
و تساهل و همزيستي آزادمنشانه با ديگر مردمان، خود به اصلي اخلاقي براي آنان بدل گشته است. در نتيجه، پلوراليسم ارزشي موجب سربرآوردن يک ارزش مشترک براي بسياري از نظامهاي ارزشي موجود در يک بافت متکثر شده است و اين اصل مشترک همانا تسامح و بردباري و به رسميت شناختن ساير نحلهها و گرايشها و مشربهاي فکري و اعتقادي است. تجربهي جوامع مدرن نشان ميدهد که پديدهي تکثر ارزشي از مسلمات و ملزمات پيروز مدرنيته است و لذا جامعهاي که درهاي خود را به روي مدرنيته گشوده است ناگزير از به رسميت شناختن تکثر ارزشي بوده و به جهت حفظ سامان اجتماعي لازم است افراد ـ در کنار ملاحظات اخلاقي خاص خود ـ آندسته از قواعد اخلاقي را نيز بهکار بندند که همهشمول بوده و مبتني بر اومانيسم و تولرانس باشند.
در تأييد نتايج پژوهشهايي که افول دينداري دانشجويان را در بعد مناسکي گزارش دادهاند بايد افزود که نتايج پژوهش حاضر نيز حاکي از تحول کاهشيابنده در پايبندي مناسکي نوگروندهگان است. اما بايد افزود که گرچه فراواني انجام مناسک دينياي نظير گزاردن نماز و گرفتن روزه و انجام زيارتهاي مذهبي نزد دانشجويان رو به افول گذاشته است، اما بايد در نظر داشت که نوع نگاه اين دينورزان مدرن نسبت به شيوهي انجام مناسک و عبادات و نوع نگاه و نحوهي ارتباط با خدا تغيير کرده است. آنان ديگر انجام عبادت را صرفن گزاردن نماز يا گرفتن روزه و خواندن ادعيه و اوراد و اذکار نميدانند. در واقع، بسياري از آنان کيفيت ارتباط خود با خدا را متعاليتر و صميمانهتر از زماني ميدانند که مناسک ديني را کامل انجام ميدادند. اگر غايت انجام نماز را آنگونه که در متون ديني آمده ياد و حضور خدا بدانيم140، پرسشي که مطرح ميشود اين است که افرادي که از ارتباط عميقشان با خدا به هنگام انجام عبادت به شيوهي شخصي141 و حضور پرفروغ او در زندهگيشان سخن ميگويند با ترک نماز توسط اين افراد ميتوان ادعا کرد که دينداري آنان رو به کاهش گذاشته است؟ بهعبارتي، براي کساني که دينداري قبلي خود را به رغم انجام مناسک ديني تقليدي، سطحي و کمفروغتر از اکنوني ميدانند که ترک واجبات کردهاند، وزنهي تغييرات در کفهي کاهش دينداري قرار دارد يا افزايش آن؟ ارائهي هرگونه پاسخي بدين سؤال در گرو ارجحيت مختصات دروني، محتوايي و سوبژکتيو دينداري بر مختصات بيروني، عيني و ابژکتيو آن است و بالعکس. لذا جانبداري از هرکدام از اين ساحتها منجر به فروگزاردن ساحت ديگر ميشود. اما بهنظر ميرسد در چنين مواردي پرسش از کاهش يا افزايش دينداري چندان روا نيست چرا که در اين موارد، افراد سبکهاي متفاوتي از دينورزي را در پيش ميگيرند و منطقن نميتوان استدلال کرد که افرادي که بر اساس قالبهاي سنتي خدا را عبادت ميکنند، پايبندي دينيشان بيشتر از افرادي است که به شيوههاي غيرسنتي به عبادت خدا ميپردازند و يا بالعکس. لذا امکان مقايسه و رتبهبندي دينداري افراد بر اساس سبکهاي دينداري ناهمسنخ، منطقن منتفي ميگردد.
بسياري از مطالعات تجربي انجام شده در حوزهي جامعهشناسي دين در ايران، تحول در پايبندي ديني را به دو صورت افزايشي و کاهشي در نظر گرفته و گزارش دادهاند (نک: جلالي 1377، ميرآخورلي 1381، حبيبزاده خطبهسرا 1384، زارع 1384، صنعتي شرقي 1389، مرشدي 1385) حال آنکه به نظر ميرسد در اين پژوهشها شکل سومي از تحول در پايبندي ديني، يعني “تحول در حالات و کيفيات دينورزي” مغفول مانده است. با اين توضيح که در دينداري برخي از مردمان ممکن است تحولي رخ دهد که لزومن نه نزولي است و نه صعودي. چنين تحولاتي لزومن نه نشانگر کاهش و نه افزايش دينداري افراد است و به کيفيتهاي خاص دينورزي هر فرد باز ميگردد و نشان از زايش سبکهاي نوين دينداري در متن جامعه دارد. به نظر ميرسد چنين تحولاتي در دينداري مردمان بيش از هر زماني در عصر کنوني فزوني يافته است. اگر اين نظر متفکران حوزهي تکثر را بپذيريم که دين در عصر مدرن حيات خود را همچنان از طريق “سبکهاي مختلف دينداري” مردمان ادامه ميدهد پس آنچه ضروري مينمايد، پرداختن به تفاوتهاي کيفي انواع سبکهاي دينورزي و سنخشناسي انواع دينداريها با استفاده از روشهاي کيفي و زمينهمند142 است. در واقع، در عصر فروپاشي زيستجهانهاي اجتماعي واحد و در عصري که هر فرد در يک جهان زيست فرديتيافته به سر ميبرد، بسياري از قالبهاي علمي نيز شکسته ميشوند و به موازات تغييرات شتابان اجتماعي و فرهنگي در عصر کنوني، لزوم همگامي و همصدايي روشها و پديدههاي مورد بررسي و نياز به بازنگري در روش يا ايجاد روش براي مطالعهي پديدههاي جديد، بيش از هر زماني احساس ميشود.
