
آوردن معيارهايي ميباشد كه رفتار و افكار فرد را در جهات مختلف هدايت ميكند (توكلي،79:1382-85 )
مهمترين كاركرد اجتماعي ارزشها نقش آنها در تعيين شيوههاي مطلوب انديشيدن و عمل كردن در فرهنگ و تحقّق همبستگي اجتماعي است (نيكگهر، 98:1371).به همين دليل برّرسي و آسيبشناسي ارزشها داراي اهميّت زيادي است (فياض، 48:1382).
2-4- بخش چهارم: مبانی نظری
امروزه در کشورهای جهان سوّم شناخت و مرزبندی هویّت فرهنگی کمال اهمیّت را دارد.هویّت فرهنگی یک جامعه به سه عامل بستگی دارد: تاریخی، زبانی، روانشناختی.
هرگاه این عوامل در یک ملّت یا فرد وجود نداشته باشد هویّت فرهنگی ناقص است. در مردمشناسی و انسانشناسی به هویّت از این نظر توجّه شده که هرگروه اجتماعی دارای تاریخ، ضوابط خویشاوندی، شیوه اقتصادی، مقرّرات، مناسک اعتقادی، زبان و ادبیّات مختص به خود میباشند.این خصوصیّات که فرهنگ یک جامعه را از جوامع دیگر متمایز میکند معرّف شناسنامه آن جامعه است.پس سرزمین نیاکان، زبان مادری، باورها و سنتها، مفاخر ملّی و… هویّت فرهنگی جامعه را تشکیل میدهد. متفکّران اسلامی و دینی و جامعهشناسان کلاسیک نظراتی چند در باب هویّت ارائه کردهاند که هر کدام موضوع پژوهش جداگانهای است. در این پژوهش برخی از نظریههای مربوط به هویّت مانند برگر، جنکینز،گیدنز واستوارت هال را به طور کوتاه و گذرا مرور خواهیم کرد.
2-4-1- نظریه پیتر برگر
دو قلمرو اصلي جامعهشناسي معرفت عبارتند از «زيستجهان اجتماعي» و «ساخت اجتماعي واقعيت». زيستجهان اجتماعي از آگاهي كنشگران، يعني شيوهاي كه انسانها واقعيت اجتماعي را برميسازند، سخن ميگويد. اين آگاهي روزمره شامل رشتهاي از معاني مشترك بين فرد وديگران است و يك «زيستجهان اجتماعي» را ميسازد. از منظر جامعهشناسي معرفت، هر نوع آگاهي تنها در موقعيتي خاص موجّه و معنادار است. لذا ديالكتيك بين آگاهي و واقعيت (ذهن و عين) باعث برساختهشدن واقعيت اجتماعي ميشود و توجّه به بعد آگاهي فهم واقعيت اجتماعي را مقدور ميسازد. در اين چارچوب، برگر و همكارانش با برّرسي و تحليل رابطه بين مدرنيته و تغييرات چارچوبهاي شناختي و به تبع آن واقعيتهاي اجتماعي، به اين نتيجه ميرسند كه تفاوت چشمگير و عظيمي مابين سنت (زيستجهان سنتي) و جهان مدرن (آنها اشارهاي به تفكيك مدرن و پست مدرن نميكنند) وجود دارد. آنها معتقدند انسان به حكم انسان بودنش ناگزير از زيستن در يك جهان، يعني واقعيتي است كه به زندگي معنا ميبخشد و زيستجهان در صدد بيان همين ويژگي بنيادي هستي انساني است. همچنين فهم زيستجهان براي تحليل جامعهشناختي موقعيتهاي انضمامي بسيار مهم است. برگر و همكارانش در ادامه به تفاوت بين زيستجهان كنوني و گذشته و تأثيرات آن بر هويّت ميپردازند، كه در اين بخش، نكات اصلي آن ارائه ميشود.
