
“Tradition” بهره ميجويد. نصر در اين زمينه مينويسد: “استفاده از واژه (Tradition) بر ميگردد به گنون، او از کاربرد اصطلاحاتي که “مذهب” را ميرساند پرهيز داشت به هرحال واژه (Traditional) به معناي خاص آن به وجود آمد”.203
گويا خود گنون واژه “Tradition” را با حروف t کوچک به کار ميبرده است، اما ديگر پيروان او، واژه مزبور را با حرف (t) براي اشاره به مواريث ديني و معنوي مختلف – آنچنانکه در طول تاريخ جلوه کردهاند – به کار گرفتهاند و برخي اشاره به سنت در معناي حقيقت ازلي مطلق از حرف (T) بزرگ بهره گرفتهاند، بنابراين تفکيک مزبور پس از گنون رخ داده است.204
خود همين دو کاربرد متفاوت ناظر به دو معناي سنت است. به طور کلي ميتوان نتيجه گرفت که در نظر سنتگرايان، سنت داراي چندين معناي متمايز و مرتبط است.
?-?-?-?-?- حقيقت مطلق، بيصورت و فرا زمان
سنت در نخستين و نابترين معناي خود عبارت است از حقيقتي مطلق، لايتغير، فراصورت، همهجايي و هميشگي؛ سنت در اين معنا داراي شأن نوعي واقعيت بنيادي، مأخذ کيهاني و علت همه سنتها، نه علت نخستين کل هستي است که براساس و بنياد عالم گره خورده است. “سنت از آن جهت که بداهت و اعتبار ذاتي دارد، اصلي برهانپذير نيست و در مواجهه با آن فقط فهم يا عدم فهم آن ممکن است. علت نخستين چون ذاتاً بيعلت است امري محتمل نيست، بلکه اصلي موضوعي است”.205 بنابراين سنت ازلي يا حکمت خالده داراي خاستگاهي فرابشري است و به هيچوجه فرآورده انديشه بشري نيست، بلکه حقي است که بشر قبل زادهشدن در جهان از آن بهرهمند شده است.
در شرق، غرب، عرصه ادب و فلسفه و قلمرو دين، به زبان اسطوره، رمز يا به زبان حکمت و دانش. از اينرو تعابير متعددي از اين حقيقت وجود دارد، براي مثال:
حکمت نخستين ازلي،206 حکمت جاودان، فلسفه جاودان، دين حق (دين الحق) دين فطرت.
“سنتانه ذرمه،207 عقل جاودان، قانون جاودان حاکم بر اشياء208 و حکمت مقدس.209
همهي اين تعابير با اين معنا از سنت مترادف خواهند بود، مشروط بر آنکه مراد از آنها حقيقتي باشد که نامخلوق بوده، در گذشته، حال و آينده واحد است؛ يعني حقيقتي سرمدي که در وراي همهي مفهومسازيها و تصورات قرار دارد و بنابراين نه آغازي دارد و نه انجامي”.210
فرض وحدت بنيادين تعاليم اديان بزرگ، بر همين منشأ واحد و بيصورت استوار است، منشأيي که در اديان به صورتهاي متفاوت متجلي ميگردد و از طريق آنها به ساحت بشري انتقال مييابد.
“سنت ازلي و حقايق ازلي در اديان، اشاراتي است که اديان مختلف به ازليبودن برخي حقايق ديني خويش نمودهاند به معناي نوعي وجود پيشيني اين حقايق در همين منشأ بيصورت ازلي است.
