
دانشجويان خارجي در غرب با آن مواجه ميشوند سه دستهاند:
1. مشکلات ناشي از تفاوت فرهنگي و زندگي در جامعهاي خارجي. عمده اين مشکلات عبارتند از: تبعيض نژادي و نگرشهاي منفي کشور ميزبان به آنها، مشکلات زبان و ناتواني در ايجاد ارتباط کلامي مناسب، مشکلات غذا و محدوديتهاي مذهبي، فرهنگي و زيستي آن، محدوديتها و فشار مالي، مشکلات روانشناختي، غربت تنهايي.
2. مشکلات ناشي از تأخر در بلوغ فکري و نداشتن حس استقلال.
3. مشکلات ناشي از تفاوت نظام آموزش و فرهنگ يادگيري و آموزش (فاضلي، 1387).
2 – 19 – محيط خوابگاه و مشکلات فرهنگي اجتماعي
مرحله نخست پذيرش در دانشگاه و ورود به جامعه و فرهنگ ديگر با لذت و نشاط خاصي همراه است. آشنايي با پديدههاي تازه متفاوت و گاهي شگفت و اعجاب انگيز براي همه لذتبخش است. علاوه بر اين جدا شدن از وطن به معناي برداشته شدن چتر سنگين «کنترل و نظارت اجتماعي» نيز هست. فرد در محيط زادگاه خود، فردي «آشنا» و «شناخته شده» است. در نتيجه جامعه رفتار و منش او را نظارت و کنترل ميکند. اما با ورود به محيط خارجي، فرد به يک «غريبه» تبديل ميشود که بسياري از حساسيتها و کنترلهاي اجتماعي نسبت به او وجود ندارد، اگر چه با محدوديتهاي خاص «غريبه بودن مواجه است» . در نتيجه، فرد مهاجر در محيط جديد احساس استقلال بيشتري نسبت به سرزمين مادري خود ميکند. به خصوص براي مهاجراني که از جوامع و محيطهاي سنتيتر و وابستهتر به جوامع بازتر مهاجرت ميکنند. اين احساس آزادي و استقلال اهميت زيادي در ايجاد شور و نشاط اوليه در مهاجر ايفا ميکند. اما اين شور و نشاط با احساس نوستالژي يا دلتنگي و حس غربت و دوري از وطن در ميآميزد و عيش مهاجر منقص ميشود. از اين رو، مجموعه تحولات که در نگرش، احساس و بينش مهاجر به وجود ميآيد را نميتوان به صورت مجزا در يک مرحله خاص سنجيد، بلکه بايد ديد که در انتهاي راه که بعد از اقامت چند ساله به وجود ميآيد مطالعه کرد. دانشجويان با توجه به اقامت طولاني مدتشان، تمام مراحل زندگي در يک محيط خارجي را تجربه ميکنند (فاضلي، 1387).
بررسيهاي تجربي نشان ميدهد که دانشجويان خارجي در ابتدا با شادي و سرور ناشي از آزادي و استقلالي که در محيط جديد به دست ميآورند، مواجه ميشوند. در همين مرحله، دانشجويان تمام مهارتهاي اجتماعي خود را بر اساس سازگار کردن خود با محيط به کار ميبندند. اما مدتي بعد، مرحله آگاهي از خود و وطن فرا ميرسد. در اين مرحله، مهاجر احساس ميکند که بيش از حد از فرهنگ و سرزمين مادرياش فاصله گرفته است و اين فاصله ممکن است به قيمت از دست رفتن هويت او تمام شود. بههمين علت تقلا براي حفظ هويت آغاز ميشود. در اين مرحله دانشجو درصدد يافتن و توسل جستن به ارتباطات و امور مردمي که او را به کشورش متصل کنند برميآيد. گاهي اين مرحله با نوعي پرخاشگري نسبت به محيط خارجي و احساس بيگانگي شديد با آنجا همراه است.
