
73-61).
نکتهي ديگري که در تغيير دين گروندهگان مشهود است اين است که نوگروي آنان “بر اساس پويايي شناختي و فکري زندهگيشان بوده است”. انگيزهي آنها براي گرويدن به آييني ديگر، معنابخشي به زندهگيشان در جهان بوده و همچنين، با اين هدف که “با اجتماعي که کمتر سکولار است و به تبديل دين به آگاهي فردي تمايل کمتري دارد، همهويت شوند”. بنابراين، براي آنها گرويدن به آييني تازه صرفن به معناي “حرکت از مسيحيت به اسلام” نبوده، بلکه به معناي “حرکت از سکولار به مقدس” بوده است (همان: 73).
پژوهش بعدي به تلاشهاي رونالد اينگلهارت براي بازبيني مجدد پيشفرضهاي نظريهي نوسازي و ارائهي تفسيري روزآمدتر از آن مربوط ميشود. اينگهارت و نوريس (2004) در مطالعهي تجربي و نظري خود اين برداشت از نوسازي را رد مينمايند که رشد عقلگرايي و توجه به علم در دوران تجدد باعث افول اهميت دين در نزد مردمان ميشود (اينگلهارت و نوريس، 1389: 25). همچنين به زعم آنها، تجدد آنچنان که برخي از پيروان نظريهي مدرنيزاسيون معتقداَند از طريق تمايزات ساختاري و تفويض کارکردهاي نهاد دين به ديگر نهادها چراغ دين را در دوران مدرن کمفروغ نميکند (همان: 157). اينگلهارت و نوريس پس از رد ديگر مسيرهاي علي أثرگذاري نوسازي، با اتکا به اصل امنيت حياتي خود اشاره ميکنند که تأثير نوسازي بر روي دنيويشدن بهواسطهي توسعهي انساني و افزايش امنيت ضروري در زندهگي اجتماعي مردمان است (همان: 35-33). در عين حال از نظر اينگلهارت و نوريس اين بدان معنا نيست که دنيا بهسوي دنيويشدن پيش ميرود چرا که رشد جمعيت در کشورهاي توسعهنيافته بسيار بيشتر از کشورهاي توسعهيافته بوده و به همينخاطر تعداد مردمان مذهبي در جهان رو به تزايد خواهد بود (همان: 49).
نويسندگان کتاب مقدس و عرفي پس از روزآمد کردن نظريهي نوسازي يا استفاده از دادههاي ميانملتي به آزمون فرضيات خود اقدام نمودند. يافتههاي آنها نشان ميداد که متغير توسعهي انساني قدرت نسبتن بالايي در تبيين دنيويشدن مردم جهان دارد. نتايج به دست آمده از تحليل رگرسيون چندگانه حاکي از آن بود که توسعهي انساني توانمندترين متغير پيشبينيکنندهي دنيويشدن فردي است که به تنهايي بيش از 44 درصد از تغييرات دنيويشدن مردم جهان را تبيين ميکند. اينگلهارت و نوريس ادعا ميکنند که افزايش ضريب امنيت حياتي در جوامع مدرن علت دنيويشدن مردم اين کشورها است. مطابق نظر آنها نيازمندي انسان به امنيت، آنها را بهسوي دين ميکشاند. از آنجايي که اين نيازمندي در جوامع توسعه يافته به دليل رشد رفاه و امنيت اجتماعي کمتر گرديده است، اقبال و اهميت دين نيز رو به کاستي گذاشته است (همان: 113-101).
نقد وارده بر پژوهش اينگلهارت و نوريس اين است که حتا اگر نياز به امنيت را نيرومندترين عامل براي جذابيت دين بدانيم، نميتوان گفت که با افزايش سطوح توسعهي انساني نياز به امنيت در مردمان کاهش مييابد. مالينوفسکي در اين رابطه اظهار ميدارد که انسانها در طول زندهگي با بحرانهاي عمدهاي روبهرو ميشوند که مهمترين آنها روبهرو شدن با واقعيت مرگ است. لذا هراس طبيعي انسانها از مرگ آنها را بهسوي دين ميکشاند (هميلتون، 1387: 91-90). بنابراين استدلال ميتوان گفت که مادامي که انسانها در روياروشدن با بلاياي طبيعي و از جمله مرگ، احساس ناتواني و عدم امنيت ميکنند، دين ميتواند مرهم دردهاي عاطفي آنها باشد. علاوه بر اين، توسعهي انساني و اقتصادي نيز مخاطراتي را به همراه داشته است که مخصوص دنياي مدرن است. گيدنز در اين باره معتقد است که زندهگي مردمان در دوران تجدد بهگونهاي متفاوت از گذشته در معرض مخاطرات و ناامني است. هرچند امروزه نيز گردبادها، زمينلرزهها و فجايع طبيعي ديگر رخ ميدهند اما آنچه زندهگي مردمان را ناامن ميسازد مسائلي مانند صنعتيشدن، جنگ و خطرات بومشناختي است (کسل، 1383: 423-412). بنابراين بهراحتي نميتوان ميان توسعهي انساني و اقتصادي از يکسو و افزايش امنيت حياتي ارتباط برقرار نمود.