براي نمونه کريشنا (هشتمين اوتارَه (تنزيل / تجلي ويشنو/ حق در عالم محسوسات) و يکي از مظاهر بزرگ و اصلي ويشنو) از وجود پيشين پيامش در بَهگَوَدکي تا در سپيدهدمان تاريخ خبر داده است.211
به شکل مشابهي عيسي مسيح، به هنگام سخنگفتن از نقش کيهانياش به عنوان تجسد حقيقت چنين اظهار ميدارد: همانا به شما ميگويم، از پيش از زماني که ابراهيم بود، من هستم”212 همانند اين سخنان در منابع اسلامي و شيعي در خصوص پيامبر( و خاندان مطهرش با تعابير مختلف آمده است، به طوري که از نور و حقيقت محمديه سخن گفته ميشود که پيش از آفرينش آدم و بلکه به تعبير عرفا “در مقام واحديت الوهي و حتي برتر از آن، در مرتبت مقام احديت حضرت حق وجود و حضوري جاودانه داشته و دارد”.213
?-?-?-?-?- تجلي صوري حقيقتهاي الوهي ازلي در زمان و مکان از طريق ظواهر و قوالب اسطورهاي و ديني
معناي دوم سنت، مفهوم انتقال است، “آنچه انتقال مييابد، بايد داراي صورت خاصي باشد و تا زماني که فاقد صورت و فوق زمان و مکان است، قابل انتقال نخواهد بود”.214
اين ضرورت ناشي از واقعيت ذهن و زبان بشر است که خود ملازم زمان، مکان، قوالب، صور و پديدههاي حسي است. بر همين اساس، کانت ميگفت: “از آنجا که معرفت آدمي محصول تعامل اعيان حسي از يک سو و قوالب فاهمه و ذهن او از سوي ديگر است، تور معرفتي وي توان شکار حقايق فراحسي را ندارد”.215
هرچند اين موضوعِ معرفتشناسانهي کانت از سوي سنتگرايان مورد انتقاد است، اما به نظر ميرسد که در شرايط عادي و طبيعي و به گفتهي سنتگرايان: “تا آنجا که معرفت به قلمرو عقل استدلالي و نه عقل شهودي محدود گردد، معرفت انساني با شرايط و محدوديتهاي زماني، مکاني، صوري، قوالب و طرق خاصي ملازم است”.216
بنابراين سنت که در اصل خود، حقيقتي الوهي است و در مقام اطلاق قرار دارد از طريق خاصي مثل وحي بر انسان نازل ميشود و از اين طريق، به عالم انسان که داراي محدوديتهاي فراوان است انتقال مييابد. آنگاه در زمان، مکانها، شرايط و اوضاع مختلف در اشکال و صور گوناگون همچون شعائر و آيينها، نمادها و اسطورهها جلوه ميکند.
از آنرو که آن حقايق مطلقاند و به همان نحو که در ذات خود هستند قابل انتقال به صور و قوالب نيستند، در پديدهاي تنزل يافته يا جنبهاي از آنها انعکاس مييابد. بنابراين صورتها، جلوهها و قوالب سنت به دليل محدوديت، تنها ابعادي از سنت نخستين ازلي را منعکس ميکنند.
به اين ترتيب سنت در معناي دوم عبارت است از: “تجلي و تجسم صوري حقيقتهاي الوهي در خلال زمان و مکان از طريق ظواهر و قوالب اسطورهاي و ديني اين تجلي يا انتقال از طريق وحي به نبي، بنابر تعبير اديان ابراهيمي يا به اَوتارهها به تعبير آيين هندو يا از طريق لوگوس – که تعبيري يوناني است – صورت ميگيرد”.217
بنابر آنچه که گفته شد اين مرحله نخست انتقال، عبارت است از انتقال سنت ازلي مطلق و فرازمان به عرصه محدوديت و زمانمندي که شخصي همچون پيامبر آن را دريافت ميکند.
در فرآيند وحي، سنت به نحوي بر نبي آشکار ميگردد. در مرحله بعد او آن را به ديگر انسانها منتقل ميسازد و سپس سنت در اينجا به زنجيرهاي ميماند که مبدأ را به زندگي و انديشهي انسانهاي سنتي و آنها را به مبدأ متصل ميسازد.
