فناوري و هر آن چيز ديگري كه ميتوانست در نهايت به قدرت نظامي ختم شود به صورت منابعي از قدرت توصيف ميشد. هر چند كه هرگز ميان اين دو ابر قدرت جنگي در نگرفت تا قدرت نظامي اين دو كشور عليه ديگري به كار گرفته شود، اما رقابت تسليحاتي ميان آنها يكي از عوامل تعيين كننده در نوع روابط ميان آنها به شمار ميآمد. اما جريان روابط بينالملل به تبع تحولاتي كه در آن رخ داد اندك اندك اين شرايط را تغيير داد. در اين ميان دو تحول عمده رخ داد كه در جاي خود از اهميت بسيار برخوردارند، ابتدا انقلاب در عرصهي فناوريهاي ارتباطي و ميكروالكترونيك و ديگري پايان نظام دوقطبي.
سالهاي ميان دهه هفتاد يكي از نقاطي است كه تراكم دانش بشر و تبديل شدن آن به ابزارهايي در اختيار او موجب شد تا كم كم عرصههاي مختلف زندگي بشر دستخوش تغيير گردند. اقتصاد سرمايه داري با تكيه بر ارزش افزودهي به وجود آمده از طريق اين فناوري توانست تا در فرآيندي خود افزاينده، خود را بازسازي نموده و ابعادي جهاني يابد. اين جهش جهاني سرمايه داري موجب شد تا اهميت قدرت اقتصادي در گردونه بازي قدرت بينالمللي افزايش يابد. همان گونه كه در فصل پيشين طرح شد، نظام اقتصاد جهاني با تكيه بر فناوريهاي نو حيات مجدد يافت و تحت تأثير اين تحول حتي نظرياتي براي تبيين آن ارائه شد.56
اما تحول دوم يعني پايان جنگ نظم دوقطبي، در اين ميان اهميت بيشتري دارد چرا كه اجازهي ظهور و بروز اين تغييرات را در جهان داد. با پايان رقابت ميان شرق و غرب، شكوفايي اقتصادي در سالهاي دهه1990 و همراهي آن با امواج دگرگونيهاي فناوري در حوزهي اطلاعات و ارتباطات، جايگاه مصاديق و منابع قدرت نظامي براي امنيت و قدرت ملي دستخوش تحول شد و رفته رفته بر اهميت ساير منابع قدرت افزوده شد. جهان پس از پايان جنگ سرد و فروپاشي اتحاد جماهير شوروي بيش از آن كه جايي براي تنش و تنازع باشد به نظر ميآمد جايي براي همكاري و همگرايي باشد. حاصل اين شرايط نوين در عرصه بينالمللي، كاهش اهميت قدرت نظامي و افزايش توجه به ساير صور قدرت بود.
مهمترين تغيير در اين برهه زماني، اهميت يافتن دانش و فناوري مبتني بر آن به عنوان منبعي براي قدرت ملي كشورها به شمار ميآيد. با همراهي تحولات بينالمللي با امواج عصر اطلاعات، كنترل بر توليد و عرضه آن به عنوان صوري جديد از قدرت ظهور يافتند و به موازات گسترش نقش اطلاعات در حيات بشر بر ميزان اهميت اين چهرههاي نوظهور از قدرت افزوده شد. هر چند كه چنين تغييراتي موجب شد تا از اهميت قدرت سخت افزاري كاسته شود، اما به دليل ضرورت توجه به اصل بقاي وجودي هر كشور، همچنان از نگاه دولتها، قدرت نظامي و سخت افزاري از اهميت خاصي برخوردار است. در يك قضاوت كلي ميتوان چنين استدلال كرد كه تحولات پس از انقلاب سوم فناوري و پايان نظم دو قطبي تنها موجب شد در كنار قدرت نظامي، قدرت مبتني بر (ماده و معناي) دانش نيز عرصهاي براي ابراز وجود بيابد. به اين ترتيب با توجه و تمركز بيشتر بر اين صورت جديد از قدرت، از اهميت ساير منابع قدرت كاسته اما هيچ يك از صور سنتي قدرت از ميان نرفت. به اين ترتيب در تحليل نهايي از قدرت ملي يك كشور در كنار آن چه كه منابع سنتي قدرت ميتوان از آن ياد كرد منابع نوين قدرت ايجاد شد كه از يك سو جنبه نرم افزارانه داشته از سوي ديگر متكي بر ماده و معناي دانش ميباشند.
2-2- چالش معناي قدرت در عصر دانش
هر چند كه مفاهيمي چون قدرت و حوزه معرفتي مربوط بدان به بيان مشيل فوكو57 قدمتي به بلنداي حيات آدمي دارند اما قرار گرفتن آن در بسترهاي گفتماني متفاوت در طول زمان و در ميان جوامع گوناگون سبب گرديده تا در سيما و چهرههاي مختلف ظاهر گردد. با اين وجود همواره منزلتي محوري يا به بيان لاكان58 نقش «دال متعالي» را در نظامهاي معنايي بشر داشته است.59
پيش از اين اشاره شد كه گذار حيات انساني به عصر اطلاعات با نوعي گسست در حوزه انديشه و نظر نيز همراه شد. گسستي كه حاصل آن تزلزل در بسياري از ساختهاي معنا بخش انديشههاي بشري بود. پسامدرنيسم كه عنوان مُعرِف مجموعهاي از انديشههاي انتقادي است با به چالش كشيدن و نقد بنيانهاي معنا بخش در حوزه انديشه بسياري از اصول، روشها و ايدههاي مهم و شاخص فرهنگ غرب را منسوخ و نامشروع تلقي ميكند. در اين معنا پسا مدرنيسم گسست از مدرنيسم و ناظر بر آخرين موج در نقد روشنگري يعني نقد اصول شاخص فرهنگي جامعه مدرن كه بازمانده از قرن هيجدهم است ميباشد. نقدي كه از آن زمان به بعد همواره جريان داشته و بسياري از پوياييهاي جريان مدرنيسم حاصل آن است. مدرنيسم در طول تمام دوران حيات خود به انتقاد از خود ميپرداخت، اما در اين دوره با نقدي جدي تر رو برو گشته كه بر اين ادعاست كه عصر مدرنيته به پايان خود نزديك شده است.
از ميان عناصر شكل دهنده به انديشه روشنگري و مدرنيته، مهمترين انتقادها متوجه مفهوم عقلانيت مدرن است، مفهومي كه بر پايههاي هستي شناسي – معرف شناسي خاصي شكل گرفته و رفته رفته توانسته تا صورت بندي خاصي از روابط ميان پديدهها را به عنوان معيار براي قضاوت دربارهي آنها ارايه كند، صورتبندي خاصي كه با تعميم خود ساير اشكال از توصيف روابط ميان پديدهها را نفي و غير عقلايي معرفي ميكند. مفهوم عقلانيت و برداشتي كه از آن در عصر روشنگري ارايه شد، حلقهي واسط ميان هستي شناسي خاص عصر روشنگري و صورتبنديهاي خاص از مفاهيمي است كه در اين عصر شكل گرفته و تكامل يافتهاند. به اين جهت است كه درك تحول معناي قدرت در عصر ارتباطات بي فهم ريشههاي مفهوم عقلانيت و نقاط اتكاي هستي شناسانهي آن امكان پذير نيست.
عقلانيت مدرن ريشه در انقلاب علمي عصر روشنگري دارد.
