
نشان میدهد که که اگر کسی تسلیم گرایش خود به ساختن یک ادعای خاص شود، با متقاعد کردن خود از طریق «استنتاج قابلاعتمادبودن» به یک گزارش مشاهدتی دست مییابد به این مضمون که چیزها چنان هستند که او میگوید آنها آنچنان هستند. این نشان خواهد داد که شناختی که در گزارش بیان شده، استنتاجی است. بنابراین براندام نتیجه میگیرد که اگر ما بخواهیم خود این اندیشه سلرز را حفظ کنیم که شناخت مشاهدتی استنتاجی نیست، باید شرط دوم را رد کنیم. برای اینکه یک سلرزی بهتر از خود سلرز باشیم باید تأکید کنیم که یک شناسنده مشاهدتی در بیشتر عطف به ما سبق217ها میتواند به قابل اعتماد بودن خودش استناد کند218. حالا دیگر چیزی نمانده که ادعا کنیم – کمااینکه براندام این ادعا را کرده – که ممکن است مواردی از شناخت مشاهدتی وجود داشته باشد که در آنها شناسنده به قابل اعتماد بودن خودش هم نمیتواند استناد کند حتی در عطف به ما سبقش. کافی است یک نفر دیگر بتواند راجع به یک عقیده به عنوان نتیجه «استنتاج قابل اعتماد بودن» قضاوت کند، حتی اگر خود شناسنده هم نتواند این کار را بکند.
اما مکداول میگوید براندام باردیگر دچار اشتباه شده است. او میگوید سلرز در قسمتهای مرکزی بخش هشتم، بطوراشارهوار در بحث بعد دوم وابستگی میگوید که یک قسمت از شناخت در این بعد میتواند وابسته به قسمت دیگری باشد بیآنکه به نظریه غیراستنتاجی بودنش خدشهای وارد کند.
برای روشن شدن ماجرا به مثالی که در بخش سوم زده بود بازمیگردد. دیدیم که ادعایی که بر مبنای تجربه پیرامون رنگ اشیاء کرده بودیم به اثری که انواع نورپردازی بر ظهورات رنگها دارد وابسته است. من میتوانم از حق خود برای بیان اینکه چیزی سبز است، با گفتن این جمله دفاع کنم که «این نور برای اینکه بگوییم چیزی چهرنگی است، نور خوبی است». رابطه این مطلب با صلاحیت مشاهدتی من در مورد رنگ چیزها به بعد دوم بازمیگردد، که در چهارچوب استنتاج توضیح داده نمیشود. من از چیزی که درباره نور گفتم به عنوان مقدمه برای یک استدلال استنتاجی در اثبات ادعایی که در مورد دانستن رنگ آن چیزی نمیدانم استفاده نمیکنم.
همینطور در مورد معضل دوم سلرز. من ممکن است در دفاع از حق خودم در رابطه با این ادعا که چیزی سبز است، به قابلاعتماد بودن خودم در چنین مسائلی استناد کنم—نه فقط به صورت عطف به ماسبق بلکه در همان زمان — و بگویم «من اگر چیزی را سبز میبینم میتوانم بگویم (حداقل در این شرایط نوری)». من باید به قابل اعتماد بودن خودم آگاه باشم تا بتوانم در دفاع از صلاحیت ادعایی که میکنم، چنین استناد کنم. اینجا هم همینطور است، این دفاع در بعد دوم است. بعدی که سلرز به دقت آن را از بعد دیگری جدا کرده است که در آن، یک جزء از شناخت یک استدلال استنتاجی از جزء دیگر شناخت ارائه میدهد.(همان،ص23)
مکداول میگوید درست است که مفهوم قابل اعتماد بودن میتواند برحسب خوب بودن «استنتاج قابل اعتماد بودن» شرح داده شود اما این ربطی به بحث فعلی ما ندارد. اینکه بگوییم ادعا برای تأیید صلاحیتش در بعد دوم، به قابل اعتماد بودن تجربهکننده متکی است (به صورتی که لازم است او به قابل اعتمادبودن خودش آگاه باشد)، معادل این نیست که بگوییم در بعد اول یعنی بعد استنتاجی نیز از طریق «استنتاج قابل اعتمادبودن» وابسته به میل او به چنین ادعایی است.
معضل دوم سلرز هیج تعارضی با این نظریه که شناخت مشاهدتی غیر استنتاجی است ندارد.