اما آنچه حائز اهميت است اين است که “فرآيند انتقال زنده سنت اولاً به خوبي، سنت ديني و سنت مورد نظر سنتگرايان را از هر سنت ديگري ممتاز ميگرداند، زيرا در سنتهاي عرفي و غير آن، انتقال پويا و زنده سنت مد نظر نيست. ثانياً اين ابزار، شيوهي کارآمدي براي انتقال معنويت بر آحاد انسانها و دروني نمودن آن است”.218
به نظر ميرسد انتقال سنت در طول سلسله و در فرآيند مستقيم و حضوري از يک نسل به نسل ديگر سبب نوشدن و تجديد حيات آن ميگردد. به دليل اينکه يک دريافتکنندهي سنت با تعبير درون خود، از طريق همنواشدن با سنت يعني از طريق پيروي آنچه سنت از او مطالبه ميکند، سنت را دروني ميسازد.
اين است که سنت يک رسم صرف، عادت يا قانون حقوقي و اجتماعي نيست، بلکه کانون تحول دروني و متحققشدن به حقايقي است که متعالي، وحياني و غيربشري است.
در نتيجه: سنت واژهاي است که در حوزه دين، آداب و رسوم اجتماعي و غير آن قلمرو معناي وسيعي دارد، اما به خصوص از دهههاي نخستين قرن بيستم کاربرد خاصي يافت که توسط سنتگرايان، به کار گرفته شد. با توجه به آثار و منابع مختلف سنتگراياني چون گنون، شوان، کوماراسوامي، چند معنا را ميتوان برشمرد که عبارتند از: طريق و مجراي انتقال، خود فرآيند زنده انتقال و تجلي صوري حقيقتهاي الوهي ازلي در زمان و مکان، از طريق ظواهر و قوالب اسطورهاي و ديني حقيقت مطلق، بيصورت و فرازمان. اين معاني در آثار سنتگرايان پراکنده و ديرياب است.
?-?-?- پيشينه و خاستگاه سنتگرايي
سابقه تاريخي سنتگرايي، به يک اعتبار به سابقه تاريخ بشري است؛ زيرا برطبق ادعاي خود سنتگرايان، ادعاهاي اصلي سنتگرايي مجموعه حقايقي است که شمول تاريخي و جغرافيايي همهگير دارد؛ يعني همهي انسانها در همهي مقاطع تاريخي و همهي مناطق جغرافيايي بدانها باور داشتهاند، دارند و خواهند داشت.
سنتگرايي را ميتوان در علوم و معارف سنتي اقوام بدوي نيز، در هر ناحيه از جهان يافت و اشکال و صور متکاملتر آن را در هر يک از اديان بزرگ جهاني سراغ گرفت.
به بياني ديگر، تا پيش از عصر مدرنيته، پيدايش انقلاب صنعتي، تکنولوژي، مفاهيم پيشرفت، اصالت يافتن زمان، نفي سکون، ثبات و همچنين اصالت انسان و اهميت (من) دکارتي، انسان در وضعيتي زندگي ميکرد که امروزه آن را سنت مينامند، اما پرسش از چيستي سنت زماني آغاز ميشود که به مواجهه با دنياي مدرن، به ويژه تفکرات دنياي مدرن برويم. هنگامي که عقل و آگاهي از دامن متافيزيک و اسطورهها خارج وبه قلمرو عقل فردي – استدلالي که قابليت نقد جدلي را داراست وارد شد. مواجهه و کشمکش سنت و مدرنيته آغاز گرديد.
سابقه تاريخي سنتگرايي به عنوان رويکردي آگاهانه در مقابل انسان متجدد با مساعي رنهگنون، عالم و حکيم و عارف فرانسوي و آناندا کنتيش کوماراسوامي، عالم، هنرشناس و حکيم سيلاني و فريتهوف شوان که بزرگترين شارح و مفسر سنت است، هويت و موجوديت مستقلي يافت و انديشمندان بسياري را به خود جلب کرد.