گروايس و نورنزايان (2012) با انجام پژوهشي با عنوان “تفکر تحليلي84 و بياعتقادي ديني85″، به بررسي نقش فراگردهاي شناختي86 در افزايش بياعتقادي ديني در ميان دانشجويان دانشگاه بريتيش کلمبيا کانادا پرداختند. فرضيهي آنان اين بود که راهبردهاي تفکر تحليلي يکي از عوامل نيرومند بياعتقادي ديني هستند. نتايج بهدست آمده از مصاحبهها و آزمونهاي روانشناسي بر روي 479 نفر از دانشجويان با زمينههاي مختلف نژادي، مليتي و ديني نشان داد که تفاوتهاي فردي مبتني بر افزايش گرايش به واکاوي و تحليل باورهاي فردي و جمعي، ربط مستقيمي به افزايش بياعتقادي ديني دارد. “تجربه و شناخت بلاواسطه87 [و خودانديشيده] ي فرد، موجب تسهيل و حمايت از باورهاي فردي در مواجهه با عوامل فوقطبيعي ميشود” و اين تهديدي براي پذيرش يکي از جنبههاي اصلي باورها و جهانبينيهاي ديني محسوب ميشود. يافتههاي پژوهش نشان ميدهد چهگونه مردماني با سطح تفکر تحليليِ بالا، در تجربيات خود بيشتر از ديگران مفاهيم و باورهاي ديني را به پرسش ميگيرند و نيز مشاهده شده است که ميان “تفکر تحليلي” و “شهودات و تجربيات ديني” مردمان رابطهي معکوسي وجود دارد؛ به اين معني که مردماني که از سطح بالاتري از تفکر تحليلي برخورداراَند، کمتر از سايرين تجربه ديني داشتهاند (Gervais & Norenzayan, 2012).
به نظر ميرسد نکتهاي در پژوهش مذکور محل مناقشه است؛ اين است که در بحث از شناخت باواسطه و بلاواسطه، يکسره چنين نيست که صرفن تجربه و شناخت بلاواسطهي فرد منجر به تغيير باورهاي وي گردد. اگرچه برخي ديدگاههاي نظري، نظير ديدگاه جان تامپسون نشان ميدهند که تجربهي بلاواسطهي مردمان در زندهگيشان نقش مؤثري در شکلگيري باورها، ارزشها و رفتارهاي آنان ايفا مينمايد. اما اين بدان معنا نيست که تجربههاي باواسطه تأثيري بر شکلگيري و يا تغيير باورهاي فرد نميگذارند. چنانکه زيگموند باومن ادعا ميکند هرچه تجربههاي باواسطهي مردمان به زندهگي روزمرهي آنان نزديکتر باشد، احتمال أثرپذيري از اين تجربهها و تغيير در ارزشها و باورهاي آنان بيشتر خواهد شد.
نقد ديگري که بر کار آنان وارد است اين است که ظاهرن هيچ تمايزي بين بياعتقادي به باورهاي ديني اسطورهاي و غيراسطورهاي در أثر رويآوري به تفکر تحليلي و تربيت فکري بر اساس آن قائل نشدهاند. به نظر مي رسد تفکر تحليلي با اعتقادات اسطورهاي ناهمساز است نه با کليه ي باورهاي ديني. اين خطايي است که در تحقيقات ايراني در باب دين داري دانشجويان نيز بارها مشاهده شده است (محدثي، 1393)
تامس دبليو. سِگادي و اسواتي شيروادکار (2012) پژوهشي را با عنوان “تغييردادن خدايان: دين، تغييرات ديني و تجربهي مهاجرت برونمرزي هنديها” در مورد تغييرات ديني هنديهاي مهاجرتکرده به ايالات متحده انجام دادند. سِگادي و شيروادکار پس از بررسي وضعيت اجتماعي و شبکههاي ارتباطي هنديهاي مقيم ايالات متحده، چند شاخص کليدي که الگوهاي باورهاي ديني و حتا همبستهگي ميان نسل اول و دوم هنديهاي مقيم ايالاتِ متحده را تغيير دادهاند، مشخص کردند:
* فاصلهي جغرافيايي از جامعهي مادر (بومي)
* [زيستن در] نظام باورهاي دينياي که سطح بالايي از تطبيقدهندهگي و وفقدهندهگي را دارد.
* تغييرات پويا در ضوابط ديني در هندوستان از جمله در نئوبوديسم88 و آميزهاي شدن89.
* ظهور يک طبقهي حرفهاي با تحصيلات بالا که گرايش به سمت دنيويشدن را نشان ميدهد.
* ورود به جامعهاي که سابقهي محرزي در تغيير و تحول در زمينهي باورها و همبستهگيهاي ديني دارد.
* در اختيار داشتن زبان [متعلق به] فرهنگ جديد (Segady & Shirwadkar, 2012).