مکداول اصرار دارد که هدف سلرز از معرفی بعد دوم، شناختشناسی است. بعد دوم لازمه چیزی است که ادعاها نیاز دارند تا صلاحیتی را که متعلق به تأثرات شناخت است را داشته باشند. اما این قسمت آنقدرهم شناختشناسانه نیست که معنای سمنتیکی219 را حذف کند. مفهوم گفتن رنگ ــ در صورت معمولشان، نه آن نسخهای که ممکن است در دسترس افرادی که به طور مادرزادی نابینا هستند ــ میتواند در ادعاها (یا قضاوتها) همراه با صلاحیت متمایزی که درون گزارشهای مشاهدتی است بکار گرفته شود، و این واقعیت تا حدی پدید آورندهی220 آن نوع از محتواست که مفاهیم دارند. (همان، ص26)
اما این معنای سمنتیکی، کاملاً با «استنتاجگرایی»ای که در عنصر دوم برداشت «دولایه»ی براندام است، متمایز است. بر خلاف تصویر براندام، مسئله بر سر وابستگی استنتاجی میان چیزهای قابل ادعا نیست، چیزهایی که تنها بواسطهی وجودِ روابطِ استنتاجی میانشان اینگونه فهمیده میشوند. مسئله بر سر وابستگی غیراستنتاجی است که به برکت آن، بعضی از ادعاها می توانند صلاحیت شناخت مشاهدتی را داشته باشند. (همان)
سلرز و گرایشات نومینالیستی در سنت تجربهگرایی
در این قسمت مکداول بار دیگر به بحث رابطهی سلرز و تجربهگرایی باز میگردد. همانطور که اشاره شد براندام معتقد بود هدف سلرز برچیدن نظام تجربهگرایی است و مکداول متذکر شده بود که بر اساس متن رسالهی سلرز، این برداشت نادرست است. (همان، ص 27) همانطور که مکداول به ما یادآوری میکند، سلرز در قسمت 6 نظریهپردازان دادهی حسی را با یک سهگانهی ناسازگاز به دردسر میاندازد. یکی از عناصر آن سهگانه این نظریه بود که براساس آن «توانایی شناختن واقعیاتی به صورت X، ، است، اکتسابی است». میتوان با دست کشیدن از این نظریه، از ناسازگاری پرهیز کرد. اما بر خلاف این گزینه، سلرز میگوید این کار «تخطی از گرایش عمدتاً نومینالیستی تجربهگرایی سنتی خواهد بود.» همانطور که براندام تصدیق میکند، نظریهی اکتسابی بودن توانایی داشتن شناخت طبقهبندی شده، بخشی از «نومینالیسم روانشناختی» سلرز است که میخواهد با بیان خودش از آن دفاع کند. پس متنی که در ادامه از سلرز خواهد آمد تلاشی خواهد بود برای این فرض که ما مایلیم یک تلاقی را با نظریهی سلرز تشخیص دهیم. او در حالیکه گرایشات نومینالیستی تجربهگرایان سنتی را توضیح میدهد میگوید:
«بیشتر فلاسفهی تجربهگرا به شدت به این اندیشه گرایش داشتند که همهی آگاهیهای طبقهبندی شده، همهی شناختهایی که [میگوید] چیزی چنین و چنان است، یا به اصطلاح منطقدانان، تمام شمول جزئیات تحت کلیات، مستلزم یادگیری، تکوین مفهوم و حتی استفاده از نشانهها میشوند.» (به نقل از همان، ص27)
اما براندام تأکید میکند که سلرز هیچ همدلیای با سنت تجربهگرایی نشان نداده است. او میگوید بخش ششم با برخی گرایشات نومینالیستی سر و کار دارد که مختص سنت تجربهگرایی است، که خود سلرز، حتی علیرغم توافقش با تجربهگرایان بر سر اکتسابی بودن توانایی داشتن شناخت طبقهبندی شده ، تسلیم آن نشده. (همان ص28)
از نظر مکداول دو نکته وجود دارد که نظر براندام را غیر قابل پذیرش میکند.
اول آنکه بخش ششم، تجربهگرایان سنتی را به این صورت که فکرشان توسط گرایشات نومینالیستی شکل گرفته و سلرز از آن پرهیز میکند، نشان نمیدهد. مسئلهی سلرز دربارهی تجربهگرایان سنتی آن است که آنها عادت کردهاند تا با کلیات، فقط بخاطر ارتباطی که با امور تکرارپذیر قابل تعین221 دارند، مشکل داشته باشند. در جایی که بحث بر سر امور تکرارپذیر معین است، آنها به گونهای برخورد میکنند، گویی توانایی شناختن واقعیتهایی به صورت X، ، است، صرفاً با یک موجود ذیشعور همراه است، نه چیزی که لازم است اکتسابی باشد. از این رو است که تجربهگرایان سنتی به طور ناقص به نومینالیسمی که سلرز در بخش ششم در سنت آنها وصف میکرد وفادار بودند. هرچه جلوتر میرویم، گرایشهای نومینالیستی که سلرز در سنت تجربهگرایی توصیف میکرد، تبدیل به گرایشهای نومینالیستیای میشود که خود سلرز میخواهد از آن حمایت کند. (همان)
دوم آنکه از نظر براندام استدلالی که سلرز برای رد آن گزینه میآورد، که باعث پرهیز از ناسازگاری آن سهگانه میشد، کاملاً دلبخواهی222 است. و این به آسانی با اهمیتی که این استدلال در ساختار رساله دارد، سازگار نیست.