در نهايت، به تعبير ميرسکي و کوشينسکي، «مرحله طبيعيسازي» فرا ميرسد. در اين مرحله اغلب دانشجويان به نوعي سازگاري بين هويت تاريخي و بومي خود با محيط جديد ميرسند و نوعي «سبک زندگي فردي» خاص خود را خلق ميکند (ميرسکي و کائوشينسکي53، 1989).
اما در پايانراه، به هنگام فارغالتحصيلي، دانشجويان چه در کشور ميزبان و خارجي بمانند و چه به کشور خود باز گردند، در هر حال ديگر همان فرد اوليه نخواهند بود. آنها هويتي جديد و و تجربهاي عميق از مواجههاي با چند فرهنگ دارند. چگونگي خلق اين «سبک زندگي فردي» با هويت تازه از تعامل «خود» و «ديگري» حاصل شده است، تمام آن «تجربه بين فرهنگي» است که تحصيل در خارج را به مثابه «آموزش بين فرهنگي» از تحصيل در کشور خود متمايز ميکند (فاضلي، 1387).
دانشجوي غيربومي يک مهاجر است؛ زيرا «مهاجرت به عنوان تغيير مکاني دائم يا موقت تلقي ميشود» لهسايي زاده(1368) و انسان مهاجر وقتي «وارد محيط اجتماعي جديدي ميشود دچار ناراحتي هيي ميشود که به شوک فرهنگي معروف است.» صالحي(1352) و هر گاه «کسي يک مدت طولاني در ميان مردمي که داراي زبان، ارزش ها، رفتارها، سيستم کاري و آداب و رسوم اجتماعي متفاوت هستند زندگي کند خسته ميشود و دير يا زود ميفهمد که شاد و خوشحال نيست و اغلب افسرده است و حتي ممکن است عصباني باشد» (ديکز54، 2000) و به وسيله اين شوک فرهنگي اختلالاتي در رفتار شخص مهاجر به وجود ميآيد که «ناشي از نداشتن يک تصوير از خود متناسب با شرايط محيط جديد است. براي خود فرد معلوم نيست که جامعه جديد او را چگونه ميبيند و در روابط اجتماعي، ديگران چه انتظاراتي از او دارند» (حقيقي، 1376: 47).
مهاجر در جامعه مقصد به صورت فرد متمايز باقي ميماند و با آن تلاش ميکند ارزشهاي جامعه مقصد را تقليد نمايد اما به ازخودبيگانگي فرهنگي دچار ميشود و «ازخودبيگانگي با بروز انحرافات رفتاري رابطه دارد… و ميتواند در مواردي زمينه را براي بروز برخي از ناهمواريهاي اجتماعي هموار کند» (محسني، 1376) و همه نابسامانيها، کجرويها و انحرافات اجتماعي همه حاصل اين از خود بيگانگي در محيط جديد است. مهاجر ارزشهاي جامعه مقصد را در خود دروني نميکند و در «بسياري موارد به دور خود يک ديوار فرهنگي ميکشد» (لهسايي زاده، 1368).
مهاجري که نتواند با محيط جديد خود را وفق دهد مسلماً با محيط جديد سازگار نخواهد بود و تلاش ميکند با ايجاد ارتباط با محيط مبدأ در مقابل فرهنگ جديد مقاومت کند و با ارزشهاي اين محيط به مقابله برخيزد و به هنجارشکني روي ميآورد. يک شخص مهاجر متشکل از سه جزء مرتبط است که عبارتند از نظام شخصيتي، فرهنگي و اجتماعي؛
الف) نظام شخصيتي: نظام شخصيتي فرد با کنش فردي ارتباط دارد و راهنماي کنش او در سطح فرد و روان اوست.
ب) نظام فرهنگي: نظام فرهنگي فرد متشکل از ارزش ها، زبان، هنر و سبک زندگي اوست.
