
“مدرنيتهي ديني” و “محصولات مدرنيتهي ديني” به ميان آمد. در اين عرصه، عباراتي چون “دين ناپيدا”، “دين پنهان شده” و “دين پخش/ منتشر شده” طرح شد و جامعهشناسان براي حضور دين در عرصهي عمومي، اصطلاحات بسياري از قبيل “اديان سکولار”، “اديان تمثيلي”، “اديان استعارهاي”، “اديان بيشکل”، “اديان موازي”، “دينداريهاي لايت”، “اديان خودساخته”، “دين کِدِر” و… را در تبيين و تحليل اين پديدهي اجتماعي به کار بردند (شريعتي، 1385).
در اين شرايط که مدرنيته ديگر از مرحله مسلمات پيروز خود که طي آن دين را بيثبات کرده بود گذشته است؛ هرويولژه مطالعهي تأثير متقابل ميان مدرنيتهي اجتماعي و دين را موضوع کار خود قرار داده است. وي در تحليل خود به بررسي تحول جامعهپذيري در دوران مدرنيته پرداخته و از شرايطي سخن به ميان ميآورد که در آن انتقال ارزشها، هنجارها و آداب و رسوم دچار “بحران” ميشود. گرچه از نظر وي، هيچگونه انتقال فرهنگياي عاري از “بحران انتقال” موجوديت نمييابد، با اين وجود، در جوامع مدرن که “سرعت تغيير، يک الزام واقعي فرهنگي14 است”، ماهيت اين بحران انتقال تغييري اساسي يافته است. در جوامع سنتي “روندهاي جامعهپذيري و نهادهاي جامعهپذيرکننده در دورههاي مختلف تاريخي تفاوت فاحشي با يکديگر نداشت و درجهي بالاي يکپارچهگي اجتماعي و وجود نظم معنايي يکپارچهساز که بخشهاي مختلف جامعه را در بر ميگرفت جهان زيست مشترکي را شکل ميداد” (محدثي، 1380: 88). اما در جوامع مدرن، گسيختهگيهايي ميان عوالم فرهنگي (نسلهاي متفاوت) ديده ميشود که نشاندهندهي “شکافهاي واقعي فرهنگي15” هستند که “تا قلب هويتهاي فرهنگي و اجتماعي، و تا قلب روابط با جهان و قابليتهاي افراد براي [برقراري] ارتباط، پيشروي نمودهاند” (هرويولژه، 1380: 288). اين است که تمامي نهادهايي که مسؤوليت جامعهپذيري مردمان بر اساس ارزشها و هنجارهاي موجود را بر عهده داشتند، با “گسيختهگي فرهنگي”اي مواجهاند که مشخصهي جوامع فوقمدرنيته است:
“…اين گسيختهگي، جوامع [مدرن] را وادار ميکند تا رسالتشان را از اساس، بازتعريف کنند. کار “اجتماعيکردن” به تدريج همانند فرآيند “متناسب ساختن” افراد با نظام اجتماعي ميشود… اين فرآيند خود را به مثابه تلاشي براي قوام بخشيدن روابط ميان افراد و گروهها [ي برآمده] از پسزمينههاي اجتماعي و فرهنگي متمايز، نشان ميدهد” (همان: 289).
شکافهاي ارزشي ميان والدين و فرزندان (در جوامع مدرن) بيانگر اجتماعيشدن نابرابر آنان است و اين امر موجب تضاد ميان “انتقالدهندهگان ميراث معرفتي” از يک سو، و دريافتکنندهگان اين ميراث از سوي ديگر ميشود. از طرفي دريافتکنندهگان در طي زندهگي خود “جابهجايي زيست جهانهاي مختلف” را تجربه کرده (برگر، برگر و کلنر، 1387: 74) و بدين ترتيب، اجتماعيشدن اوليه استمرار نداشته و فرد فرآيندهاي متعدد جامعهپذيري ثانويه را از سر ميگذراند (همان: 76-75). اين امر به متکثر شدن هرچه بيشتر عوالم فرهنگي انسان مدرن ميانجامد.