اگرچه اين مسلک گاه با عنوان (قائلان به وحدت متعالي اديان)219 خوانده ميشود و آنان خود (عنوان قائلان به حکمت جاويد) را بيشتر ميپسندند، اما به هرحال امروز با عنوان سنتگرايان (Traditionalist) معروف شدهاند.
اگرچه سنتگرايي در جنبشهاي ديني متعددي نظير يهوديت، کاتوليک، پروتستان و اسلام رخ نمود، اما آنچه مورد نظر است، سنتگرايي مورد نظر در آثار رنهگنون، کوماراسوامي و شوان است. براي درک بهتر ريشههاي تاريخي سنتگرايي، بسيار راهگشاست که در ابتدا نگاهي گذرا به سنتگرايي کاتوليک بيندازيم.
سنتگرايي، واکنش خلاف مدرن است در برابر مدرنيسم که ريشههاي آن در اروپاي قرن ?? به ويژه در فرانسه به چشم ميخورد. در اروپا، کاتوليکهاي مخالف با سکولاريزم و مدرنيزم از نوعي سنتگرايي جانبداري کردند که برپايهي مرجعيت پاپ استوار بود.
“با اينکه در بين اين جنبش اُلترامانتنيست220 جناح ليبرالي نيز وجود داشت، پيوس نهم (1846-1878) پس از آنکه در پي انقلاب 1848 موقتاً قلمروهاي پاپي221 را از دست داد به شدت به مخالفت با همه انواع ليبراليسم در حيات سياسي و فکري پرداخت.
در فهرست خطاها که پيوس در 1864 منتشر کرد بيان شد که پاپ نميتواند و نبايد با ترقي ليبراليسم و تمدن مدرن آشتي کرده و کنار آيد”.222
در سال 1870 جنبشي که براي تصديق و تثبيت درباره مرجعيت پاپ (کليساي کاتوليک) آغاز شده بود به آموزهي عصمت پاپ انجاميد. “هرچند در همان سال شوراي اول واتيکان223 در اعلاميهي “ديفيليوس”224 با محکومکردن هر دو حرکت سنتگرايي به عنوان حرکتي که توانمندي عقل طبيعي را براي دستيابي به يقين در مورد هرگونه حقيقت ديني رد ميکرد و نيز انواع مدرن عقلگرايي درصدد نشاندادن موضعي ميانه برآمد”.225
مذهب کاتوليک، به رغم نحوه بياني که داشت، در حمايت از سنتهاي خاص خود و مرجعيت پاپ به مخالفت آشکار با مدرنيسم پرداخت.
البته پس از شوراي روم و واتيکان (1962-1965) مخالفت کاتوليک با مدرنيسم بسيار کاهش يافت، اما پيش از آن کليسا خود را مدافع سنت در برابر جريانات سياسي و فکري ميديد که در سراسر اروپا گسترده شده بود.
در قرن ??، در انگلستان نيز مسأله رهبري کاتوليک در دفاع از سنت به موضوع بحث برانگيزي بين اعضاي و ليبرالهاي کليساي انگلستان که سنتگرايان را به حرکت براي نزديکشدن با مذهب کاتوليک رم متهم ميساختند تبديل شد.
“روحانيان فرانسوي که پس از انقلاب فرانسه در جستجوي پناهگاه به انگلستان عازم شده بودند دلسوزي کاتوليکها را در انگلستان برانگيختند. جان هنري نيومن226 رهبر جنبش سنتگرايي آکسفورد، پيش از نيمهي قرن به مذهب کاتوليک رم گرويده و به مقام کشيشي رسيد و کاردينال شد”.227
واکنشهايي که در اروپاي قرن ?? بر ضد مدرنيسم صورت ميگرفت، اشکال مختلفي يافت که تنها
