
ش است. معادل یونانی کلمه استراتژی احتمالاً واژه استراتژیک اپیستمه20 به معنای دانش ژنرال(فرمانده) یا استراتگون سوفیا21 به معنای حکمت فرماندهی است (دانشگاه امام حسین، 1376). بنابراین ریشه لغوی استراتژی، یونانی است و استراتژوس در واقع لقب رهبران ارتش یونان بوده است(لطفیان، 1387). با این حال به واسطه اینکه واژه استراتژی ریشه یونانی دارد و در دوران یونان باستان به معنی رهبری ارتش به کار برده میشد، نمیتوان گفت اندیشه و عمل استراتژی به ویژه به معنای امروزین آن نیز ریشه یونانی دارد(خلیلی، 1385).
در همان دورانی که در یونان باستان واژه استراتژی به معنای هنر فرماندهی ارتش رواج داشت، در ایران و چین باستان نیز استراتژیستها و متفکران برجستهای در زمینه استراتژی وجود داشت(ازغندی و روشندل، 1374). با وجود این، واژه استراتژی به مفهومی که امروزه کاربرد دارد، ریشه در یونان باستان و حتی در ایران و چین باستان ندارد، بلکه فقط از قرن هجدهم به بعد است که میتوان به طور نسبتاً مشخص کاربرد مفهوم استراتژی و مباحث مربوط به آن را مشاهده کرد. در واقع کاربرد مفهوم استراتژی نتیجه بهرهگیری علمی از تجربیات فرماندهان نظامی در جنگهای قرن هجدهم میلادی بود که نخستین بار توسط هنری لوید22 در مقدمهای بر کتاب “تاریخ جنگ هفت ساله” در قالب تدوین اصول و مفاهیم مربوط به استراتژی نظامی نمود یافت(اسکولوسکی23، 1983).
البته این مفهوم از استراتژی هنوز هم در نزد برخی استراتژیستها به عنوان مفهوم واقعی استراتژی تلقی میشود، اما از آن زمان تا کنون مفهوم استراتژی تحولات بسیاری را پشت سر گذاشته و کاربردهایی یافته است که بسیار متفاوت از کاربرد آن در معنای اصول راهنمای جنگ یا هنر فرماندهی و راهبری نظامی است که لازم است به صورت اجمالی به آن پرداخته شود(خلیلی، 1385).
پس از هنری لوید تا مدتها مفهوم استراتژی در همان قالب نظامی و به معنای “هنر جنگ” به کار برده میشد. و متمرکز بر نحوه به کارگیری نیروهای مسلح در صحنه درگیری یا به عبارت دیگر “هنر جنگیدن” بود، اما پس از اینکه این مفهوم استراتژی توسط کارل فون کلازویتس24 در کتاب “درباره جنگ” (کلازویتز25، 1976) به معنای تاکتیک به کار برده شد و استفاده از نیروی نظامی برای دستیابی به هدف جنگ به استراتژی تعبیر شد، فصل جدیدی در سیر تحول مفهوم استراتژی و تفکر استراتژیک گشوده شد که معنای استراتژی را از کاربرد نظامی آن فراتر برد(خلیلی، 1385).
کلازویتس با تأکید بر این نکته که “جنگ ادامه سیاست است، اما با ابزاری دیگر”، جنگ را به عنوان وسیلهای برای دستیابی به هدف سیاسی تعبیر کرد و بدین ترتیب میان هدف و وسیله ارتباط برقرار کرد، اما ارتباط میان هدف و وسیله در مفهوم استراتژی و تفکر استراتژیک از آن پس دیگر محدود به حوزه نظامی و رابطه جنگ و سیاست یا ژنرال و سیاستمدار باقی نماند. نخستین تحولی که در مفهوم استراتژی و تفکر استراتژیک پس از کلازویتس بروز یافت، استراتژی را از حوزه نظامی به دیگر ابعاد غیرنظامی، از جمله ابعاد سیاسی و اقتصادی نیز سرایت داد. به عبارت دیگر اگر تا زمان کلازویتس استراتژی وسیلهای برای دستیابی به اهداف جنگ بود که توسط سیاستمداران تعیین میشد، پس از آن در حوزه سیاست، اقتصاد و … نیز استراتژی و تفکر استراتژیک کاربرد یافت و به جای آنکه به کارگیری نیرو و تجهیزات نظامی برای دستیابی به هدف جنگ مورد توجه قرار گیرد، دامنه استراتژی و تفکر استراتژیک به خارج از صحنه جنگ و به ابعاد غیرنظامی نیز کشیده شد تا از همه آنها برای پیشبرد هدف نظامی و پیروزی در جنگ بهره گرفته شود(افتخاری، 1384).