هرويولژه جستوجو براي “دين انتخابشدهي شخصي16” که بر تجربهي شخصي و “اصالت جستوجوي شخصي” تأکيد دارد را متناسب با ظهور “مدرنيتهي روانشناختي” ميداند. “مدرنيتهي روانشناختي بدين معناست که شخص بايد خودش در مقام يک فرد بيانديشد و وراي هر گونه هويت موروثي، که منبع اقتدار خارجي آن را تجويز کرده است، تلاش کند هويت شخصي بيابد” (هرويولژه، 1380: 291). با ظهور مدرنيتهي روانشناختي و در خلال “قطبيشدن” و “ذهنيشدن” فرآيند شکلگيري هويت ديني17، ديگر “پافشاري بر همنوايي اجباري با حقايق ديني (بهويژه براي جوانان) در مقايسه با اصالت شخصي سوژه معتقد که در جستوجوي حقيقت خويش است، کمارزش شده است” و ادعاي دين مبني بر اينکه بر کليت جامعه و زندهگي همه مردمان جامعه حاکميت دارد، ادعايي نارواست (همان: 293):
“در جوامعي با مدنيتهي بالا که تفکيک نهادي آنها زياد است، قلمروهاي متفاوت فعاليت اجتماعي از يکديگر مجزايند و منطقشان نسبتن مستقل است. [در اين جوامع] افراد خود را در قواعد پيچيدهي بازي جاي ميدهند و نقش خود را بر اساس مشربها، عضويتها، علايق، تجربهها و خواستههايشان ايفا ميکنند. آنها از اين ترکيب علايق و تجربههاي زيستهشان، براي ساختن معنايي که خود به هستيشان ميبخشند استفاده ميکنند، آنهم در دنيايي که از طريق ارتباط آني، جهانيشده و در آن، حافظه تا حد زيادي حيات سازندهاش را از دست داده است … در عرصهي ديني نظير هر يک از بخشهاي ديگر تجربه، افراد بايد با اين واقعيت روبهرو شوند که رکن اصلي اين چارچوب، که تصور ميشود رمز معناي از پيش تثبيتشدهاي را در اختيار آنها ميگذارد از ميان رفته است. در نتيجه مدرنيته، به شکلي کاملن آرماني – نمونهوار، با توانايياي که به سوژهي فردي ميدهد تا او جهان هنجارها و ارزشهايش را به شيوهاي مستقل بپرورد، خود را مشخص ميکند” (همان: 293-292).
به باور هرويولژه مشکلات ناشي از “بحران جامعهپذيري” و “گسيختهگي ميان عوالم فرهنگي نسلهاي متفاوت” در مورد نهادهاي ديني بيشتر خود را نشان ميدهد، زيرا انتقال آنها مستلزم اصل وجود نهادهاي ديني است: يعني “تداوم حافظهاي که شالودهي آنهاست… در حقيقت، کليت دين با فعال شدن خاص حافظهي جمعي درگير است” (همان: 291). در اين چشمانداز “انتقال” نهتنها تضمينکنندهي عبور محتواي اعتقادي معين از نسلي به نسل ديگر است، بلکه در عين حال ” تازهواردان در اجتماعي جامعهپذير ميشوند که هنجارهايش را پذيرفتهاند و در جهتگيريها و ارزشهايش سهيماند”. از آنجا که “انتقال” بخشي از فرآيند پروردن اين “زنجيرهي حافظه” است که با آن “دين، خود را به منزلهي دين درجريان زمان قوام ميبخشد… اين حرکت، بنيان جاري خود نهاد ديني است” (همان: 292).
