
حالت عمومی رفتاری باشد که در یک مشارکت زبانی برای تضمین و حمایت موجه شده باشد.
مانع دوم، مانعی سرنوشتساز است. چراکه ما میبینیم که یک گزارش برای اینکه بیانکننده دانش باشد، نباید صرفاً اتوریته داشته باشد. این اتوریته باید توسط کسی که گزارش میدهد در یک معنا تشخیص داده شده باشد و این یک مانع بزرگ است چون اگر اتوریته گزارشِ «این سبز است» در این واقعیت قرار گیرد که وجود آیتمهای سبز بهنحومناسبی به ادراککنندهای نسبت داده شده که میتواند از رخداد چنین گزارشهایی منتج شده باشد، نتیجه میدهد که فقط یک فرد قادر به طراحی این استنتاج است و بنابراین کسی که نهتنها مفهوم سبز را دارد بلکه همچنین مفهوم گفتن «این سبز است» را نیز دارد — یعنی شرایط استاندارد را دارد — میتواند برای تصدیق اتوریتهاش در موقعیتی برای نشانه «این سبز است» قراربگیرد. به عبارت دیگر، برای یک konstatierunge از«این سبز است» در «بیان دانش مشاهدتی» نهتنها میبایست یک علامت یا نشانهای از حضور شئ سبز در شرایط استاندارد باشد بلکه ادراککننده نیز باید بداند که نشانههای «این سبز است» علائم حضور اشیای سبز در شرایطی است که برای ادراک دیداری استاندارد است.
6.2. نتیجه
میتوان استدلال سلرز را به طور خلاصه چنین بیان کرد:
1. نظریه داده مستلزم این است که برای هر شناخت تجربی که p، شناخت بهلحاظمعرفتشناختی مستقل g وجود دارد که با توجه به p بهلحاظمعرفتشناختی کارا میباشد.
2. به ازای هر xو y، xمیتواند با توجه به y بهلحاظمعرفتشناختی کارا باشد فقط اگر x بتواند بهعنوان دلیلی برایy به حساب آید.
3. به ازای هر x و y، x میتواند بهعنوان دلیل برای y به حساب آید فقط اگر x بتواند بهعنوان مقدمه در استدلالی برای y قرار گیرد.
4. به ازای هر x، x میتواند بهعنوان مقدمه استدلال لحاظ شود فقط اگر x صورت گزارهای داشته باشد.
5. بنابراین، امرغیرگزارهای، به لحاظ معرفتشناختی کارا است.
6. بنابراین آنچه گزارهای است نمیتواند بهعنوان داده به حساب آید.(Triplet & DeVries,2005,76)
سلرز تلاش دارد تا این نکته را بیان کند که اگر چنین چیزی صادق باشد پس (با منطقی ساده) نتیجه میشود که فرد نمیتوانسته دانش شهودی هیچ واقعیتی را داشته باشد بدون آنکه فرد بسیاری از چیزهای دیگر را نیز بداند. یک نکته خاص وجود دارد که دانش مشاهدتی برای هر واقعیت جزئی12 مثلاین سبز است، پیشفرض دارد که هر فرد واقعیتهای کلی شکل X یک علامت قابل اعتماد از Y است، را میداند و با پذیرش آن به دستکشیدن از این ایده تجربهگرایی سنتی نیاز دارد که دانش مشاهدتی «بر پاهای خودش استوار است» چراکه دانش مشاهدتیای که دانش واقعیتهای کلی شکل X یک علامت قابلاعتماد از Y است را فرض میگیرد، برخلافاینایده پیش میرود که میخواهیم صرفاً پس از آنکه سعی میکنیم تا بوسیله مشاهدهی بسیاری از واقعیتهای جزئی بدانیم که این فرضیه، X علامتی از Y است را حمایت میکند، واقعیتهای کلیاین شکل را بشناسیم (EPM,76-77)
اما مگر اینطور نیست که شناخت مشاهدتی در زمان t دانش شکل X علامت قابلاعتماد از Y است را پیشفرض میگیرد و این دانش مشاهدتی ماتقدمی را پیشفرض میگیرد که دانش دیگر X علامتی از Y است را فرض مسلم گرفته است و قسعلیهذا؟ اینها بر یک خطای جزمی مبتنی است وقتی فرد درباره جونز میگوید که میداند که- Pایراد دراینجا نیست که فرض کنیم دانستن یک اپیزود است چراکه اپیزودهایی وجود دارند که میتوانیم به نحو درست بهعنوان دانستنی لحاظ کنیم. نکته اساسیاینجاست که در مشخص کردن یک اپیزود بهعنوان دانستنی، ما یک توصیف تجربی ازآن اپیزود بدست نمیآوریم بلکه آن را در فضای منطقی استدلال قرار میدهیم، فضای توجیه و قادر ساختن آن اپیزود برای توصیه آنچه که فرد میگوید.