تحول مفهوم استراتژی تا این مرحله، تحولی در قالب هنر فرماندهی نظامی بود؛ با این تفاوت که در مرحله اول، هنر فرماندهی نظامی مختص میدان نبرد بود، اما در مرحله دوم (پس از کلازویتس) این هنر فرماندهی نظامی فراتر از میدان نبرد و فراتر از صحنه جنگ و بعد نظامی تعریف شد و جنبهای مدیریتی یافت که به کارگیری تمام امکانات نظامی، سیاسی، اقتصادی و … برای پیروزی در جنگ را ایجاب میکرد. در حالی که در مرحله سوم تحول مفهوم استراتژی، اساساً استراتژی از قالب نظامی و دوران جنگ فراتر رفت و به وسیلهای برای تأمین و حفظ صلح تبدیل شد. بدین ترتیب در واقع هم هدف و هم وسیله دستیابی به هدف متحول شد تا استراتژی گسترهای فراگیر و مفهومی جامع بیابد و به جای آنکه در قالب استراتژی نظامی، سیاسی و … تعریف و تحدید شود، در قالب استراتژی کلان26 و در گستره ملی مطرح گردد(کالینز، 1383).
البته این تحولات مفهومی “استراتژی” را نباید با تحول در مفهوم “استراتژی نظامی” اشتباه گرفت؛ زیرا همانطور که مفهوم کلی استراتژی در این فرایند دستخوش تحولات مفهومی و کاربردی مذکور شد، مفهوم استراتژی نظامی نیز تحولات عدیدهای را پشت سر گذاشت و از زمان به کارگیری شیوههای سنتی درگیری تا زمان به کارگیری شیوههای نوین و متناسب با عصر جنگ افزارهای هستهای، در مفهوم استراتژی نظامی نیز تحولات مفهومی و کاربردی گستردهای ایجاد شد(بوث، 1369). در واقع تکامل تفکر استراتژیک در قالب اندیشه نظامی را میتوان به “تکامل عرضی” مفهوم استراتژی تعبیر کرد و تکامل تفکر استراتژیک از قالب نظامی به قالب غیرنظامی را میتوان “تکامل طولی” این مفهوم دانست. اما به هر حال در هر دو نوع تکامل طولی و عرضی شاهد تحول مفهوم استراتژی و تفکر استراتژیک بودهایم و این تحول مفهومی و کاربردی صرفاً محدود به یکی از مراحل مذکور نبوده است(خلیلی، 1385).
شکلگیری مفهوم “استراتژی کلان” که بیانگر به کارگیری تمامی امکانات یک ملت برای پیشبرد اهداف ملی در تمامی شرایط جنگ و صلح است، نگرشی جامع در چارچوب مرزهای ملی تلقی میشود و ارتباط میان هدف و وسیله را در ابعاد مختلف برقرار میسازد، اما این “هنر هدایت جامع قدرت برای دستیابی به اهداف” (ایکلیز27، 1976) در مقابل نگرشهای منطقهای، بینالمللی و جهانی به استراتژی، نمیتواند جامع و حتی کلان تلقی شود. در واقع مرحله نهایی تحول مفهوم و کاربرد استراتژی متأثر از گرایشهای فراملی و مبتنی بر همکاری دولت– ملتها در گسترههای منطقهای، بینالمللی و جهانی است که در برخی حوزهها به صورت محدود شکل گرفته است. این مفهوم و کاربرد از استراتژی را میتوان در قالب تعبیر مهندسی جهانی مورد بررسی قرار داد که بیانگر طراحی مدون برای جهتدهی به مجموعهای از تصمیمات در گسترهی فراملی است و ارتباط میان هدف و وسیله را در فراتر از مرزهای ملی برقرار میکند(خلیلی، 1385).
اما گواه ادی28 در مقاله خود بیان میکند که، سابقه مفاهیم استراتژی به 340 سال قبل از میلاد مسیح (ع) بر میگردد. قدیمیترین اثری که در این مورد وجود دارد نظریات ژنرال چینی سان تزو29 در کتاب جاودانه “هنر جنگ” است. وی در این کتاب چگونگی استفاده از مفاهیم استراتژی برای غلبه بر دشمن را تشریح کرده است. اما سرآغاز برنامهریزی استراتژیک به فرم امروز آن دهه 1960 است. جنگ جهانی دوم بستر اتخاذ تصمیمات استراتژیک متعددی برای کشورهای درگیر بود. پس از پایان جنگ، وزارت دفاع آمریکا این تجربیات را در قالب روش “برنامه ریزی استراتژیک” تدوین کرد و آن را در برنامه آموزش افسران ارشد خود جای داد. این ایدهها با بکارگیری فرماندهان برجسته نظامی در صنایع(ازجمله استخدام ژنرال مک نامارا در شرکت فورد) به دنیای کسب و کار راه یافت و منشأ تحولات مهمی در این حوزه گردید. در سال 1962 آلفرد چندلر30 استاد دانشگاه هاروارد، نتیجه مطالعات خود بر روی شرکتهای بزرگ آمریکایی را منتشر و در آن فرایند تصمیمگیری های استراتژیک مدیران ارشد را تشریح کرد. چندلر در این مقاله نشان داد که چگونه شیوه تصمیمگیری استراتژیک میتواند به برتری در محیط کسب و کار منجر شود. سه سال بعد کنت اندروز31 استاد دیگر دانشگاههاروارد بر مبنای ایده چندلر مقالهای منتشر کرد و طی آن ضرورت توجه سازمانها به نقاط قوت و ضعف خود را مطرح ساخت. وی به کمک همکاران خود روش تحلیل SWOT را ارائه و آن را به عنوان ابزاری برای دستیابی به بهترین تطابق ممکن بین شرایط داخلی و خارجی سازمان معرفی کرد(غفاریان و احمدی، 1381).
