
پايينتر رشد شناختي، معيارهاي اخلاقي از جانب يک نيروي مطلقهي بيروني (خدا، خانواده و…) تعيين ميشد و دانشجويان جهت گريز از تنبيه و يا کسب پاداش مجبور بودند از چنين قواعد مطلقي پيروي کنند (سطح اول از مراحل رشد اخلاقي کلبرگ؛ اخلاق پيشاعرفنگر)، به موازات افزايش رشد شناختي، دلايل پايبندي آنان براي پايبندي به اخلاقيات معطوف به حفظ نظم اجتماعي ميشود (سطح دوم از مراحل رشد اخلاقي کلبرگ؛ اخلاق عرفنگر). همچنين، بسياري از مشارکتکنندهگان دريافتهاند که ميان دو معيار پذيرفتهشدهي اخلاقي ـ که عمدتن يکي از اين دو معيار، معياري ديني است ـ تضاد وجود دارد و آنان با ايجاد بازانديشي و تعديل در حيات اخلاقي خود به نوعي اين اختلاف را براي خود حل و فصل کردهاند (سطح سهوم از مراحل رشد اخلاقي کلبرگ؛ اخلاق پساعرفنگر). آنان ديگر از نارساييهاي موجود در برخي از قواعد اخلاق ديني و / يا عرفي آگاه شدهاند و دريافتهاند که انسانهاي متفاوت و فرهنگهاي متفاوت ميتوانند عقايد و ارزشها و اخلاقيات متفاوتي داشته باشند. همين نکته موجب بروز تحول در پايبندي اخلاقي بسياري از مشارکتکنندهگان شده است. لذا در کنار عوامل اجتماعي مؤثر بر تحول در پايبندي ديني (و در اين مورد خاص؛ تحول در پايبندي اخلاقي) عواملي روانشناختي نيز دستاندکاراّند که کلبرگ و ساير روانشناسان شناختي، عامل رشد شناختي را در اين تحول موثر ميدانند و نتايج پژوهش حاضر، گواه بر صحت مدعاي نظري اين نظريهپردازان است. البته بايد افزود که رشد شناختي افراد مورد مطالعه ـ آنگونه که در پژوهشهاي روانشناختي معمول است ـ از طريق آزمونهاي روانشناختي اندازهگيري نشده است. در اين ميان، به تأسي از آنچه روانشناسان شناختي ادعا ميکنند، فرض پژوهشگر اين است که هر فردي از زمان کودکي تا دوران بلوغ مراحل يکساني از رشد شناختي را طي ميکند اگر چه سطوح اين رشد براي هر فردي ممکن است متفاوت از سايرين باشد. لذا بر اين اساس ميتوان ادعا کرد که افراد مورد مطالعه همهگي سطحي از رشد شناختي را در زندهگي خود تجربه کردهاند. همچنين، با مطابقت کيفيت قضاوتهاي اخلاقي مشارکتکنندهگان در طول زندهگيشان با سطوح رشد اخلاقي کلبرگ که اساسن خصلتي شناختي ـ ساختاري دارد، ميتوان مصاديقي از بروز تحول در سطح شناختي مصاحبهشوندهگان به دست داد.
به موازات افزايش رشد شناختي افراد، باورهاي ديني آنان نيز دستخوش تغيير ميشود. نتايج نشان داد که با افزايش رشد شناختي مشارکتکنندهگان، بسياري از انديشههاي جزمي و اسطورهاي از نظام باورهاي آنان رختبربسته و همين نکته پايبندي اعتقادي آنان را دچار تحول کرده است. براي فاولر، اين تحول مساوي است با حرکت از ايمان قشري ـ اسطورهاي به ايمان ترکيبي – عرفنگر و ايمان فردگرايانه ـ انديشهوار؛ حرکتي که طي آن افراد از نظام باورهاي خود اسطورهزدايي ميکنند و به جهت چنگيازيدن به گزارههاي منطقي، به تقليل نمادهاي موجود در نظام باورهاي خود ميپردازند؛ گزارههاي منطقياي که عاري از نمادپردازي و تفکر اسطورهاي هستند. بسياري از مشارکتکنندهگان در زندهگي فعليشان تمايل دارند که انجام مناسک را در متن تجربهي فردي خود قرار دهند. همانگونه که در فصل چهارم ذکر شد، آنان وقتي که نماز ميگذارند، باز منتظر نوعي تفاوت هستند که به نحو ذهني و انفسي تجربه ميشود و در متن تجربهي فرديشان معنا يافته و تفسير ميشود. اين مسأله را ميتوان متأثر از قدر اهميتي دانست که زندهگي مدرن به فرديت سوژه و تجربهي فردي او ميبخشد. ديگر التزام به مناسک و باورهاي ديني لزومن به جهت همنوايي با گروه ديني انجام نميگيرد و با عبور از مرحلهي قشري ـ اسطورهاي مدل فاولر، آنان ديگر به پذيرش بيچونوچراي آنچه صورتهاي اقتدار بيان ميکنند و پذيرش سطحي آنچه اين صورتهاي اقتدار مشخص ميکنند، تن درنميدهند و اينچنين است که تحول در سطوح شناختي آدميان به تحول درک آنان نسبت به معاني، نمادها و قواعد اخلاق ديني راه ميبرد.