با نگاهي به عناوين و نتايج پژوهشهاي مطرحشده در اين فصل ميتوان استدلال کرد که فضاي تجربي بسياري از پژوهشهاي انجامشده در سالهاي اخير حول مباحث و نظرگاههاي معطوف به دنيويشدن شکل گرفتهاند و اين مسأله بهطورکلي وقوع تحول در پايبندي ديني مردمان از نوع کاهشي (جلالي 1377، حبيبزاده خطبهسرا 1384، زارع 1384، فانک و ويلتس 1987، ميرآخورلي 1381) و بعضا تحول متکثرانه در حالات دينورزي (شريعتي مزيناني، باستاني و خسروي 1385، غياثوند 1380، کوز 1999، موتلو 1372) را نشان ميدهد، بهطوريکه (در ايران) کمتر پژوهش جامعهشناختياي را ميتوان يافت که با هدف مطالعهي افزايش پايبندي ديني انجام شده و يا دستکم در نتايجاش چنين تحولي را بهطور کلي گزارش داده باشد. همچنين، نتايج برخي از اين پژوهشها تأثير دنيويکنندهي مدرنيته را بر دينداري مردمان نشان دادهاند (حبيبزاده خطبهسرا 1384، زارع 1385، صنعتي شرقي 1389، مرشدي 1385)؛ عاملي که از نظر بسياري از متفکران، موجد تغييرات اساسي در دين ـ چه در سطح نهادي و چه در سطح فردي ـ بوده و هست.
در برخي از اين پژوهشها، به نقش دانشگاه بهعنوان نهادي دنيويکننده در سطح مياني جامعه و به تأثير آن در افول دينداري دانشجويان اشاره شده است (جلالي 1377، زارع 1384، غياثوند 1380، مرشدي 1384، ميرسندسي 1383، فنک و ويلتس 1987 و Gervais & Norenzayan, 2012). اما بايد اين نکته را در نظر داشت که غالبا چنين نيست که نهاد دانشگاه موجبات بروز کاهش دينداري دانشجويان را فراهم آورد. ميتوان چنين نيز استدلال کرد که دانشگاه با در اختيار قراردادن سلاح عقلانيت و خردورزي باعث فروريختن گزارههاي تعبدي، جزمي و اسطورهاي در دينداري دانشجويان شده و باعث حرکت آنان از دينداري تعبدي و اسطورهاي به دينداري خردورزانه شود و اين بدان معنا نيست که حضور در دانشگاه لزومن به دينزدايي و افول دينداري دانشجويان منجر شود. در واقع، در کنار خوانشي که براي دانشگاه نقش دنيويکننده قايل ميشود، ميتوان از پالايش و شايد تعالي معتقدات ديني دانشجويان نيز سخن گفت. خروجي اين پالايش حتا ميتواند باعث قرابت معتقدات ديني با عقلانيت نظري و عملي نزد دانشجويان و سربرآوردن خوانشهاي غيررسمي از دين و در نهايت شکلگيري سبکهاي نوين دينورزي در ميان دانشجويان گردد.
فصل سهوم: روش پژوهش
مقدمه
توصيف و بررسي تجربهي تحول در پايبندي ديني دانشجويان و نيز شناسايي آندسته از تجربياتي که در شکلگيري چنين تحولي نقش داشتهاند، نيازمند رجوع به جهان ذهني مشارکتکنندهگان و بيرون کشيدن واقعياتي از روايتهاي آنان از زندهگيشان است. چرا که در اين پژوهش، تنها از خلال بررسي روايتهاي بازگوشدهي دانشجويان ميتوان به زندهگي گذشته آنان نقبي زد و نيز تنها از اين طريق ميتوان به “فهم معاني، تفاسير و انگيزشها”يي که آنان در زندگي ديني خود دنبال ميکردهاند، دست يافت (بليکي،1384: 153). از طرفي، از آنجا که دنياي اجتماعي دنيايي است که “توسط اعضاي خود “از درون” تجربه و تفسير ميشود”، پژوهشگر ميبايست به همين معاني و تعابير تجربههاي “اعضاي دروني” جهت مطالعهي واقعيت رجوع کند (همان: 153). لذا اين پژوهش در ذيل پارادايم تفسيري قرار گرفته و به لحاظ هستيشناسي، معرفتشناسي و روششناسي با مفروضات و دلالتهاي اين پارادايم همسو است. نيز با توجه به آنچه ذکر شد، براي مطالعهي دورهي زندهگي ديني افراد از روش تحليل روايتي90 استفاده شده است که در ادامه شرح مختصري از آن ارائه ميشود.
3-1 روش پژوهش
در تحليل تحولات زندهگي، بهطور معمول تحولات “تحليل دورهي زندهگي”91 را از “تحليل داستان زندهگي”92 متمايز ميکنند. در مطالعهي دورهي زندهگي، زندهگينامه بهعنوان “منبع داده” در نظر گرفته ميشود و در بررسي داستان زندهگي، زندهگينامه بهعنوان “موضوع مطالعه” بررسي ميشود (کلاهي، 1392: 29). در نگاه اول، تجربيات زيستهي فرد مورد مداقه قرار گرفته و در نگاه دوم، صرفن خودِ روايتِ بازگوشدهي فرد از زندهگياش. در واقع، در تحليل داستادن زندهگي مهم نيست که چه چيزي بر فرد حادث شده است، آنچه