برخي از مشارکتکنندهگان تحولي کاهشيابنده را در تمامي ابعاد دينداري تجربه کرده و پس از بازانديشيهايي که در قلمرو اعتقادات خود انجام دادهاند، حياتي دنيوي را اتخاذ کردهاند. برخي ديگر نيز با اينکه کيفيت پايبندي دينيشان دچار تحول شده و در بسياري از حالات دينداريشان دست به بازانديشي زدهاند، اما همچنان بر آيين پدران استوار مانده و کماکان حياتي ديني اتخاذ کردهاند. در فصل چهارم، اين دو دسته از بازانديشان را “دينداران بازانديش” و “بازانديشان غيرديندار” يا همان نوگروندهگان “حاد” و “غيرحاد” نامگذاري کرديم و به تفصيل ويژهگيهاي هر دو دسته را بيان کرديم. نکتهاي که در اين دستهبندي حائز اهميت است، معرفي طبقهي روبهرشدي از بيدينان خداناباور است که در اين پژوهش، يک سوم افراد مورد مطالعه را شامل ميشوند. البته هيچگونه ادعاي تعميمي در پس ذکر اين نسبت وجود ندارد و در واقع، هيچگونه آمار دقيقي نيز در مورد جمعيت بيدينان در ايران در دست نيست اما چنانچه تجربهي جوامعي که در مدار مدرنيته قرار گرفتهاند و نيز افزايش جمعيت بيدينان در جهان (3/16 درصد کل جمعيت جهان در سال 2010143) را مد نظر قرار دهيم، ميتوان حدس زد که در ايران امروز نيز احتمالن جمعيت بيدينان و خداناباوران در حال افزايش است. چنانچه اين قياس روا باشد ميبايست در تحليلها و پژوهشهاي جامعهشناختي اين گرايشها را در شمار ساير تنوعات اعتقادي به رسميت شناخت.
در فصل چهارم از تجربيات تنش حاصله از رنج، شر و محروميت در زندهگي افراد سخن به ميان آمد و نشان داده شد که چهگونه هر کدام از اين تجربيات بر دينداري مشارکتکنندهگان تأثير گذاشتهاند. تجربياتي نظير مهاجرت و دوري از خانواده، شکست تحصيلي، مرگ نزديکان، تجربهي دوران خدمت سربازي، محروميت اقتصادي، محروميت وجودي، تجربهي ناموفق در اجتماعيشدن، تجربهي تنش دربارهي نگاه ديني ضد زن، تجربهي تنش ناشي از تحميل پدرسالارانهي دين، تجربهي تنش ناشي از محدوديت در روابط بين دو جنس. ماداميکه هيچ يک از وسايل عادي تبيين، از عهدهي تبيين اين تجربيات ايضاحناشدني برنيايند، دين پاسخ فوري و قابل قبولي را ارائه ميکند و اگر چه خود محروميتها را برطرف نميکند اما وقوع اين تجربيات را توضيحپذير و معنادار ميسازد و مؤمنان نيز بهواسطهي اتخاذ چشمانداز ديني حل مسأله، معاني ديني نهفته در اين تجربيات را ميپذيرند و بدين طريق، خود را از آشوب خلع معنا ميرهانند و رنج حاصل از تجربهي محروميت را کاهش ميدهند. اين رويکردي است که گيرتز نسبت به نقش دين در مواجهه با تجربيات “رنج”، و “شر” اتخاذ ميکند. او باورداشتهاي ديني را بهسان کوششهايي در نظر ميگيرد که هدف از آنها، توضيحپذير ساختن رخدادها و تجربههاي نابههنجار است (هميلتون، 1390: 268-267). بر اساس نظريهي محروميت نيز، افرادي که در معرض محروميتهاي اجتماعي، اقتصادي و… هستند، بيشاز سايرين به تبيينهاي ديني جهت معنابخشي بدين تجربيات و تسکين آلام ناشي از آن روي ميآورند و بيشتر از ديگران خود را در دين غوطهور ميسازند، چرا که دين مايهاي تسليبخش براي آنان فرآهم ميکند و با نظام معنايي خاص خود پاسخهايي تسکينبخش به مشکلات آنها ميدهد و فشار و رنجشان را بر اساس ارزشهاي متعالي تخفيف ميدهد (طالبان، 1391: 40-39).