در اينجا بايد اين نکته روشن شود که اگر چه فاولر يک ساختارگراي شناختي نيست و مدل او را نميتوان يک مدل شناختي دانست، اما ويژهگيهايي که او در مدل خود براي چهار سطح اول ايمان در نظر ميگيرد متأثر از سطح رشد شناختي آدميان است. رشد شناختي افرد با تأثيري که بر قواي استدلالي آنان ميگذارد نقش مهمي در پذيرش و يا رد باورها از طرف آنان دارد و از آنجا که حصول ايمان نسبت به اموري خارج از باورهاي فرد امري ناممکن است، لذا تحول شناختي افراد ميتواند تحول در ايمان آنان را به دنبال داشته باشد. براي مثال، مادامي که ويژهگيهاي شناختي فرد به او اجازه ميدهند که به وجود بابانوئل باور داشته باشد اين امکان فراهم ميشود که فرد نسبت به اين شخصيت و امثالهم ايمان حاصل کند (ايمان قشري ـ اسطورهاي) در اينجا، باور فرد به وجود بابانوئل مقوّم ايمان او است. اما آنگاه که فرد با توسل به گزارههاي منطقي، به تقليل نمادهاي موجود در نظام باورهاي خود ميپردازد (Roberts, 1990:131) و از نظام انديشهگي خود اسطورهزدايي ميکند، ايمان فرديتيافته و انديشيدهاي حاصل ميشود که در آن پذيرش قلبي اسطورهها رخت برميبندد (ايمان فردگرايانه ـ انديشهوار).
اما نقش زندهگي مدرن در اين ميان چيست و چرا نقطهي عطف تحول در پايبندي ديني دانشجويان درست در سالهاي آغازين ورود آنها به محيط تهران و دانشگاه قرار دارد؟ به نظر ميرسد که مباحث مربوط به تکثرگرايي پيتر برگر و مدرنيتهي ديني دانيل هرويولژه بهخوبي قدرت تحليل اين مسأله را در بافت مورد مطالعه دارند و در اين پژوهش، در تمامي يافتههاي مربوط به محيط اجتماعي افراد، صحت مدعاي نظري اين دو تن مشهود است. در واقع، به موازات ورود دانشجويان به دانشگاه و محيط تهران، بخشهاي گوناگون زندهگي آنان به تعبير برگر تحت تأثير “جهانهاي معنايي و تجربي” متفاوتي قرار گرفته (برگر، برگر و کلنر:75) و خود را با جهانهاي زيست متفاوتي روبهرو ديدهاند و اين “چندگانهگي” به حوزهي افکار، عقايد و گرايشهاي آنان نيز تسري پيدا کرده است.
با توجه به اجتماعيشدن در يک وضعيت اجتماعي نسبتن همگن و قرار گرفتن در معرض يک نظم معنايي يکپارچه، پرواضح است که اين چندگانهگي زيستجهانها از همان آغاز چندان به درون جامعهپذيري اوليهي مشارکتکنندهگان راه نمييابد. تنها در أثر قرار گرفتن در شبکههاي ارتباط جمعي مدرن و افزايش آگاهي شهري است که آنان کثرت جهانهاي زيست را تجربه کرده، فرآيندهاي جامعهپذيري ثانويه139 را از سر گذرانده و هر کدام از دانشجويان مسيرهاي هويتيابي متفاوتي را در طول دوران دانشجويي خود سپري ميکنند؛ مسيرهايي که بنا به تعبير هرويولژه به سمت “قطبيشدن” و “ذهنيشدن” پيش ميروند و ديگر مانند گذشته نميتوان آنها را موروثي پنداشت (هرويولژه، 1380: 294). از اينرو، نهتنها بين ارزشها، نگرشها، اعتقادات و الزامهاي دانشجويان مختلف تکثر قابل ملاحظهاي مشاهده ميشود، بلکه هر کدام از آنان در طول زندهگي خود جهانهاي زيست مختلفي را تجربه ميکنند و اين تجربيات منجر به شکلگيري هويتهاي ديني خاص هر فرد ميشوند که در مواجهه با تغييرات پرشتاب اجتماعي ـ فرهنگي باز هم دستخوش تغيير ميشوند. اين تحولي است که در فصل چهارم تحت عنوان “نوگروي مکرر” از آن ياد شد و نشان داده شد که با أثر پذيرفتن از يک زمينهي اجتماعي متکثر و تربيت انتقادي و عقلاني و نيز تأکيد بر تجربه و سلوک فردي در باب جنبههاي سوبژکتيو و نيز رفتاري دين، چهگونه اقامت جزميِ مقدر شده از بالا در زير سقف اعتقادي واحد براي آنان جاي خود را به جستوجويي مداوم و پويا ميدهد و اين امر باعث سربرآوردن استنباطهايي از امر ديني ميشود که هم فردي است و هم متفاوت و احتمالن باز هم در معرض تغيير. در چنين شرايطي است که سبکهاي متفاوتي از دينورزي در ميان مردمان سربرميآورد که کيفياتي متنوع و خصلتي سيّال دارند و با گذر زمان رنگوبويي متفاوت از قبل به خود ميگيرند. اين واقعيت نهتنها هر گونه امکان سنجش ميزان دينداري را ممتنع ميکند، بلکه حتا امکان رتبهبندي انواع دينداري را نيز با دشواري روبهرو ميسازد؛ چنانکه در پژوهش حاضر نيز ميبينيم که تنوعات موجود در باب هر کدام از جنبههاي دينورزي دانشجويان به قدري است که بهجز در مواردي، بهسختي ميتوان دربارهي تحول صعودي و نزولي در دينورزي افراد نظر قاطعي داد. براي مثال، درهمتنيدهگي ميان ساحتهاي ديني و دنيوي اخلاق در زيست اخلاقي دينداران بازانديش و کثرت و تنوع دلايلي که هر فرد براي پايبندي به مجموعهي افعال اخلاقي خود ارائه کرده سبب شده است نتوان در باب افزايش يا کاهش پايبندي اخلاقي فرد قاطعانه نظر داد.