طبق این نظریه طي بخش عمدهاي از تاريخ بشر، افراد همواره در زيستجهانهايي كموبيش يكپارچه زيستهاند. به رغم وجود تفاوتهاي ميان بخشهاي گوناگون زندگي اجتماعي در جوامع پيشين، آنها از طريق نوعي نظم معنايي يكپارچهساز(معمولاً نظم دینی) كه همة بخشهاي متفاوت جامعه را در برميگرفت به «يكپارچكي» رسیدهاند. «معناي سادة اين نظم اين بود كه نمادهاي يكپارچهساز به طور يكسان بخشهاي مختلف زندگي روزمره فرد را دربرميگرفتند و فرد در همه حال پيوسته در «همان جهان» بود. او به ندرت، به جز با ترك جسماني جامعة خود، اين احساس را پيدا ميكرد كه موقعيت اجتماعي خاصي ميتواند او را از اين زيستجهان مشترك خارج سازد. امّا در جامعة شدیداً تقسیمشده مدرن، بخشهاي گوناگون زندگي روزمرة افراد آنان را به جهانهاي معنايي و تجربي كاملاً متفاوت و غالباً ناسازگار مرتبط ميكنند. اين بخشبندي (چندگانه شدن) نه تنها در سطح رفتار اجتماعي و عینی ملموس بلكه در سطح آگاهي نیز نمود دارد و بعد بنیادی اين چندگانه شدن بروز دوگانگي در عرصههاي عمومي و خصوصي است.» (برگر و دیگران، 1381 :73).
فرد در جامعة مدرن معمولاً از وجود نوعي دوگانگي شديد بين جهان زندگي خصوصي خود و جهان نهادهاي عمومي كه از طريق نقشهاي گوناگونش با آنها پيوند دارد آگاه است. با اين حال چندگانگي درون هر کدام از اين دو حوزه نيز وجود دارد. او در پيوند با اين دو جهان، جابهجايي بين زيستجهانهاي مختلف را تجربه ميكند (برگر و دیگران، 74:1381). به عبارت دیگر در اقتصاد مبتنی بر تکنولوژی، حرفههاي گوناگون به ساختن زيستجهانهايي دست زدهاند كه در چشم ناظر بيروني نه تنها بيگانه، بلكه به كلي نامفهوماند و فرد همزمان، مجبور است با تعدادي از اين جهانهاي بخشبنديشده تماس برقرار كند. قلمرو خصوصي نيز علیرغم تلاش فرد برای حفظ یکپارچگی نظم معنایی و ساخت و نگهداري زیستجهان، به دلیل انجام ازدواجهای نا هم سنخ و مهاجرت فرزندان، از جهان والدین و حتّی تمایل شخصی به چندگانگی زندگی خصوصی، از اين چندگانگي مصون نيست (برگر و دیگران، 1381: -5-74).
برگر و همکارانش معتقدند مدرنیته و پیامدهای آن (از جمله شهرنشینی مدرن)فرآيند چندگانه شدنِ هر دو قلمرو عمومي و خصوصي را گسترش داده است، با این تفاوت که به نظر برگر توسعة شهري، تنها به معناي رشد ظاهري اجتماعهايي معين و بسط نهادهاي خاصّ شهري نيست، بلكه فرايندي است در سطح آگاهي و بدين معنا صرفاً به آن اجتماعهايي كه دقيقاً ممكن است شهر محسوب شوند(حومه شهرها) محدود نميشود. شهر پديدآورندة سبكي از زندگي است كه براي جامعة كنوني معيار محسوب ميشود. ميتوان بدين معنا «شهري» بود، ولي در يك روستا زندگي كرد. رشد چشمگیر رسانهها، از این جهت باعث شهري شدن آگاهي بوده است که چندگانگي، ویژگی ذاتي آن است و درست به همين دليل، يكپارچگي و مقبوليّت «زیست جهان» فرد را سست ميكند(همان6-75). در نتيجه، چنين افرادي نه فقط در دوران بزرگسالي، بلكه از همان آغاز تجربة اجتماعيشان در دوران كودكي، كثرت زيست جهانها را تجربه ميكنند.