ج) نظام اجتماعي: نظام اجتماعي فرد راهنماي کنش او در جمع است و کارش الگويابي، حفظ الگوها، تخصيص وسايل لازم براي رسيدن به هدفهاي مطلوب، حصول هدفهاي جمعي و مقابله با کنشهاي ناشي از جريانهاي اجتماعي است. يک شخص مهاجر داراي شخصيت خاصي است که از تجربههاي اجتماعي او در محيط مبدأ شکل گرفته است و داراي يک نظام فرهنگي است که بر اساس ارزشها و هنجارهاي محيط مبدأ نهادينه شده است و داراي يک نظام اجتماعي است که با الگوها و مطلوبهاي محيط اجتماعي مبدأ به وجود آمده است و شخص مهاجر با اين سه نظام در محيط مقصد قرار ميگيرد که ممکن است اين دو محيط چندان سنخيتي با هم نداشته باشند (مهران فر، 1382).
بدين ترتيب کساني که از مناطق دور به يک دانشگاه ميروند کمتر ميتوانند به مبادله با محيط اجتماعي جديد بپردازند بنابراين آنان در ديوار فرهنگي بزرگتري محصور خواهند شد و بيشتر به هنجارشکني روي خواهند آورد و اين پيامدها بر سه نظام يعني نظام شخصيتي فرد مهاجر يا نظام اجتماعي مهاجران، نظام اجتماعي محيط مبدأ و نظام اجتماعي محيط مقصد اثر ميگذارد بيشترين اثر و پيامد مهاجرت بر روي فرد مهاجر و محيط مقصد است زيرا مهاجر نميتواند با محيط زندگي خود سازگار و همنوا گردد و اين عدم سازگاري باعث بروز اختلالات و انحرافات در شخصيت شخص مهاجر ميگردد و «فرد نميتواند خود را با شرايط اجتماعي جديد تطبيق دهد و کشمکشهاي فکري در شخص به وجود ميآيد که اگر شدت يابد به ناهنجاريهاي اجتماعي و اختلالات شخصيتي منجر ميشود» (سيفاللهي، 1367).
رشد ميزان مهاجرت و جابجايي جمعيت در قرن بيستم باعث شد که مسئله تأثير و تأثيراتي که اين جابجايي از نظر فرهنگي بر گروهها و افراد ميگذارد به صورت يک گفتمان مهم در مطالعه اجتماعي و فرهنگي در رشتههاي مختلف درآيد اين امر باعث ظهور مفاهيم متعدد مانند «همانندگردي» «دوفرهنگگرايي» ، «اثرپذيري بين فرهنگي» ، «درآميختگي» و «مذاکره فرهنگي» براي تبيين و توصيف پديده مذکور شد نخستين گروهي که به اين پديده توجه کردند، انسانشناسان بودند. انسانشناسان، تأثيراتي که مردم و عوامل مختلف هنگام تماس و ارتباط مستقيم بر هم ميگذارند، «فرهنگپذيري» مينامند. رد فيلد و انسانشناسان ديگر در پي شناخت تحقيقاتي بودند که تماس با فرهنگهاي ديگر در پديدههاي گروهي و جمعي مانند «هنجارهاي فرهنگي» و «الگوهاي فرهنگي» يک گروه به وجود ميآورد. بسياري از روانشناسان نيز اين تغييرات را از نظر تأثير بر الگوي رفتارهاي فرد مطالعه کرده اند. به هر حال، مطالعات نشان ميدهد که فرهنگپذيري مهاجران از نظر محتوا و فرايند تحقق آن پديده چندوجهي است و بر تمامي جنبههاي فردي، گروهي و ساختارهاي اجتماعي تأثير ميگذارد؛ همچنين بررسيها نشان ميدهد که فرهنگپذيري از نظر اهميت و شدت در بين افراد و گروههاي مختلف يکسان نيست به علاوه بررسي متعدد تجربي نشان ميدهد که فرايند فرهنگپذيري فرايندي خطي نيست که از نقطهاي شروع شده و به تدريج رشد و تکامل پيدا کند؛ بلکه در طول زمانهاي مختلف ممکن است افراد به زمينههاي و شرايط متفاوت واکنشهاي گوناگوني از خود نسبت به فرهنگي که با آن در تماس هستند نشان دهند (فاضلي، 1387).