در همان سال ایگورانسوف32 مدیرعامل شرکت لاکهید الکترونیکز33 ایدههای چندلر را برای برنامهریزی شرکت به کار گرفت و به موفقیتهای قابل توجهی دست یافت. این دستاوردها نظر مدیران، سازمانها و محافل آکادمیک را به این رویکرد جلب کرد. دهه 1960 و 1970 را میتوان اوج شکوفایی رویکردهای کلاسیک استراتژی دانست. در این دوران ابزار و متدولوژیهای متعددی مانند تحلیل “بی سی جی34″، تحلیل فاصلهای35 و تحلیل SWOT عرضه شد. مقالات زیادی در خصوص استراتژی انتشار و این مفاهیم به دورههای دانشگاهی راه یافت(غفاریان و احمدی، 1381).
دهه 1980 با تحولات مهمی در ساختار اقتصاد جهانی آغاز شد. در این دهه قطب اقتصادی جهان آمریکا به آسیای شرقی بویژه ژاپن انتقال یافت و محیط کسب و کار با تغییرات سریع و پی در پی عوامل تکنولوژیک و اقتصادی روبه رو شد. در این شرایط رویکردهای کلاسیک که برای محیط نسبتاً پایدار طراحی شده بودند دیگر قادر به پاسخگویی نبودند و بدین جهت اثربخشی خود را از دست دادند. این تحول، دیدگاهها را به مفاهیم دیگر نظیر تولید بدون نقص36 مدیریت کیفیت جامع37 و بهبود مستمر معطوف و استراتژی را از لیست اولویت شرکتهای بزرگ خارج ساخت.
در دهه 1990 نظریه پردازان استراتژی با نظریاتی کاملاً متفاوت به میدان بازگشتند و قبل از هر چیز رویکردهای کلاسیک را مورد سوال قرار دادند. هنری مینتزبرگ با مطرح ساختن تمایز بین فرایندهای تحلیلی (نظیر آنچه در برنامهریزی انجام میشود) و سنتز ذهنی(آنچه استراتژیها را میسازد) اساس “برنامهریزی” استراتژیک را نفی کرد و اظهار داشت که اصولاً فرایند برنامهریزی نمیتواند استراتژی خلق کند. هامل و پاراهالاد طی مقالاتی خلق پارادیام جدید را به عنوان زیربنای استراتژیهای موفقیت ساز مطرح ساختند و “استراتژیک کردن38” سازمان را به جای “برنامهریزی استراتژیک” پیشنهاد کردند. این نظریات به دلیل اثربخشی در صحنه عمل و تطابق با شرایط محیطی کسب و کار مورد پذیرش و استقبال محافل حرفهای قرار گرفت، هرچند به دلیل اختلاف آراء و فقدان نظریات همهپذیر، توفیق چندانی در محافل آکادمیک نیافت. جین لیدکا استاد دانشگاه داردن39 را نیز میتوان یکی از صاحبنظران رویکردهای نوین استراتژی دانست. او که در کنار فعالیتهای آکادمیک، با حضور در محافل حرفهای و حوزه مشاوره صنعت، تجربیات ذیقیمتی را انباشته بود، در اواخر دهه 1990 الگویی را برای “تفکر استراتژیک” پیشنهاد کرد که به صورت گستردهای مورد استقبال قرار گرفت. این نظریات هریک منشأ تحولی در رویکردهای استراتژی به شمار میآید. تحولی که لازمه تطابق این رویکرد با شرایط عصر جدید است.
2-2 تفکر استراتژیک چیست؟
«تعریف» ابزاری برای معرفی مفاهیم و رویکردهاست، ولی معرفی «تفکر استراتژیک» از طریق تعریف آن کاری کم ثمر است. علت این امر در پیچیدگی مفهومی این رویکرد نهفته است. تعاریف متعددی که برای تفکر استراتژیک ارائه شده هریک به جنبههایی از این رویکرد توجه داشتهاند، هرچند هیچ یک تمامی ابعاد را در بر ندارند. در چنین شرایطی بهتر است برای معرفی به جای تعاریف، به ماهیت و ویژگیهای تفکر استراتژیک پرداخته و بدین ترتیب تلاش شود تا نمای صحیحی از این رویکرد تصویر گردد. در ادامه این بحث، نمایی کلی از گفتههای نظریه پردازان این عرصه بیان میشود(غفاریان و احمدی، 1382).
لیدکا میگوید: عبارت تفکر استراتژیک در بسیاری از موارد به اشتباه و برای اشاره به مفاهیمی مانند برنامهریزی استراتژیک و یا مدیریت استراتژیک به کار برده شده است(لیدکا، 1998). از این رو لازم است تا این موارد به صورت مجزا بررسی شده و تفاوتهای آنها مورد توجه قرار گیرد.
تفکر استراتژیک فرآیندی خلاقانه و وگرا بوده(هیراکلیوس،