پرسش مهمی که برگر و همکارانش مطرح میکنند این است که چندگانگي زیست جهانهاي اجتماعي چگونه در زندگي روزمرة فرد بروز ميكند؟ آنها برای ارائه پاسخ به یک پیشفرض(شبیه به رویکرد گیدنز است) معتقدند: اين كه خطمشيهاي زندگي، تثبيت شده نيستند بلكه در معرض تغییرات نسبی قرار دارند. فرد ميتواند زندگينامههاي متفاوتي را براي خود مجسّم كند. به نظر آنها این وضعیّت دارای پيشينهای معرفتی شامل ذخيرهاي از مسيرهاي معمول زندگي است. يعني فرد به طور همزمان در ذهن خود نه تنها به گوناگوني روابط اجتماعي آگاه است، بلكه میداند که باید به چندگانگي خطمشيهاي زندگي خويش نيز سامان بخشد (همان:9-77).
اصل ساماندهنده این چندگانگی يك برنامة زندگي شامل جمعبندي همة زمانبنديهاي مربوط و نتيجة كلي معناي يكپارچهساز آنهاست. «به عبارت ديگر، اصل سازماندهندة اساسي براي طرحهاي زندگينامهاي هر كس شغل اوست، و همينطور ساير طرحهاي مربوط به خط مشيهاي زندگي اوست كه پيرامون شغل او دور ميزنند»(همان:80). بنابراین در جامعة مدرن، برنامة زندگي به منبع اولية هويتيابي تبديل ميشود هر چند که معمولاً خصلتي باز دارد و غالباً به شيوهاي كاملاً نامعين تعريف ميشود.
محل پیوند این نظریه با موضوع هویّت در این است که پروژۀ طرحريزي شده زندگینامه فرد شامل هويّت نيز ميشود. به بيان ديگر، فرد در برنامهريزي بلندمدبت زندگي خويش در زمينة اينكه چه كسي خواهد بود نیز برنامهريزي ميكند. اين برنامهها در ارتباط با افراد مرتبط با شخص هم به لحاظ خطمشيهاي مطرح زندگي و هم به لحاظ هويّتهاي مطرح، همپوشانی دارند. روابط خانوادگي، به ويژه رابطة زناشويي، در اين سهمبري از پروژه جايگاهي خاصّ دارند. اين نكته وقتي آشكار ميشود كه معيّن شود هويّت، به همان نسبت خطمشيهاي زندگي، بخشي از برنامه است (همان:3-81).
با توجّه به چارچوب نظری برگر و همکارانش، مركزيّت برنامهريزي زندگي فرد، در معنايي است كه او به زندگينامة خويش (و نیز معانی فراگیر جامعه) نسبت ميدهد که همگی به بروز پيامدهاي بسيار مهمّ هويّتي براي فرد در جامعة مدرن دامن ميزنند. منظور آنها از هويّت چیزی كه در روانشناسي علمي توصيف ميشود نيست، بلكه بيشتر تجربة واقعي فرد دربارة خود در يك موقعيت اجتماعي خاص است. به سخن ديگر، منظور آنها از هويّت «طريقي است كه در آن افراد به تعريف خود ميپردازند. هويّت به اين معنا، بخشي از يك ساختار معين آگاهي است و از اين رو تابع توصيفي پديدارشناسانه(فارغ از هرگونه داوری معرفتشناختی یا روانشناسانه) است» (همان:84).
ویژگیهای هویّت مدرن از منظر برگر و دیگران به شرح زیر است:
1. قابل تغییر است: علیرغم تثبیت برخی خصوصیّات فرد مدرن حتّي با ورود به مرحلة زندگي بزرگسالي همچنان مشخصاً فردي «ناتمام» باقي ميماند. به نظر ميرسد افزون بر وجود استعداد عيني آگاهي ذهني و حتي آمادگي براي پذيرش چنين تغييرهايي نيز وجود دارد و فرد اغلب اوقات به آن نيز ميبالد. از اين رو، زندگينامة فرد را ميتوان هم به مثابه سرگذشت مهاجرتهاي او به جهانهاي اجتماعي گوناگون، و هم به عنوان تحقق پيدرپي شماري هويّتهاي ممكن دريافت.