اگرچه مشارکتکنندهگان در اين پژوهش بر اساس طبقهي اجتماعي و اقتصاديشان – اعم از محروم و غيرمحروم – انتخاب نشدهاند، اما بديهي است که هر فردي در زندهگي خود با محروميتها و تجربياتي از اين دست مواجه ميشود و بر اين اساس، يک محقق کيفي ميتواند با تمرکز بر روي رابطهي اين محروميتها با تغييرات دينداري افراد، به تأثير تجربهي محروميت بر روي دينداري آنان پي ببرد. اما يافتههاي اين پژوهش نتوانست حمايت جدي و قابل اعتمادي براي نظريهي محروميت در تبيين دينداري مردمان فرآهم آورد. گر چه شرايط طبقاتي و فرهنگي حاکم بر زندهگي طبقات محروم ممکن است سبک خاصي از اعتقادورزي را در ميان آنان موجب شود اما بر اساس نتايج پژوهش حاضر ميتوان ادعا کرد که نفس تجربهي محروميت لزومن منجر به افزايش پايبندي ديني مردمان نميشود و اين نظامهاي انديشهگي و اعتقادي فرد در هر دوره از زندهگي است که تفسير فرد را از پديدهها و تجربيات برميسازد. در حاليکه مواجهه با تجربهي رنج در زندهگي اوليهي بسياري از مشارکتکنندهگان با پذيرش تفاسير ديني نسبت به اين تجربيات همراه بوده است، در دورهي کنوني درک و تفسير بسياري از آنان نسبت به اين قبيل مسائل اتفاقن رويکردي غيرديني به خود گرفته است. به نظر ميرسد بروز تحولات شناختي و اتخاذ چشمانداز عقلاني و انتقادي نسبت به پديدهها و امور و همچنين، آشنايي با سبک تفکر و سبک زندهگي غيرديني در محيط مدرن همهگي بر شيوهي تفسير تجربهها و پديدهها از سوي فرد تأثير ميگذارند. از اينرو، در نتيجهي مواجهه با تجربهي محروميت و رنج، تعارضي معرفتي براي فرد به وجود ميآيد که موجهه بودن تفاسير ديني را نسبت به اين قبيل امور به چالش ميکشد و موجب سست شدن باورهاي ديني آنان ميشود. در نتيجه، تفسير افراد از تجربهي محروميت و يا ساير تجربياتشان از يک طرف محصول فرآيند پوياي جامعهپذيري ديني، قالبهاي تفسيري، نظامهاي انديشهگي و نظامهاي گفتماني حاکم بر جهان ذهني آنان است و از سوي ديگر، حضور عقايد ديني در مواجهه با تجربيات تنشزا، بسته به شرايط و ويژهگيهاي آن موقعيت، دچار دگرگوني ميشود. هر تجربهي تنشزا ممکن است آبستن چالشي جديد و منشأ بازنگري فرد نسبت به باورهايش گردد. از اينرو، دينداري تنها محصول سادهي جامعهپذيري و تربيت ديني نيست بلکه برساختي متغير است از تجربه و تفسير فردي کنشگران و قالبهاي اعتقادي و تفسيري و گفتماني موجود در عوالم فرهنگياي که فرد در هر دوره از زندهگي اتخاذ ميکند.
در صفحات قبل، از متکثر شدن وضعيت اجتماعي و ارزشي جامعهي ايران سخن به ميان آمد. وضعيتي که در آن، افراد در جهانهاي زيست متفاوتي سير ميکنند و الگوهاي متفاوت ارزشي و سبکهاي مختلف اعتقادي را در پيش ميگيرند. در چنين وضعيتي، امکان تحقق جامعهپذيري ديني تام منتفي گشته و هرگونه تلاش در جهت استيلاي يک نظم ارزشي فراگير بر جامعه با دشواري روبهرو ميشود. تشديد پروژههاي ديندارسازي و يکسانسازي ديني مردم در حاکميت کنوني را ميتوان در زمرهي چنين تلاشهايي دانست که بهواسطهي چندگانهشدن زيستجهانهاي اجتماعي ايراني از کمترين مساعدت اجتماعي برخوردار است و پيامد ناخواستهي آن، چيزي بهجز نارضايتي از گفتمان ديني حاکميت نيست:
“وقتي که دولت، دينداري را تعريف ميکند و نوع خاصي از ديندار بودن را تبليغ و تحميل ميکند، دستکم در يک يا چند نسل به وجدان ديني آسيبهايي وارد ميکند. دولت، دين را مطابق با استانداردهاي خود تعريف ميکند، يا مردمان را به تکلف و شدت دچار ميسازد … اين مسأله نوعي واکنش عمومي را در پي خواهد داشت و به بيزاري و انزجار بخشي از مردم از دين منجر خواهد شد، زيرا با دستاندازيهاي دولت وجدان عمومي رنجيده ميشود و بدينترتيب، دين قلمرو روح و دل ـ يعني وجدان فردي و اجتماعي ـ را از دست