بررسيهاي بري (1980) نشان ميدهد که مهاجران در برخورد با فرهنگ ميزبان معمولاً با دو پرسش اصلي روبرو ميشوند: پرسش نخست اين است که آيا هويت فرهنگي، ارزش آن را دارد که مهاجر به آن وفادار بماند؟ دوم اينکه آيا در جامعهاي که انسان مهاجر به آن پيوسته است، روابط و چيزهاي مثبتي وجود دارد که او در جست و جوي تحصيل آن برآيد؟ وقتي که انسان پاسخ منفي به پرسش نخست و پاسخ مثبت به پرسش دوم ميدهد، فرد راهبرد «شبيهسازي» را دنبال ميکند. اما وقتي به هر دو پاسخ مثبت ميدهد، راهبرد «پيوستن» را بر ميگزيند. در صورت پاسخ مثبت به سوال اول و پاسخ منفي به پرسش دوم، فرد به تدريج از جامعه ميزبان کناره ميگيرد و «راهبردجدايي» را پيشه ميکند. پاسخ منفي به هر دو پرسش باعث «انزواي» فرد از محيط ميشود (فاضلي، 1387).
ورود به فرهنگي تازه و جديد، تجربهاي پيچيده است. همانطور که به فرهنگ جديد وارد ميشويم، مجموعهاي از اين مفروضات، ارزشها، مفاهيم، ادراکات و شيوههاي رفتار تازهاي را با خود وارد آن ميکنيم. فرد وارد شده به خارج گريز ميشود در مواجهه با مجموعه جديد ارزشها و مفروضات فرهنگي به بازبيني و ارزيابي آنچه با خود آورده است، يعني همان «بار و بنه فرهنگي»اش بپردازد و تصميم بگيرد چه مقدار از آن را ميخواهد به کار ببندد. اين تجربه ميتواند بسيار دشوار و عذاب آور و در عين حال لذت بخش باشد. اکثر مردم هر دو حالت لذت و دشواري را تجربه ميکنند. شناخت ماهيت اين تجربه «بين فرهنگي» ميتواند باعث کاهش رنج و عذاب اين تجربه و همچنين سازندهتر ساختن آن شود.
فردي که براي زيستن وارد جامعه جديد و خارجي ميشود ناگزير بايد خود را با محيط و جامعه جديد منطبق و سازگار کند. سازگاري نيز مستلزم تغيير است. در «سازگاري بين فرهنگي» تغييرات مربوط به تفکر و رفتار هنگامي ضرورت دارد که ازيک «فضاي فرهنگي» به فضايي کاملاً يا تقريباً متفاوت وارد شويم. از اين رو ماهيت و چگونگي سازگاريها و تغييرات لازم به ميزان و چگونگي «تفاوت»هاي موجود ميان دو فرهنگ و هدفهاي فرد از سفر به کشورهاي ديگر دارد (فاضلي، 1387).
سه دسته عوامل به نحوه سازگاري فردي که به فرهنگ جديد وارد ميشود تأثير ميگذارند:
1. عوامل موقعيتي: شامل عوامل زيستي و بقا (آب و هوا غذا، مسکن، زبان، حمل ونقل، پول) نظام اجتماعي حمايتي (به ميزاني که رضايت فرد افزايش يابد، سازگاري فرد با محيط هم سهلتر و سريعتر انجام خواهد شد) ارتباط با هم وطنان، سلامتي، وضعيت حقوق و قانوني تثبيت شده و توانايي زباني است.
2. ميزان آگاهي و شناخت: شناخت فرد از فرهنگ بومي خودش و فرهنگي که به آن سفر ميکند حائز اهميت است. سفر به فرهنگ خارجي باعث ميشود فرد هم به فرهنگ خودش خود آگاهي کسب کند و هم از فرهنگ ديگري آگاه شود. در پايان راه