در بحث از هويتيابي ديني در دوران مدرن، هرويولژه بر اين ادعاست که هويتهاي اجتماعي ديني را ديگر نميتوان “موروثي” پنداشت، بلکه “افراد از منابع نمادين متنوعي که موافق مشربشان است يا از طريق آن منابع با درگير شدن در تجربيات متفاوتي که در دسترسشان قرار ميگيرد، به ساختن هويتهاي ديني و اجتماعي خودشان مبادرت ميکنند. در اين چشمانداز، هويت به مثابهي محصول (همواره بيثبات و احتمالن باز هم در معرض ترديد و پرسش) يک “مسير هويتيابي18″ تحليل ميشود که خود را در طي يک مسير طولاني تحقق ميبخشد. اين مسيرهاي هويتيابي فقط مسيرهاي عقايد نيستند، بلکه بهطور يکسان متضمن کل جوهرهي اعتقادورزي نيز هستند که شامل اعمال، حس زندهي تعلق، شيوههاي درک جهان و شرکت فعالانه در قلمروهاي متفاوت کنش ميشود که خود، ايجادکنندهي آن هستند” (همان: 294).
هويت ديني، در واقع فرآيندي است که مردمان يک گروه طي آن با برخورداري از تعاليم ديني مشترک، پايبندي خود را به آن لحاظ کرده و با تمايل به انجام مناسک و آيينهاي مذهبي فراگير به شکلدهي آن ميپردازند و ميتوان آن را در پايبندي به اعتقادات و ارزشهاي فراگير ديني، دلبستگيهاي جمعي و عمومي به شعاير، مناسک، نهادهاي ديني و مشارکت و تمايل عملي به ظواهر و آيينهاي ديني، سربرآوردن عواطف ديني و پايبندي به اخلاق ديني مشاهده کرد (چهار جنبهي دينداري که در بخش ملاحظات مفهومي بدان پرداخته ميشود).
“هويت ديني يکي از ابعاد مهم هويت اجتماعي است که متضمن سطحي از دينداري است که با ماي جمعي يا همان اجتماع ديني مقارن است”. در واقع، هويت ديني نشاندهندهي احساس تعلق به دين و گروه ديني و همان “آثار و عوارض ناشي از حمل وصف دين بر فرد ديندار” است. به تعبير ديگر “با پذيرش دين بهعنوان اصل اعتقادي در زندهگي تغييرات و نتايج مهمي براي فرد مومن در وجوه مختلف حيات او حاصل ميشود” (چيتساز قمي، 1383: 196). از اينرو، جامعهپذيري و هويت يابي ديني که با اعتقادات ديني در ارتباط است، کم و بيش فرد را به سمت انجام اعمال و رفتارهاي ديني، اخلاقيات و عواطفي سوق ميدهد که اجتماع ديني از وي انتظار دارند. در واقع، مطالبهي بسياري از اديان و گروههاي ديني از پيروانشان عمدتن مربوط به پايبندي در “اعتقاد”، “رفتار”، “اخلاق” و “ايمان” است.
هرويولژه، در تحليل خود از هويتيابي ديني، چهار بعد مشخصکنندهي هويتيابي را که معمولن قائم به مردمان است مشخص ميکند و معتقد است که فرآيندهاي هويتيابي ديني اجتماعي در بافت مدرنيته، “از طريق بازترکيب آزاد چهار بعد نوعي هويتيابي19” پديد ميآيند، که ديگر، “تنظيم نهادي [عمدتن نهاد دين]، آنها را بههم مفصلبندي نميکند” يا لااقل انجام اين کار به تدريج کاهش مييابد (همان: 295).
نخستين بعد از اين ابعاد، “بعد جماعتي20” است. “اين بعد با مجموعهاي از نشانگرهاي (اجتماعي و نمادين) سروکار دارد که مرزهاي گروههاي ديني را تعريف ميکند و به شخص اجازه ميدهد که ميان “درونگروه” و “برونگروه” تمايز قايل شود”. مردمان از طريق پذيرش مناسک و تکاليف خاص، تعلق خود را به جماعت خاصي نشان ميدهند. مثلن ميتوان به ختنهشدن، يا اصول پنجگانه اسلام براي فرد مسلمان اشاره کرد (همان: 296- 295).