گفته شد که با ورود دانشجويان به دانشگاه و محيط شهر تهران، بيشتر آنان با کثرت جهانهاي زيسته و جهانهاي معنايي متعاقب با آن مواجه ميشوند و اين تکثر در جهانهاي معنايي موجب به چالش کشيده شدن تفاسير جامعي ميشود که در بافت سنتي از واقعيت به دست داده ميشده است. فرد در ابتدا در مقابل اين مشربها و شيوههاي متفاوت درک جهان مقاومت و حتا مقابله ميکند، بهطوري که بسياري از آنان از تجربهي تنش حاصل از رويارويي با گرايشها و تفاسير مختلف ديني و غيرديني نسبت به امور در سالهاي آغازين ورود به دانشگاه خبر دادهاند که در فصل چهارم به نمونههايي از اين دسته تنشها اشاره شد. اما ديري نميپايد که اين مقاومت و مخاصمت جاي خود را به تسامح و کنار آمدن با اين گرايشهاي مخالف ميدهد و فرد رفتهرفته افکار و عقايد دگرانديشان را در أثر همجواري با آنها به رسميت ميشناسد. اما اين همجواري تأثير مهم ديگري بر بسياري از آنان دارد و آن سربرآوردن تشکيک در معتقدات يقيني و بروز بازانديشي در زمينهي باورهاي ديني فرد به سبب أثرپذيري از ديگر گرايشها است و اين فرآيند بهمثابهي يکي از عوامل مهمي عمل کرده که تحول در پايبندي ديني افراد را بهدنبال داشته است؛ تحولي که همانگونه که در شکل زير مشاهده ميشود، بهصورت فرآيندي و تدريجي رخ داده است و نه آني.
تکثر تنش تسامح تشکيک تحول
شکل 5-1: فرآيند تحول ديني در مواجهه با تکثر ارزشي
تنشي که در بالا از آن سخن به ميان آمد چيزي شبيه همان تنشي است که جان لافلند در مدلي که براي تبيين نوگروي ديني ارائه داده است، آن را لحاظ کرده و معتقد است که چنين تنشهايي در مناسبات اجتماعي و ميانفردي جوامعي که با تغييرات گستردهي اجتماعي ـ فرهنگي روبهرو هستند، بيشتر مجال بروز پيدا ميکند. لافلند معتقد است که افرادي که در چنين وضعيتي به نوگروي ديني روي ميآورند، با اين کار در پي حلوفصل اين تنش از طريق اتخاذ چشمانداز ديني نويني هستند که گروه ديني جديد پيشروي آنها قرار ميدهد. اتخاذ اين چشمانداز دومين مرحله از مدل نوگروي لافلند را است. اما در زمينهي مورد مطالعهي اين پژوهش، گروههاي ديني نهادينهشدهي بديلي چندان در دسترس دانشجويان قرار ندارند تا آنان از طريق پيوستن به اين گروهها تنش حاصله از مواجهه با وضعيت مدرن را آنگونه که لافلند ادعا ميکند، براي خود رفع و رجوع کنند و ساير مراحل مدل لافلند نظير “سست شدن پيوندهاي عاطفي برونکيشي” و “نزديک شدن پيوندهاي عاطفي درونکيشي” را از سر بگذرانند. در چنين بافتي، آگاهانه يا ناآگاهانه در نظامهاي انديشهگي و اعتقادي افراد تغييراتي رخ ميدهد که منجر به رفع يا تخفيف تنشهاي ناشي از دگرگوني اجتماعي و تعارضهاي فرهنگي و معرفتي ميشود.
گفته شد که قرار گرفتن در يک محيط متکثر نظير دانشگاه و محيط شهر تهران، دانشجويان را به سمت تسامح و تساهل در مواجهه با ارزشها، نگرشها و باورهاي ديگر مردمان سوق ميدهد و اين افزايش تولرانس خود را به خوبي در سخنان افراد از قواعد اخلاقي فعليشان نشان داده است، بهطوري که اين تسامح