اگر «این سبز است» در بیان دانش مشاهدتی با علامت S منظور شود و گفتناینکه او اکنون واقعیت مناسب شکل X علامتی قابلاعتماد ازY است را میداند، درست باشد. یعنی بیانهای «این سبز است» علامت قابل اعتمادی از حضور اشیای سبز در شرایط استاندارد ادراک هستند. در حالیکه درستی چنین بیانی در افسانه جونز مستلزم این است که جونز بتواند اکنون واقعیات مقدماتی جزئی را بهعنوان مدرکی برای این ایده ذکر کند که جونز اکنون میداند پس به یاد میآورد که این واقعیتهای جزئی کسبشدهاند و این مستلزماین نیست که درست باشد بگوییم در این زمان چنین واقعیتهایی رابدست آورده است پس او آنها را برای کسب کردن میدانسته است.
پس تواناییهای جونز برای بدست آوردن دلایل استقرایی که امروزه بر تاریخ مطّولی از عادات زبانی بدست آمده و در وضعیتهای ادراکی ظاهر شده است و بویژه رخداد اپیزودهای زبانی (مثلاین سبزاست) ساخته شده است، مستلزم این نیست که هیچ اپیزودی در زمانِ ماتقدم بهعنوان دانشِ بیانکننده قابل تشخیص باشد.
قلب افسانه داده درباره این ایده است که مشاهده توسط اپیزودهای غیرزبانی خودتایید خاصی ساخته شده است که اتوریتهای از آن، هنگامیکه این عملکردها «پیروی برحسب قواعد» سمنتیکی زبان را ساخته باشند، به عملکردهای زبانی و شبهزبانی منتقل شده است. این امرمفروض در سنت معرفتشناختی آن چیزی است که توسط اپیزودهای خودتایید بدست آورده شده است. این «دستاوردها» بهعبارتدقیقتر محرّکهای لایتحرک از دانش تجربی هستند. «دستاوردهای در حضور» که با همه دانشهای دیگر، هم دانش حقایق کلی و هم دانش «در غیاب»، موضوعات جزئی دیگر را پیشفرض گرفتهاند.این ملاکی است که در آن تجربهگرایی سنتی ادعای اصلیش را میسازد که امرمفروض13به نحو ادراکی بنیاد دانش تجربی است.
سلرز میکوشد تا در ادامه کار منطق اپیزودهای درونی را کشف کند و نشان دهد که میتوان بین مشاهدات و تفکرات تمایز گذاشت. او میگوید ”اگر من ملاک تجربهگرایی سنتی را رد کنم به این دلیل نیست که قصد دارم بگویم که دانش تجربی بنیادی ندارد بلکه با قراردادن آن در این مسیر باید پیشنهاد دهم کهاین واقعاً «به اصطلاح دانش تجربی» است که در بستهای از نیرنگ ها قرار گرفته است. مشخصاً نکتهای که درایجاد تصویر دانش انسان وجود دارد این است که این تصویر بر سطحی از گزارهها قرار دارد – گزارشهای مشاهدتی – که این گزاره ها بر گزارههای دیگری به همان نحو مبتنی نیستند. از طرف دیگر من امید دارم که استعارهی «مبنا» گمراهکننده باشد دراینکه مادامیکه ما را از دیدناین مسئله مهم دور نگه میدارد که اگر یک بعد منطقی وجود دارد که در آن گزارههای تجربی بر گزارشهای مشاهدتی استوار است، بعد منطقی دیگری وجود دارد که در آن دومی بر اولی استوار است“(EPM,p78). و این ویژگی گمراکننده است. به نظر نمیرسد کسی در انتخاب این دو تصویر موفق باشد: تصویری از فیلی که بر لاکپشتی سوار است (و حمایتگر لاکپشت نامعلوم است) و تصویری از یک افعی هگلی بزرگ از دانش که دمش را به دهان گرفته است (و مشخص نیست که سر او کجاست) به نظر سلرز دانش تجربی، مشابه علم، عقلانی است نه چون مبنا دارد بلکه چون یک کار خود تصحیح است که میتواند هر ادعایی را، هرچند نه همه را از آغاز، به خطر بیاندازد.(همان،صص76-79)
7. تصویر علمی از جهان
مادامیکه سوژههایی مثل فلسفه علم وجود دارد دانشجویان فلسفه احساس تکلیف میکنند که دستکم بخش مادی از زمان را در هر دو بعد روششناختی و اسمی از اعمال نگه دارند. این کار دستکم امتیاز پشتیبانی این را دارد که بازتاب طبیعت و استلزامات گفتگوی علمی، بخش کامل و حیاتی تفکر فلسفی بهطورکلی باشد. اما اکنون که فلسفه علم مانند وجود واقعی اسمگرایی1 دارد، ترغیبی برای جداشدن از خاصگراها2 بوجود آمد واین سرگردانی را ایجاد کرد که فلسفه، علم نیست با این خطا که فلسفه مستقل از علم است.(همان،ص79)