بعد دوم به “پذيرش ارزشها از طرف فرد” مربوط ميشود. “ارزشهايي به پيام ديني منضماند که يک سنت خاص حامل آنها باشد”. در بافت مدرن، ارتباط بعد اخلاقي هويتيابي روزبهروز با بعد جماعتي قطع ميشود و اين بدان معناست که ميتوان ارزشهاي پيامهاي ديني را بدون اينکه متضمن عضويت در اجتماع خاصي از مؤمنان باشد، مناسب دانست (همان: 296).
بعد سهوم هويتيابي، “بعد فرهنگي21” است که در بردارندهي مجموعهاي از عناصر “شناختي، نمادين و عملي” است که تشکيلدهندهي ميراث سنتي خاصي هستند: از آموزهها و علوم و کتب گرفته، تا رفتارها و رموز آييني خاص آن فرهنگ. از “شيوههاي انديشهورزي” و “تفاسير علمي” گرفته، تا عادات غذاخوردن و سبک زندهگي جنسي و… که با نظام اعتقادات فرد مرتبطاند. امروزه بعد فرهنگي ميتواند بدون انتساب به نظام اعتقادي خاصي، به صورت “کالاهاي فرهنگي مشترک” توليد و بازتوليد شده و مناسب تلقي شود. “شخص ميتواند بدون آنکه خودش را عضوي از يک اجتماع مشخص تعريف کند يا معتقد به يک ايمان بداند، ادعا کند که داراي ريشهي يهودي يا ريشهي مسيحي است”. جريان يافتن مسير هويتيابي مردمان در يک چنين بافت فرهنگي متکثري، هويتي را ميسازد که صرفن به يک “گروه ديني هويتپذير” منتسب نميشود (همان: 297- 296).
چهارمين بعد هويتيابي، “بعد عاطفي22” است. اين بعد با “تجربهي عاطفي مرتبط با هويتيابي” در ارتباط است. در جوامع مدرن، اين تجربه که در فرد احساس جمعي “ما” ايجاد ميکند کمتر محصول “تعلق اجتماعي” است. اين تجربه – بهويژه در جوانان – اغلب در لحظهاي شکل ميگيرد که “تجربهي اوليهي تعلق” ايجاد شده باشد؛ “صرفنظر از اينکه چنين تجربهاي قادر باشد به شکل هويتيابي با يک اجتماع، تثبيت شود يا نه” (همان: 297). تجمعهاي عزاداري مناسک عاشورا در ميان شيعيان نمونههاي مناسبي از اولويتي هستند که به هويتيابي عاطفي در ميان برخي از جوانان شيعي داده شده است.
مفصلبندي اين چهار بعد هويتيابي، ديرزماني بر عهدهي نهادهايي مانند نهاد دين بود؛ نهادي که به واسطهي يک سنت ديني خاص، پذيرش شرايط هويت (جماعتي، اخلاقي، فرهنگي و عاطفي) توسط مردمان را تضمين ميکرد. در واقع، نهادها (خصوصن نهاد دين) تعادلي را تضمين ميکنند که بايد ميان “منطقهاي متضادي” که تنشهايي را ميان اين ابعاد پديد ميآورند، حفظ گردد. بهعبارتي، اين نهادها از طريق قرار دادن تنشها تحت نظارت قدرت مشروع خود، سعي در تنظيم اين تنشها دارند (همان: 300-297).
اما در وضعيت مدرنيتهي ديني، از نظر هرويولژه اين نهادها با توجه به استقلال مردمان در رد کردن يا پذيرش هويتهاي “حاضر و آماده” و فعالبودن آنها در مسير هويتيابي خويش، “توانايي تنظيمکنندهگي” را مييابند و هر بعد هويتيابي، با توجه به ساير ابعاد ديگر نسبتن مستقل ميشود و سپس خودش از طريق “انسجامبخشي مجدد”، “محور هويتيابي ديني” ميگردد. پويايي دروني اين انسجامبخشي مجدد و ترکيب ابعاد