2. تفكيكشده است: چندگانگي جهانهاي اجتماعي در جامعة مدرن موجب ميشود تا ساختار هر جهان خاص به شكلي نسبتاً ناپايدار و نامطمئن تجربه شود. فرد مدرن، با توجّه به تجربة خود از كثرت جهانهاي اجتماعي، به نسبيسازي هر يك از آنها ميپردازد. در نتيجه، نظم نهادي تا حدي واقعيت خود را از دست ميدهد، و «تأكيد واقعيت» از نظم عيني نهادها، به قلمرو ذهنيّت فرد جابهجا ميشود.
3. بازانديشانه است: جامعه مدرن با چشماندازهای پیوسته متغیر خود فرد را به آگاهیای میرساند که هوشیار، تنشزا و پرسشبرانگیز است. این وجه اندیشنده هویّت مدرن نه تنها جهان بیرون بلکه ذهنیّت فرد را نیز دربرمیگیرد.
4. و در آخر هویّت مدرنفرديّت يافته است: آزادي فردي اهمیّتی بنیادین در برنامهریزی زندگی شخصی دارد و انواع ايدئولوژيهاي مدرن به اين حق بنيادي، مشروعيت دادهاند. فرد حامل هويّت به صورت موجوديّت حقيقي خويش است. برگر ريشة اين حق را در ساختهاي بنيادي جامعة مدرن، يعني در ساختهاي نهادي و ساختهاي آگاهي جست و جو میکند (همان:6-84).
برگر و همکارانش پیامد وضعیّت کنونی جهان را از منظر هویّت چندان مناسب ارزیابی نمیکنند. به نظر آنان فروپاشي جهان یکپارچه سنتی باعث شده که فرد عمدتاً «در مخالفت با نقشهاي نهاديني كه تاكنون از طريق آنها خود را در جامعه بيان ميكرد، به باز تعريف هويّت و اعتبار ذاتي آن بپردازد. اينكه روابط دوجانبه بين فرد و جامعه و بين هويّت ذهني و هويّت عيني از طريق نقشها، به صورتي منازعهآميز، به تجربه درميآيد. نهادها ديگر «مأوا»يي براي «خودِ» فرد نيستند. بلكه به جاي آن، به واقعيّتهايي سركوبگر كه «خودِ» فرد را تحريف ميكنند و بيگانه ميسازند، بدل ميشوند. نقشها زين پس به «خود» فعليّت نميبخشند، بلكه همچون «حجاب وهم»، خودِ فرد را نه تنها از ديگران، كه از آگاهي خويش نيز پنهان ميدارند. گويي فقط در شكافهاي خالي مانده ازاشغال نهادها (به اصطلاح حوزههاي خصوصي زندگي اجتماعي) است كه فرد ميتواند به خويشتنيابي يا تصريح خويش اميد بندد. از اين پس، هويّت واقعيّتي مشخص از نظر عيني و ذهني نيست، بلكه به نوعي جستوجوي غير مستقيم و دشوار تبديل ميشود. به نظر ميرسد كه انسان مدرن تقريباً محكوم به جستوجويي مداوم براي بازيابي خويشتن است. با درك اين نكته روشن ميشود كه چرا امروزه احساس «از خودبيگانگي» و نيز بحران هويّت همراه با آن، اين چنين در ميان جوانان شديد است. در واقع «جواني» به خودي خود، بيشتر به عنوان موضوع تعريفي اجتماعي، تا واقعيّتي زيستشناختي و فضايي خالي تلقّي ميشود كه از اشغال ساختهاي نهادي گستردة جامعة مدرن «بركنار» مانده است. به همين دليل، جواني به طور همزمان به جايگاهي براي تجربة حادترين شكل از خودبيگانگي، و نيز جستوجوي