گرایشات نومینالیستی سنت تجربهگرایی برای قضاوت در مورد چیزی که سلرز در ابتدای قسمت 7 میگوید لازم است:
«قطعاً در نتیجهی پیوند دو ایده این نگاه که مفهوم کلاسیک دادهی حسی، غیر اصیل بوده است آغاز میشود.
1. این ایده که اپیزودهای درونی خاصی وجود دارد ــ مانند حسهای قرمز یا دو دیِز223که ممکن است بدون هرگونه فرآیند قبلی آموزش یا تکوین مفهوم، برای انسان (و حیوانات) روی دهد؛ و بدون آنها به یک معنا، دیدن اینکه مثلاً سطح خارجی یک شیء فیزیکی قرمز و سهگوش است، یا شنیدن اینکه یک صدای فیزیکی خاص، دو دیِز است، غیر ممکن خواهد بود.
2. این ایده که اپیزودهای درونیای وجود دارد که شناختهای غیر استنتاجی از موارد خاصی هستند، مانند قرمز یا دو دیِز؛ و اینکه این اپیزودها شرایط ضروری شناخت تجربی هستند، زیرا برای تمام گزارههای تجربی دیگر مدرک فراهم میکنند.» (به نقل از همان، صص29-28)
چرا این دو نوع اپیزود باید متمایز شده باشند؟ آن دسته که در قسم اول توصیف شده، به فرآیند آموزش قبلی یا تکوین مفهوم احتیاجی ندارد. اما آن که در قسم دوم توصیف شده، شناخت غیراستنتاجیای است که …. چنان میکند. و اصلاً چرا ما باید بپذیریم که آنها اینچنین هستند؟ مکداول میگوید تنها دلیلی که میتوان آورد این است که این همان نومینالیسمی را نشان میدهد که سلرز به سنت تجربهگرایی نسبت داده بود. نومینالیسم خودش که براندام میگوید متفاوت است، هنوز به طور آشکار معرفی نشده است.
سلرز این تشخیص از دادهی حسی کلاسیک را در آغاز بخش سوم تکرار میکند. بدین صورت:
قدم منطقی بعدی این خواهد بود که این دو ایده با بیازماییم و مشخص کنیم چگونه آنچه که از زیر تیغ نقد در هرکدام از آنها جان به در میبرد میتواند با دیگری ترکیب شود. روشن است که ما با ایدهی اپیزودهای درونی دست به گریبان خواهیم بود، چون این در هر دو مشترک است.(به نقل از همان، ص 29)
این مسئله، دستور کار مابقی رساله را مشخص میکند. در قسمت 16 و ا16 سلرز آغاز به توضیح تجربه میکند به این صورت که تجربه شامل اپیزودهایی از آن دو نوع است اما توسط نظریهی دادهی حسی کلاسیک ترکیب شده و به صورت یک چیز غیراصیل در آمده بود. این تا پایان رساله کار اصلی سلرز باقی میماند. افسانهی جونز با هدف دست به گریبان شدن با ایدهی اپیزودهای درونی میآید ــ به طور خاص، اپیزودهایی از آن دو نوع. (همان)
حال اگر این تعیین دستور کار، برآمده از یک استدلال کاملاً دلبخواهی بوده باشد یک ضعف ساختاری خواهد بود، استدلالی که باید تنها به نظر طرفداران سنت تجربهگرایی محکم و استوار بیاید، که قاعدتاً سلرز بین آنها نخواهد بود. اگر استدلالی که در قسمت شش آمده، همانگونه که در آنجا صورتبندی شده، بدین منظور آمده باشد که تنها کسانی را که درست فکر میکنند متقاعد کند، ساختار رساله محکمتر به نظر خواهد رسید. درست است که این استدلال به وضوح دلبخواهی است. این مسئله خاطر نشان میکند که برای نظریهپردازان دادهی حسی، کسانی که به سنت تجربهگرایی تعلق دارند راه فرار مطمئنی از سهگانهی ناسازگار وجود ندارد. اما نقش این استدلال در برانگیختن چیزی که تبدیل به طرح مابقی رساله شد، نشان میدهد که این استدلال در نظر ما صرفاً یک استدلال دلبخواهی نیست. ما باید فکر کنیم که سلرز میخواهد از تلاقی میان نومینالیسم قسمت 6 و نومینالیسم خودش بهرهگیرد، تا نشان دهد خود او نیز به سنت تجربهگرایی تعلق دارد. (همان، ص 30)
از نظر مکداول این طرز تلقی با هدف رسالهی EPM سازگارتر است. هدفی که برطبق آن سلرز میخواهد