مادامیکه وظیفه فیلسوف این باشد که بهتدریج یکی از تحلیلها را به معنای تعریف بپذیرد دراینصورت فرد میتواند وجود خاصگرای فلسفی را ببیند — خاصگرایی در منطق صوری و ریاضی فیذاته و در فلسفه اخلاق و غیره. بنابراین بهرغم اصراراین شعار که «فلسفه تحلیل است» سلرز پاسخ میدهد که مفهوم اتمیستیک فلسفه تله و خیالی باطل است. چون «تحلیل» دیگر بر تعریف واژگان دلالت نمیکند بلکه برعکس واضحسازی ساختار منطقی از گفتگو است و گفتگو دیگر بهعنوان مسافری که با دیگران در حرکت است ظاهر نمیشود. بلکه بهعنوان یک آشفتگی ابعاد است که نسبتشان با یکدیگر و با واقعیت فوقزبانی نمیتواند با هیچ موضوع واحد یا سادهای که ظاهر میشود، مطابق باشد و دیگر فیلسوفِ علاقمند به مفهوم نمیتواند بگوید «بگذارید او که به گفتگوی تجویزی علاقمند است مفاهیمش را تحلیل کرده و ما را به حال خود بگذارد». از نظر سلرز برخلاف بسیاری از مفاهیم فلسفی که میتوانند در فیزیک آن بعد از گفتگو پیشپا افتاده باشند، اتمیسم تحلیلی میتواند استراتژیای داشته باشد که تصویر انسان در عالم یا گفتگو-درباره-انسان-درهمهی ابعاد را بطورروشن نشان دهد. سلرز در اینجا بیان میکند که نمیگوید که به خاطر ربط به منطقِ گفتگوی عادی، شناختن کاربرد نتایج یا متدهای علوم ضرورت دارد. به نظر او آنچه که ما اقدام علمی مینامیم تزیین بعد گفتگویی است که از پیش در آنچه تاریخنویسان «مرحله پیشاعلمی» نامیدهاند وجود دارد و برای فهمیدن این نوع از گفتگو «پرتو مبالغهآمیز» در علم خطاست و اغلب سبب خطایی در تصدیقکردن نقشش در «کاربرد عادی» میشود و در نتیجه منجر به خطایی در فهمیدن منطق کامل و حتی بنیادیترین و «ساده ترین» واژگان تجربی میشود.(همان،ص80)
در نظر دیگر، فرایند تحلیلی فلسفی فینفسه میتواند هیچ کاربردی از متدها و نتایج علوم نسازد. اما آشنایی با تمایل علمی برای ارزیابی مقولههای قالب تصویر حسمشترک از این جهان ضروری است چون اگر گفتگویی علمی باشد امتدادی از بعدی از گفتگو است که در گفتگوی بشر از آغاز حاضر شده است. بنابراین فرد میتواند انتظار داشته باشد که آنجا حسی باشد که در آن تصویر علمی از جهان جایگزین تصویر عقلسلیم3 باشد. حسی که در آن رویکرد علمی از «چه چیزی آنجا هست» جایگزین وجودشناسی توصیفی از زندگی هرروزه میشود.
سابقاً گفته شده که علم نشانداده است مثلاً اشیای فیزیکی واقعاً رنگ شده نیستند. بعدها خاطرنشان شد که اینگونه تعبیر شده است که جمله «اشیای فیزیکی رنگ دارند» هرچند در سطح وسیعی با حس مشترک باور شده بود که یک گزاره تجربی را بیان میکند، کاذب بودن آن با علم نشان داده شده بود. پس این ادعا عبث است. از طرف دیگر این ایده که اشیاء فیزیکی رنگ شده نیستند میتواند معنایی بسازد مثل این بیان (گمراه کننده)از یک وجه از نقد فلسفی درباره خود قالب اشیای فیزیکی که در فضا و در سرتاسر طول زمان جایگرفته است. بهطورخلاصه، «اشیاء فیزیکی واقعاً رنگ شده نیستند» معنایی میسازد مثل بیانی ناشیانه از این ایده که چنین چیزهایی مثل یک گزاره تجربی در قالب حس مشترک وجود ندارند (مثل نهیچ جانور دوپای بی پری غیر انسان وجود ندارد) اما اعتراضی را از خوداین قالب بیان می کند در حمایت از ساخت دیگر مقولههایی که با آن متفاوت هستند. البته این اعتراض نیازی ندارد که یک اعتراض عملی باشد و مادامی که قالب موجود استفاده شده باشد، درست نیست بگوییم که هیچ شیئی واقعا رنگ شده نیست یا در فضایی جای گرفته است یا در سرتا سر زمان حرکت میکند. اما در مقام یک فیلسوف سلرز میگوید که جهان حس مشترک از اشیای فیزیکی در فضا و زمان غیرواقعی4 است، یعنی چنین چیزهایی وجود ندارند و در بعد توصیفی و تبیینی جهان ”علم مقیاس همه چیزهاست، مقیاس آنچه که هست، هست و مقیاس آنچه که نیست، نیست.“(EPM, p83)
این درک رایج که چگونه زبانی را بیاموزیم که توسط آن زندگی در جهان را توصیف کنیم ما را به این نتیجه هدایت میکند که مقولههای تصویر
